داستان کوتاه کجا خوش است؟ آن‌جا که دل خوش است

داستان کوتاه کجا خوش است؟ آن‌جا که دل خوش است

آورده‌اند که قافله‌ای بزرگ به‌جایی می‌رفت، آبادانی نمی‌یافتند و آبی نبود، ناگهان چاهی یافتند بی‌دلو، سطلی به‌دست آوردند و به ریسمان‌ها بستند و آن سطل را به زیر چاه فرستادند. کشیدند، سطل بریده شد. دیگری فرستادند، هم بریده شد بعد از آن. اهل قافله، یکی را به ریسمان بستند و در چاه فرو می‌فرستادند، برنمی‌آمد. تا چند کس فرو رفت و بر نیامد. عاقلی بود گفت: من بروم. او را فرو کردند، نزدیک آن بود که به قعر چاه رسد. سیاهی با هیبتی ظاهر شد. این عاقل گفت: من نخواهم رهیدن، باری، عقل با خود آرم و بی‌خود شوم، تا ببینم که بر من چه خواهد رفتن، آن سیاهی گفت: قصه دراز مکن که تو اسیر منی و نرهی الا به جواب صواب، به چیز دیگر نرهی.
گفت: بفرما، سیاهی پرسید: از جاها کجا بهتر؟ عاقل اندیشید: من اسیر و بیچاره‌ی اویم، اگر بگویم سمرقند یا بغداد چنان باشد که جای وی را نفی کرده و طعنه زده باشم. پس گفت: جایگاه آن بهتر که آدمی را آن‌جا خوشی و موشی باشد. اگر در قعر زمین چاه باشد و اگر در سوراخ موشی باشد، بهتر آن‌جا باشد. سیاهی گفت: نغز گفتی، احسنت! رهیدی! آدمی در عالم تویی! اکنون من تو را رها کردم و دیگران را به برکت تو آزاد کردم. بعد از این همه‌ی مردمان عالم را به محبت تو بخشیدم، بعد از آن هم قافله را سیراب کرد.

 

همین داستان ولی بلندتر:
در کشوری دور، مرد جوانی بود که با مادر پیرش زندگی می‌کرد. جوان هر چه تلاش می‌کرد و به‌دنبال کار بود، کمتر موفق می‌شد. به همین دلیل زندگی آن‌ها روز به روز سخت‌تر می‌شد، تا این‌که یک روز پسر به مادرش گفت: در شهر ما کاری برای من پیدا نشد. تو بمان، من به شهر دیگری می‌روم و اگر توانستم کار مناسبی دست و پا کنم برمی‌گردم و تو را هم با خود می‌برم. مادر که چاره‌ای جز قبول شرط پسر نداشت قبول کرد، و رفت صندوقچه‌اش را از روی طاقچه آورد و از ته آن یک سکه‌ی طلا درآورد و به پسر داد و گفت: این سکه را برای روز مبادا نگه داشته‌ام، امروز همان روز است، این سکه را هم با خود ببر.
پسر صبح به راه افتاد، ولی قبل از خارج شدن از شهر پیرمرد ناتوان و لاغری را دید که از مردم کمک می‌خواست. جلو رفت و گفت: پدرجان من چه کمکی می‌توانم به تو بکنم؟ پیرمرد گفت: چند روزی هست که درست غذا نخوردم و پول خرید چیزی را هم ندارم، اگر می‌توانی کمکی به من بکن. پسر با خود فکر کرد که این یک سکه‌ی طلا برای من سرمایه نمی‌شود ولی این پیرمرد را از گرسنگی نجات می‌دهد. سکه را به او بخشید. پیرمرد تشکر کرد و گفت: می‌خواهم در ازاء این کمک به تو پندی بدهم. پسر گفت: می‌شنوم. پیرمرد گفت: می‌دانی آدمی کجا خیلی خوش هست و احساس شادی می‌کند؟ پسر گفت: نه کجا؟ پیرمرد گفت: آن‌جا که دل خوش باشه. پسر خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد.
در ادامه‌ی راه پسر از بیابان خشکی گذشت، ذخیره‌ی آبش هم رو به اتمام بود. از دور عده‌ای کوچ‌نشین را دید که با زن و بچه و حیوانات‌شان به دور چاهی جمع شده‌اند. خوشحال شد و با سرعت بیشتری خود را به این گروه رساند. وقتی به آن‌ها رسید خوشحالی‌اش تبدیل به یاس شد. مردان کوچ‌نشین چندین بار سطل‌شان را به چاه انداخته بودند، ولی هر بار طناب بریده شده و سطل داخل چاه افتاده بود. حتی یکی از مردان طنابی به کمر خویش بسته و آرام آرام وارد چاه شده بود، ولی دوباره طناب در میانه‌ی راه بریده شده بود و باز مرد به ته چاه افتاده و خفه شده بود . مردم طناب خالی را بالا کشیده بودند.
مردم فهمیده بودند کسی در چاه هست که نمی‌گذارد آب به آن‌ها برسد تا این‌که پسر جوان گفت: من می‌روم و هر طور شده آب برای زن‌ها و بچه‌ها می‌آورم. با این‌که در مورد خطرات این کار با او صحبت کردند، ولی گفت: اگر این کار را نکنم همگی از تشنگی هلاک می‌شویم، با این کار شاید بتوانم از مرگ خود و عده‌ای دیگر جلوگیری کنم. مردم طناب را به دور کمرش بستند و پسر جوان آرام آرام وارد چاه شد. در میانه‌ی چاه دیوی را دید که در بدنه‌ی چاه کمین گرفته و او را نگاه می‌کند. در ضمن چاقویی هم در دست دارد منتظر کوچک‌ترین خطایی از جوان است تا مانند دفعات قبل طناب را ببرد و مرد را در چاه غرق کند.
دیو به پسر جوان گفت: تو چه‌طور جرات کردی به این‌جا بیایی؟ جوان اول سلام کرد. دیو از برخورد جوان خوشش آمد و گفت: احسنت! حالا جواب مرا بده؟ جوان گفت: عده‌ای زن و بچه آن بالا از تشنگی ممکن است بمیرند، با دیدن آن‌ها قبول کردم هر خطری را به جان بخرم، شاید بتوانم به آن‌ها کمک کنم. دیو از درک و شعور جوان خوشش آمد و گفت: سوالی از تو می‌پرسم، اگر پاسخ درست دادی که هیچ، ولی اگر جواب نادرست بدهی تو هم به سرنوشت مرد بددلی که قبل از تو به این‌جا آمد دچار می‌شوی. پسر گفت: من آماده‌ام.
دیو گفت: کجا خوشی؟ پسر فکر کرد چه جوابی بدهد که دیو از دست او ناراحت نشود. ناگهان به یاد جمله‌ی آن پیرمرد گرسنه و ناتوان افتاد و جواب داد. آن‌جا که دل خوشه؟ دیو از این پاسخ خیلی خوشش آمد. به کنار او آمد و گفت: هر چقدر بخواهی می‌توانی از این چاه آب برداری. در ضمن این سه انار را من به تو می‌دهم به شرط این‌که با احدی در مورد آن‌ها حرف نزنی تا وقتی که به خانه رسیدی. آن وقت می‌توانی آن‌ها را باز کنی. پسر سپاسگزاری کرد و از چاه خارج شد. آن روز پسر جوان با این کار خود هم به زنان و مردان کوچ‌نشین آب رساند و هم حیوانات تشنه‌ای که همراهشان بود را سیراب کرد. کوچ‌نشین‌ها به رسم سپاسگزاری یک گوسفند و یک گاو به او پاداش دادند.
پسر جوان از آن‌ها خداحافظی کرد و با گاو و گوسفندش به خانه‌اش بازگشت. قضیه را برای مادرش تعریف کرد و گفت: این دو حیوان را به عنوان پاداش گرفته‌ام، ولی در مورد سه انار حرفی نزد. شب که شد کم کم هوا تاریک می‌شد و درخشش جیب پسر جوان بیشتر می‌شد تا اینکه مادرش گفت: چه چیزی در جیبت هست که این‌قدر درخشان است. پسر دست در جیبش برد و یکی از انارها را درآورد. انار را که باز کرد درخشش دانه‌های گوهر داخل انار چندین برابر شد. فردای آن روز پسرک چند دانه از گوهرهای انار را به بازار برد و فروخت و کم کم با پولی که از فروش دانه‌های انار به‌دست آورد توانست کسب و کار و تجارت‌خانه‌ای بسازد و تشکیل خانواده دهد.

 

هر کجا که دل و روان آدمی شاد شود، آن‌جا بهترین جاست.

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستان‌هایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.
نگاره: Stock.irablock.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده