ملانصرالدین مردی سادهلوح و بذلهگوست که در فرهنگهای ایرانی، افغانستانی، عربی، ترکیهای، ازبکی، قفقازی، هندی، پاکستانی، بوسنیایی، بلغارستانی و یونانی شناخته شده و دوستداشتنی است. مردم کارهای شگفتآور و خندهداری به او نسبت میدهند و با داستانهای او میخندند. اینکه ملانصرالدین شخصی واقعی بوده یا افسانهای، ناشناخته است. او در کشورهای ایران، افغانستان و جمهوری آذربایجان «ملانصرالدین»، در ازبکستان «خوجا نصرالدین»، در ترکیه «هوجا» یا «خواجه نصرالدین» و در عربستان «جُحا» یا «خواجه» نامیده میشود. در زیر ۵۰۰ داستان کوتاه از ملانصرالدین گردآوری شده است.
(۱) حاضر جوابی ملا
روزی ملانصرالدین به میدان مالفروشان رفته بود تا خر بخرد. جمع زیادی از دهاتیها آنجا بودند و بازار خرفروشی رواج داشت. در این بین مردی که ادعای نکتهسنجی میکرد با خری که بار میوه داشت از آنجا میگذشت. خواست کمی سر به سر ملا بگذارد. پس گفت: در این میدان به جز دهاتی و خر چیز دیگری پیدا نمیشود. ملا پرسید: شما دهاتی هستید؟ مرد گفت: خیر. ملا گفت: پس معلوم شد که چه هستید!
(۲) با انصافی ملا
ملانصرالدین مقداری چغندر و هویج و شلغم و ترب و سبزیجات مختلف دیگر خرید و در خورجینی ریخته و آن را بهدوش انداخت. بعد سوار خر شد و بهطرف خانه روان شد. یکی از دوستانش که آن حال را دید پرسید: ملا جان چرا خورجین را به ترک خر نمیاندازی؟ ملا جواب داد: دوست عزیز آخر من مرد منصفی هستم و خدا را خوش نمیآید که هم خودم سوار خر باشم و هم خورجین را روی حیوان بیندازم!
(۳) خر بد ادا
روزی ملانصرالدین خر خود را به بازار برد تا بفروشد، ولی هر مشتری که داوطلب خریدن آن درازگوش میشد، اگر از جلو میآمد خر میخواست او را گاز بگیرد و اگر از عقب میرفت به آن لگد میزد. شخصی به ملا گفت: با این بد اداییهایی که این حیوان از خود درمیآورد هیچکس خریدارش نمیشود. ملا گفت: من هم برای همین این حیوان را به بازار آوردهام تا مردم بدانند که من از دست این حیون چه میکشم!
(۴) قضاوت ملا
دو نفر به شراکت شتری خریدند. یکی دو ثلث قیمت و دیگری ثلث قیمت آن را پرداخته و قرار گذاشتند که منفعت را هم به تناسب سرمایه قسمت کنند. اتفاقا شتر با بار در صحرا گرفتار سیل شد و از بین رفت. در نتیجه بین شرکا نزاع درگرفت و صاحب دو ثلث که مرد ثروتمندی بود از شریکش دستبردار نبود و از وی خسارت میطلبید. عاقبت کارشان به محضر قاضی کشیده شد و هر دو نفر نزد ملانصرالدین که بر مسند قضاوت نشسته بود رفتند. ملا پس از شنیدن ادعای طرفین چون وضعیت را حس کرد چنین رای داد: چون دو سهم صاحب دو ثلث، سنگینی کرده و باعث غرق شتر در سیل گشته است، او بایستی سهم طرف دیگر را بپردازد!
(۵) ملا و گدا
روزی ملانصرالدین در بالاخانه بود که صدای در خانه بلند شد. ملا از بالا پرسید: کیست؟ کسی که در میزد، گفت بیزحمت بیایید پایین در را باز کنید. ملا پایین آمد و در را باز کرد. چشمش به گدایی افتاد که گفت: محض رضای خدا یک لقمه نان به من بده. ملا گفت: با من بیا بالا. مرد فقیر به دنبال ملا از پلهها بالا رفت. چون به بالاخانه رسیدند ملا گفت: خدا بدهد، چیزی ندارم. گدا گفت: خوب مرد حسابی تو که نمیخواستی چیزی به من بدهی، چرا همان پایین به من نگفتی و از این همه پله مرا بالا آوردی!؟ ملا گفت: تو که چیزی میخواستی، چرا از همان پایین نگفتی و مرا تا دم در کشاندی؟!
(۶) گمشدن خورجین ملا
روزی ملانصرالدین از دهی عبور میکرد. خورجینش را از روی الاغش ربودند. ملا هم اهل آن آبادی را جمع کرد و گفت: یا خورجین مرا پیدا میکنید یا کاری را که نباید بکنم خواهم کرد. دهاتیهای سادهدل با هزار زحمت خورجین ملا را پیدا کردند و به او دادند. وقتی ملا میخواست برود کدخدا از او پرسید: ملا جان، اگر خورجینت پیدا نمیشد چه میکردی؟ ملا جواب داد: هیچ، گلیمی را که در خانه دارم پاره میکردم و خورجین دیگری برای الاغم میدوختم!
(۷) گردنبند
ملانصرالدین همیشه از دست اذیتهای دو زن خود در عذاب و ناراحتی به سر میبرد. روزی برای جلب محبت و آسودگی از دست و زبان آنها دو عدد گردنبند خرید و هر کدام را به یکی از آنها داد و سفارش کرد دیگری نفهمد. ولی پس از چند روز باز زنها تصمیم گرفتند او را وادار سازند که اقرار کند به کدام یک بیشتر محبت دارد. ملا که میدانست آنها قضیهی گردنبند را بههمدیگر نگفتهاند ، فکری بهخاطرش رسید و گفت: من به آن کسی که گردنبند دادهام بیشتر علاقمندم. با این جواب هر دو راضی و خوشحال شدند. زیرا هر یک خیال میکرد که تنها خودش گردنبند را از ملا گرفته است.
(۸) دهمین نفر
شبی ملانصرالدین کنار رودخانهای نشسته بود. ده نفر رسیدند و با وی قرار گذاشتند که هر کدام را کول کرده و به آن طرف رودخانه ببرد و در مقابل هر کدام یک درهم بگیرد. ملا قبول کرد و نُه نفر را آن طرف رودخانه برد، ولی آخرین نفر را چون خسته بود به رودخانه انداخت و رودخانه او را بُرد. رفقایش در حالی که فریاد میکردند پرسیدند: این چه کاری بود کردی؟ ملا جواب داد: بد کردم یک درهم فایده به شما رساندم؟ حالا همان نه درهم را بدهید.
(۹) دم الاغ ملا
روزی ملانصرالدین الاغ خود را به بازار برد تا بفروشد. در بین راه الاغ در لجنزاری افتاد و دمش کثیف شد. ملا با خود گفت: اگر الاغ را با این دم کثیف به بازار ببرم ممکن است خوب نخرند و با این خیال دم الاغ زبانبسته را برید و در خورجین نهاد. چون به میدان مالفروشان رسید شخصی مشتری الاغ شد. وقتی با دقت اعضای حیوان را نگاه کرد متوجه دم بریدهی آن شد و گفت: این الاغ هیچ عیبی ندارد الا این که دمش را بریدهاند و من الاغ بیدم نمیپسندم. ملا با عجله گفت: شما اول معامله را تمام کنید و از بابت دم نگرانی نداشته باشید. من آن را از خورجین درآورده به شما تقدیم می کنم.
(۱۰) شمردن الاغ
گویند ملانصرالدین ده تا خر داشت. روزی بر یکی از آنها سوار شد و بقیهی خرها را شمرد. چون خری را که خود سوار بر آن بود نمیشمرد، دید تعداد آنها نه تا است. سپس پیاده شد و شمارش کرد، دید ده تا درست است. چندین بار سواره و پیاده آنها را شمرد. همان نتیجهی اول بهدست میآمد. کاملا گیج شده بود و علت را نمیفهمید. عاقبت پیاده شده و گفت: این خرسواری به گم شدن یک خر نمیارزد!
(۱۱) طبیب آوردن ملا
زن ملانصرالدین دل درد شدیدی گرفت و ملا برای آوردن طبیب بیرون رفت. چون به کوچه رسید زنش از پنجره گفت: دلم آرام گرفت، طبیب لازم نیست. ملا به حرف او گوش نداد و به خانهی طبیب رفت و او را از اندرون بیرون کشید و گفت: زن من دل درد شدیدی گرفته بود و من برای آوردن شما میآمدم که از پنجره صدا کرد دلم آرام گرفته و به طبیب احتیاجی نیست. من هم آمدم که به شما اطلاع دهم که به آمدن شما نیازی نیست!
(۱۲) الاغ گمشده
ملانصرالدین الاغش را گم کرده بود و در کوچه و بازار دنبال آن میگشت و خدا را شکر میکرد. وقتی علت شکر را از او پرسیدند، جواب داد: برای اینکه اگر من هم سوار آن بودم، حالا باید دیگری دنبال من و الاغ میگشت.
(۱۳) سرکهی هفت ساله
شخصی نزد ملانصرالدین آمد و پرسید: میگویند شما سرکهی هفت ساله دارید، آیا راست است؟ ملا جواب داد: بله. آن شخص گفت: خواهش میکنم یک کاسه به من بدهید. ملا گفت: عجب، اگر میخواستم آن را به هر کس بدهم که یک ماه هم نمیماند و هفت ساله نمیشد!
(۱۴) قربانی
ملانصرالدین پیراهنش را روی طناب بالای بام آویخته بود. اتفاقا باد سختی وزید و پیراهن را به میان حیاط انداخت. ملا به زنش گفت: بایستی گوسفندی قربانی کنیم. وقتی زنش علت این کار را پرسید ملا گفت: برای اینکه من میان پیراهن نبودم وگرنه چیزی از من باقی نمیماند.
(۱۵) مزد حمالی
روزی ملانصرالدین باری بهدوش حمالی گذاشت که همراهش به منزل بیاورد. در بین راه حمال گم شد و هر چه گشت او را نیافت تا ده روز کارش جستجوی او بود. بالاخره روز دهم با جمعی از دوستانش از کوچه میگذشتند که چشمش به آن حمال افتاد که بار دیگری بهدوش دارد. به دوستانش گفت: این همان حمال است که من در تعقیبش هستم. ولی بدون اینکه به حمال حرفی بزند، از آنجا دور شد. دوستانش پرسیدند: چرا از حمال بازخواست نکردی و بارت را مطالبه ننمودی؟ گفت: فکر کردم اگر اجرت این ده روز حمالی را از من بخواهد چه کنم؟
(۱۶) کلاغ و صابون
روزی زن ملانصرالدین رخت میشست که ناگهان کلاغی صابون را برداشت و بالای درختی برد. ملا را صدا زد و گفت: بیا کلاغ صابون را برد. ملا با بیاعتنایی گفت: میبینی که لباس بچه کلاغ از ما سیاهتر است، پس احتیاج او به صابون بیشتر است.
(۱۷) تجارت و بیکاری
ملانصرالدین به فکر افتاد تجارت کند. نُه تخممرغ را به یک درهم میخرید و بهجای دیگری از شهر میبرد و ده تخممرغ را به یک درهم میفروخت. رفقا او را سرزنش کردند که این چه کاریست که دائم باید ضررش را بدهی. ملا گفت: بالاخره تجارت همین است، یا آدم ضرر میکند یا سود میبرد، از بیکاری که بهتر است.
(۱۸) نقل مکان
شبی ملانصرالدین در خانهی خود خفته بود که دزدی کم روزی وارد شد. مختصر اثاثیهی او را جمع کرد و بهدوش کشید و بیرون رفت. ملا نیز برخاست و رختخواب را برداشت و دنبال دزد بهراه افتاد تا هر دو وارد منزل دزد شدند. دزد او را دید و با تشدد گفت: اینجا چه میکنی؟ ملا گفت: هیچ، بنده تغییر منزل دادهام، اجرت حمالی شما نیز حاضر است.
(۱۹) شکر خدا
شبی ملانصرالدین به حیاط رفت،. دید دزدی در گوشهی حیاط ایستاده است. زنش را صدا زد و تیر و کمانش را خواست. زن آن را آورد و ملا تیری به جانب دزد رها کرد و گفت: دیگر تا صبح کاری ندارم. چون صبح شد ملا به سراغ دزد آمد. دید دزد همان قبای خودش است که به میخ آویزان بوده و تیر هم به قبا خورده و آن را سوراخ کرده است. پس به زنش گفت: شکر خدا کن که خودم در میان قبا نبودم وگرنه من هم بهجای دزد مرده بودم.
(۲۰) معما
روزی شخصی تخممرغی در دست خود پنهان کرد و از ملانصرالدین پرسید: اگر گفتی در دست من چیست آن را به خودت میدهم تا با آن خاگینه درست کنی و بخوری. ملا گفت: قدری راهنمایی کن. آن شخص گفت: از مشخصات آن این است که اطرافش سفید و داخل آن سفیدی، زرد رنگ است. ملا پس از کمی فکر کردن گفت: فهمیدم، شلغمی است که درون آن را خالی کرده و در آن هویج کار گذاشتهاند.
(۲۱) تجارت ملا
روزی ملانصرالدین از بازار عبور میکرد. از او پرسیدند که امروز سوم ماه است یا چهارم؟ گفت: نمیدانم، چون مدتی است که تجارت ماه نکردهام!
(۲۲) شما چرا
روزی ملانصرالدین کنار نهر آبی نشسته بود که ده نفر نابینا به او رسیدند و گفتند: در مقابل دریافت نفری یک دینار ما را از نهر بگذران. ملا نه نفر را رد کرد و هنگامی که داشت نفر آخری را از آب میگذراند ناگهان نابینای بیچاره داخل آب افتاد. با سر و صدای او بقیه متوجه غرق شدن او گردیدند و بانگ برآوردند که چرا مواظب نبودی و موجب غرق شدن برادر ما گردیدی؟ ملا در جواب گفت: من یک دینار ضرر کردهام، شما چرا ناراحتید و داد و فریاد راه انداختهاید؟!
(۲۳) ماه کهنه
شخصی از ملانصرالدین سوال کرد: این ماهی که هر ماه نو میشود، کهنهی آن را چه میکنند؟ ملا در جواب گفت: ای احمق، هنوز این مطلب را نفهمیدهای؟ ماههای کهنه را خرد میکنند و با آن این ستارهها را میسازند که در آسمان است.
(۲۴) بسیار بد
روزی ملانصرالدین بر سر سفرهی امیر حاضر بود. پس از صرف غذا امیر از ملا پرسید: چگونه غذایی بود؟ ملا گفت: بسیار بد. امیر فرمان داد تا او را بزنند. ملا به فریاد درآمد که برای یک بار بد بود. ولی اگر بار دیگر بخورم، بسیار غذای لذیذی است. امیر او را بخشید و مقرر کرد تا شام هم به او بدهند.
(۲۵) وزن گربه
روزی ملانصرالدین سه کیلو گوشت خرید و به خانه برد که زنش غذایی درست کند. زن ملا گوشت را کباب کرد و با زن همسایه با فراغت خوردند. چون ملا به خانه آمد و غذا خواست زنش گفت: مرا ببخش که غافل شدم و گربه تمام گوشتها را خورد. ملا گربه را گرفت و در ترازو گذاشت و دید سه کیلو بیشتر نیست. پس خطاب به زنش گفت: ای بدجنس این وزن سه کیلو گوشت، پس وزن گربه کجاست؟!
(۲۶) پشیمانی
شبی ملانصرالدین در خواب دید که کسی نه دینار به او میدهد. ملا به او گفت: که الاکرام بالاتمام، ده دینارش کن. در این اثنا از خواب بیدار شد و چیزی در دست خود ندید. از گفتهی خود پشیمان شد. فورا چشم بر هم نهاد و دستش را دراز کرد و گفت: همان نه دینار را بده قبول دارم.
(۲۷) مریض شدن ملا
ملانصرالدین بیمار شد و به بستر افتاد، بهطوری که هر روز تعداد زیادی از دوستان و آشنایان به عیادت وی میآمدند و تا دیروقت در خانهی او میماندند و دو یا سه وقت غذای خود را هم در خانهی ملا میخوردند. یک روز ملا وقتی دوستانش در اطراف وی جمع شده بودند و نزدیک ظهر هم بود، ناگهان از جایش برخاست و به روی بستر نشست و گفت: خوب، خداوند بیمار شما را شفا داد و نشستن شما در اینجا دیگر فایده ای ندارد، حال برخیزید و به خانهی خود بروید.
(۲۸) ملا و نکتهای نغز
اهالی روستایی از ملانصرالدین دعوت میکنند که در روستایشان سخنرانی کند. ملا پاسخ میدهد که اگر نفری پنج سکه به او بدهند، برای سخنرانی خواهد آمد. اهالی روستا کنجکاو از اینکه ملا چه چیز با ارزشی میخواهد به آنها بگوید به هر زحمتی که شده، نفری پنج سکه فراهم کرده و بهدست وی رساندند. در روز موعود ملا در حالی که سکهها در جیبش صدا میکرد به بالای منبر رفت و سخنرانی بسیار زیبایی کرد. سپس از منبر پایین آمد و به مردم گفت: بیایید جلو و پولتان را پس بگیرید! اهالی روستا که از این کار و حرف ملا گیج و گنگ شده بودند با تعجب گفتند: ملا این دیگر چه مرامیست؟! این پس دادن چه معنی دارد؟ ملا لبخندی زد و گفت: من به این سکهها نیازی ندارم. چون کارشان را کردند!! و دو نکته در این مساله است. اول اینکه شما به دقت به حرفهایم گوش دادید، چون برایش بهایی پرداخت کرده بودید. دوم اینکه خیلی قشنگ صحبت کردم، چون در جیبم پول بود!
(۲۹) حرف مردم
شخص فضولی به ملانصرالدین گفت: همسایهات عروسی دارد! ملا گفت: به من چه! آن شخص گفت: شاید برای شما شیرینی و شام بیاورند. ملا گفت: به تو چه؟!
(۳۰) ما و گرانیها
ملانصرالدین هر روز از علف خرش کم میکرد تا به نخوردن عادت کند! پرسیدند: نتیجه چه شد؟ ملا گفت: نزدیک بود عادت کند که مُرد...!
(۳۱) عادت به فقر
پسر ملانصرالدین از او پرسید: پدر، فقر چند روز طول میکشد؟ ملا گفت: چهل روز پسرم. پسرش گفت: یعنی بعد از چهل روز ثروتمند میشویم؟ ملا جواب داد: نه پسرم، عادت میکنیم!
(۳۲) ملا و خرش
روزی ملانصرالدین الاغ خود را با زحمت فراوان به پشتبام برد. بعد از مدتی خواست او را پایین بیاورد، ولی الاغ پایین نمیآمد! ملا نمیدانست که الاغ بالا میرود ولی پایین نمیآید! پس از مدتی تلاش ملا خسته شد و پایین آمد، ولی الاغ روی پشتبام به شدت جفتک میانداخت و بالا و پایین میپرید. تا اینکه سقف فرو ریخت و الاغ جان باخت. ملا که به فکر فرو رفته بود با خود گفت: لعنت بر من که ندانستم اگر خری را به جایگاه رفیعی برسانم، هم آن جایگاه را خراب میکند و هم خود را هلاک میکند!
(۳۳) رشوه و ملا
ملانصرالدین پنج سکه به قاضی شهر داد تا در محکمهی روز بعد به نفع او رای صادر کند! روز بعد، قاضی خلاف وعده عمل کرد و به نفع طرف دعوی رای داد. ملا برای یادآوری در جلسهی دادگاه به قاضی گفت: مگر من دیروز شما را به پنج تن آل عبا قسم ندادم که حق با من است؟! قاضی گفت: چرا... ولیکن پس از تو، شخص دیگری مرا به چهارده معصوم سوگند داد!
(۳۴) زن کامل
روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید: ملا، آیا تا بهحال به فکر ازدواج افتادی؟ ملا در جوابش گفت بله، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم. دوستش دوباره پرسید خب، نتیجه چه شد؟ ملا جواب داد بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم. در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود، ولی من او را نخواستم، چون از مغز خالی بود! بعد به شیراز رفتم. دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا، ولی من او را هم نخواستم، چون زیبا نبود. ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا بود و هم اینکه خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود، ولی با او هم ازدواج نکردم. دوستش کنجاوانه پرسید دیگر چرا؟ ملا گفت برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت، که من میگشتم!
(۳۵) بگو ان شاءا...
روزی همسر ملانصرالدین از او پرسید: فردا چه میکنی؟ گفت: اگر هوا آفتابی باشد به مزرعه میروم و اگر بارانی باشد به کوهستان میروم و علوفه جمع میکنم. همسرش گفت: بگو ان شاءا... او گفت: ان شاءا... ندارد فردا یا هوا آفتابی است یا بارانی. از قضا فردا در میان راه راهزنان رسیدند و او را کتک زدند. ملا نه به مزرعه رسید و نه به کوهستان و مجبور شد به خانه بازگردد! همسرش گفت: کیستی؟ او جواب داد: ان شاءا... منم!
(۳۶) هیچ کار خدا بیحکمت نیست
روزی ملانصرالدین به دهکدهای میرفت. در بین راه زیر درخت گردویی به استراحت نشست و در نزدیکیاش بوتهی کدویی را دید. ملا به فکر فرو رفت که چگونه کدوی به این بزرگی از بوتهی کوچکی بوجود میآید و گردوی به این کوچکی از درختی به آن بزرگی؟ سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا! آیا بهتر نبود که کدو را از درخت گردو خلق میکردی و گردو را از بوتهی کدو؟ در این حال، گردویی از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهایش پرید و سرش را با دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت: پروردگارا! توبه کردم که بعد از این در کار الهی دخالت کنم. زیرا هر چه را خلق کردهای، حکمتی دارد و اگر جای گردو با کدو عوض شده بود، من الان زنده نبودم!
(۳۷) مبارزه با رشوهخواری
ملانصرالدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید میکرد، اما از بخت بد او، قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمیداد. ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند. این بود که کوزهای برداشت و آن را پر از خاک کرد و روی آن عسل ریخت. بعد کوزهی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت. کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت. قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید، بیفوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند. چند روز گذشت قاضی به حیلهی ملا پی برد و یکی از نزدیکان خود را به خانهی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده است. ملا به فرستادهی قاضی جواب داد از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست، در کوزهی عسل است!
(۳۸) خرید کفش
ملانصرالدین برای خرید کفش نو راهی شهر شد. در راستهی کفشفروشان انواع مختلفی از کفشها وجود داشت که او میتوانست هر کدام را که میخواهد انتخاب کند. فروشنده حتی چند جفت هم از انبار آورد تا ملا آزادی بیشتری برای تهیهی کفش دلخواهش داشته باشد. ملا یکی یکی کفشها را امتحان کرد، اما هیچکدام را باب میلش نیافت. هر کدام را که میپوشید ایرادی بر آن وارد میکرد. بیش از ده جفت کفش دور و بر ملا چیده شده بود و فروشنده با صبر و حوصلهی هر چه تمام به کار خود ادامه میداد. ملا دیگر داشت از خریدن کفش ناامید میشد که ناگهان متوجهی یک جفت کفش زیبا شد! آنها را پوشید. دید کفشها درست اندازهی پایش هستند. چند قدمی در مغازه راه رفت و احساس رضایت کرد. بالاخره تصمیم خود را گرفت. میدانست که باید این کفشها را بخرد. از فروشنده پرسید: قیمت این یک جفت کفش چقدر است؟ فروشنده جواب داد: این کفشها، قیمتی ندارند! ملا گفت: چهطور چنین چیزی ممکن است، مرا مسخره میکنی؟ فروشنده گفت: ابدا، این کفشها واقعا قیمتی ندارند، چون کفشهای خودت است که هنگام وارد شدن به مغازه به پا داشتی!
(۳۹) منطقهای ملا
روزی باران شدیدی میبارید. ملانصرالدین پنجرهی خانه را باز کرده بود و داشت بیرون را نگاه میکرد. در همین حین همسایهاش را دید که داشت به سرعت از کوچه میگذشت. ملا داد زد: آهای فلانی! کجا با این عجله؟ همسایه جواب داد: مگر نمیبینی چه بارانی میبارد؟ ملا گفت: مردک خجالت نمیکشی از رحمت الهی فرار میکنی؟ همسایه خجالت کشید و آرام آرام راه خانه را در پیش گرفت. چند روزی گذشت و بر حسب اتفاق دوباره باران شروع به باریدن کرد و این دفعه همسایهی ملا پنجره را باز کرده بود و داشت بیرون را تماشا میکرد که یک دفعه چشمش به ملا افتاد که قبایش را روی سر کشیده است و دارد بهسمت خانه میدود! فریاد زد: آهای ملا! مگر حرفت یادت رفته؟ تو چرا از رحمت خداوند فرار میکنی؟ ملا گفت: مرد حسابی، من دارم میدوم که کمتر نعمت خدا را زیر پایم لگد کنم.
(۴۰) عزاداری
روزی ملانصرالدین که گرسنه بود، در خانهای رفت و از صاحبخانه قدری نان خواست. دخترکی که در خانه بود گفت: در خانه نان نداریم! ملا گفت: پس حداقل لیوانی آب بده! دخترک دوباره پاسخ داد: آب هم نداریم! ملا که آشفته شده بود پرسید: اصلا بگو ببینم مادرت کجاست؟ دخترک پاسخ داد: به عزاداری رفته است! ملا گفت: با این حال و روزی که خانهی شما دارد، باید همهی قوم و خویشانتان برای عزاداری به اینجا بیایند، نه اینکه شما جایی به عزاداری بروید!
(۴۱) حکم حاکم مردان ترسو
ملانصرالدین نزد حاکم رفت و گفت: حکمی بنویس که من از هر کسی که از زن خود بترسد یک مرغ بگیرم. حاکم که به شوخی ملا عادت داشت، دستور داد حکم را نوشته و به دست ملا دادند. ملا چند روزی سفر کرده و نزدیک به صد مرغ همراه آورد. او در بدو ورود به شهر به خانهی حاکم رفت. حاکم که او را با آن همه مرغ دید تعجب کرده پرسید: ملا این همه مرغ را به وسیلهی آن حکم بهدست آوردهای؟ ملا گفت: حوصلهام سر رفت، اگر نه به عدد تمام مردان قلمرو حکومت شما مرغ تهیه میکردم. حالا خدمت شما رسیدم که عرض کنم در فلان شهر کنیز بسیار زیبایی دارای آواز خوب که برای همخوابی حاکم خیلی مناسب بود دیدم. حاکم دست به بینی خود گذاشت و گفت: ملا مواظب باش خانمم از پشت درب گوش میدهد. ملا گفت: چون کار دارم خواهش دارم دستور بدهید یکی مرغ به مرغهای من اضافه کنند تا مرخص شوم. حاکم فهمید ملا قصد داشته که خود او را امتحان کند. به او آفرین گفت و امر کرد یک مرغ دیگر به او بدهند. ملا هم خوشحال شده راه بازار را پیش گرفت و مرغها را فروخت و به خانه رفت.
(۴۲) خورشت بادمجان
روزی ملانصرالدین با دوستش خورش بادمجان میخورد. ملا از او پرسید خورش بادمجان چگونه غذایی است؟ دوست ملا گفت: غذای خیلی خوبی است و شروع کرد به سخن گفتن راجع به منافع آن. بعد از اینکه غذایشان را خوردند و سیر شدند، بادمجان دل ملا را زد. به همین جهت شروع کرد به غر زدن و بدگویی از بادمجان. سپس مجدد از دوستش پرسید: خورش بادمجان چگونه غذایی است؟! دوست ملا گفت: من دوست تو هستم، نه دوست بادمجان. به همین جهت هر آنچه را که تو دوست داری بشنوی برایت میگویم.
(۴۳) آب رفتن روزها
چند نفر بر سر اینکه چرا روزهای زمستان از روزهای تابستان کوتاهتر است با هم بحث و جدل کردند و چون به نتیجهای نرسیدند رفتند پیش ملانصرالدین و گفتند: ملا قضیه از این قرار است، حالا بین ما داوری کن و بگو که کدام یک از ما درست میگوییم. ملا گفت: اینکه معلوم است! مگر وقتی پارچه را آب میکشند کوتاهتر نمیشود؟ همه گفتند چرا! ملا گفت: خوب! روزها هم در زمستان با این همه آب و برف و باران آب میکشند و کوتاه میشوند.
(۴۴) کدخدا
ملانصردین یک روز باتفاق کدخدا به حمام رفته بود. کدخدا همانطور که بدنش را میشست از ملا پرسید؟ راستی اگر من کدخدا نبودم و فقط یک غلام بودم، چه قیمتی داشتم. ملا کمی فکر کرد و گفت: ۱۰ دینار. کدخدا عصبانی شد و گفت: احمق جان فقط لنگی که به بدنم بستم ۱۰ دینار ارزش داره! ملا هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!
(۴۵) هلال ماه
ملانصرالدین شب اول ماه به شهری رسید و دید مردم روی پشتبامها جمع شدهاند و با انگشت به آسمان اشاره میکنند و هلال ماه را نشان میدهند. ملا زیر لب گفت: عجب آدمهای دیوانهای، مردم این شهر برای دیدن ماه به این کمنوری چقدر به خودشان زحمت میدهند و نمیدانند که در شهر ما وقتی قرص ماه قد یک سینی بزرگ میشود کسی به آن نگاه نمیکند.
(۴۶) سبب گریه
روزی ملانصرالدین با زنش سر سفره نشسته بودند. زن ملا قاشقی از آش داغ که جلویش بود به دهان برد و از بس گرم بود اشک در چشمش پر شد. ملا سبب گریهاش را پرسید. زن گفت: یادم آمد که مرحومه مادرم این آش را خیلی دوست میداشت. گریه بر من مسلط شد. بعد ملا شروع به خوردن کرد. اتفاقا از داغی چشم او هم اشکآلود شد. این مرتبه زن پرسید: شما چرا گریه نمودید؟ ملا گفت: من هم به یاد مرحومه مادرت افتادم که مثل تو دختر بدجنسی را بلای جان من کرد.
(۴۷) ملا و دخترش
ملانصرالدین کوزهای برداشته و آن را بهدست دخترش داد و به دنبال آن سیلی سختی هم بر گونهی وی نواخت و گفت: حالا به سر چشمه میروی و کوزه را پر از آب کرده و میآوری. مبادا آن را بشکنی. زنش وقتی آن صحنه را دید و چشمان اشکآلود دختر را مشاهده کرد به تندی از ملا پرسید: چرا وی را زدی؟ ملا گفت: زن تو عقلت گرد است و چیزی نمیدانی، من این سیلی را به او زدم تا یادش باشد و کوزه را نشکند. چون اگر کوزه را به زمین میزد و میشکست، آن وقت لت و کوب وی فایدهای نداشت.
(۴۸) خویشاوند الاغ
روزی ملانصرالدین الاغش را که خطایی کرده بود میزد. شخصی که از آنجا عبور میکرد اعتراض نمود و گفت: ای مرد چرا حیوان زبان بسته را میزنی؟ ملا گفت: ببخشید نمیدانستم که از خویشاوندان شماست. اگر میدانستم به او اسائهی ادب نمیکردم؟!
(۴۹) ملا و گوسفند
روزی ملانصرالدین از بازار یک گوسفند خرید. در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب را به گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا را افتاد. ملا به خانه رسید. ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شده است. دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم. او هم مرا لعنت کرد، من گوسفند شدم. ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم. ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد. برو، ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی! روز بعد که ملا برای خرید به بازار فته بود، گوسفندش را آنجا دید. گوش وی را گرفت و گفت ای پسر احمق، چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟
(۵۰) خانهی ملا
روزی جنازهای را میبردند. پسر ملانصرالدین از پدرش پرسید: پدر جان این جنازه را کجا میبرند؟! ملا گفت: وی را به جایی میبرند که نه آب هست، نه نان هست، نه پوشیدنی هست و نه چیز دیگری. پسر ملا گفت: فهمیدم وی را به خانهی ما میبرند!
(۵۱) دم خروس
یک روز شخصی خروس ملانصرالدین را دزدید و در کیسهاش گذاشت. ملا که دزد را دیده بود، وی را تعقیب نمود و به او گفت: خروسم را بده! دزد گفت: من خروس تو را ندیدهام. ملا دفعتا دم خروس را دید که از کیسه بیرون زده بود. به همین جهت به دزد گفت درست است که تو راست میگویی، ولی این دم خروس که از کیسه بیرون آمده است چیز دیگری میگوید.
(۵۲) خروس شدن ملا
یک روز ملانصرالدین به گرمابه رفته بود. تعدادی جوان که در آنجا بودند، تصمیم گرفتند سر به سر او بگذارند. به همین جهت هر کدام تخممرغی را آورده بودند و رو به ملا کردند و گفتند: ما هر کدام قدقد میکنیم و یک تخم میگذاریم. اگر کسی نتوانست باید مخارج حمام دیگران را بپردازد! ملا ناگهان شروع کرد به قوقولی قوقو! جوانان با تعجب از او پرسیدند: ملا این چه صدایی است، بنا بود مرغ شوی! ملا گفت: این همه مرغ یک خروس هم لازم دارند!
(۵۳) الاغ دم بریده
یک روز ملانصرالدین الاغش را به بازار برد تا بفروشد، اما سر راه الاغ داخل لجن رفت و دمش کثیف شد. ملا با خودش گفت: این الاغ را با این دم کثیف نخواهند خرید. به همین جهت دم را برید. اتفاقا در بازار برای الاغش مشتری پیدا شد، اما تا دید الاغ دم ندارد، از معامله پشیمان شد. اما ملا بلافاصله گفت: ناراحت نشوید، دم الاغ در خورجین است!؟
(۵۴) مرکز زمین
یک روز شخصی که میخواست سر به سر ملانصرالدین بگذارد، وی را مخاطب قرار داد و از او پرسید: جناب ملا مرکز زمین کجاست؟ ملا گفت: درست همینجا که ایستادهای؟ اتفاقا از نظر علمی هم به علت اینکه زمین کروی شکل است، پاسخ وی درست است.
(۵۵) پرواز در آسمانها
مردی که خیال میکرد دانشمند است و در نجوم تبحری دارد، یک روز رو به ملانصرالدین کرد و گفت: خجالت نمیکشی خود را مسخرهی مردم نمودهای و همه تو را دست میاندازند، در صورتی که من دانشمند هستم و هر شب در آفاق و انفس سیر میکنم. ملا گفت: آیا در این سفرها چیز نرمی به صورتت نخورده است؟ دانشمند گفت: اتقاقا چرا؟ ملا با تمسخر پاسخ داد: درست است همان چیز نرم دم الاغ من بوده است!
(۵۶) قبر دراز
روزی ملانصرالدین از قبرستان عبور میکرد. قبر درازی را دید. از شخصی پرسید اینجا چه کسی دفن است! شخصی پاسخ داد: این قبر علمدار امیر لشکر است! ملا با تعجب گفت: مگر وی را با علمش دفن کردهاند؟!
(۵۷) بچهی ملا
روزی ملانصرالدین خواست بچهاش را ساکت کند، به همین جهت وی را بغل کرد و برایش لالایی گفت و ادا درمیآورد، که ناگهان بچه روی او ادرار کرد! ملا هم ناراحت شد و بچه را خیس کرد. زنش گفت: ملا این چه کاری بود که کردی؟ ملا گفت: باید برود و خدا را شکر کند اگر بچهی من نبود و غریبه بود وی را داخل حوض میانداختم!
(۵۸) نردبان فروشی
روزی ملانصرالدین در باغی بر روی نردبانی رفته بود و داشت میوه میخورد. صاحب باغ وی را دید و با عصبانیت پرسید: ای مرد بالای نردبان چهکار میکنی؟ ملا گفت نردبان میفروشم! باغبان گفت: در باغ من نردبان میفروشی؟ ملا گفت: نردبان مال خودم هست. هر جا که دلم بخواهد آن را میفروشم.
(۵۹) آرد دزدیدن
روزی ملانصرالدین جوالی گندم بر در آسیاب برد که آرد کند. اتفاقا آسیابان مشغول کاری بود. ملا او را غافل پنداشت و از سایر جوالهایی که در آنجا بود گندم دزدیده، داخل جوال خود مینمود. آسیابان بانگ برآورد که چرا چنین میکنی. ملا گفت جهت اینکه مردی هستم احمق. آسیابان گفت: اگر راست میگویی چرا از جوال خود درنمیآوردی و در جوال دیگران بریزی. ملا گفت: الان که چنین میکنم یک احمق میباشم و اگر چنان کنم دو احمق هستم.
(۶۰) شترسواری
روزی ملانصرالدین بر شتری سوار بود و به جایی میرفت. شتر از طریق مقصود بیرون رفت و راه دیگری در پیش گرفت. یکی از رفقای قدیمی به او رسید و پرسید به کجا میروی؟ ملا گفت هر کجا که میل شتر باشد.
(۶۱) چادرشب
روزی ملانصرالدین چادرشبی پاره به بازار جهت فروختن برد. کسی نخرید. گفتند این چادرشب پاره است و به چیزی نمیارزد. ملا گفت دروغ میگویید، به جهت آنکه اگر پاره بود، مادرم در آن آرد نمیریخت.
(۶۲) زور و قوت ملا
روزی ملانصرالدین در مجمعی نشسته بود. از غایت مباهات گفت قوت من حال که پیر شدهام با ایام جوانی اصلا تفاوت نکرده است. گفتند از کجا دانستی. ملا گفت به واسطهی اینکه در خانهی ما هاون سنگی بسیار بزرگی هست که در ایام جوانی نمیتوانستم حرکت بدهم و حال هم که پیر شدهام نمیتوانم. پس معلوم شد که قوت من تفاوتی نکرده است.
(۶۳) میهمانی
جمعی از اغنیاء در خارج شهر بهجهت تفریح، باغی ترتیب داده بودند که نمونهی خلدبرین و نزهتگاه اعلا علیین بود. روزی در فصل بهار جهت تفریح بدان مکان مینونشان درآمدند و ملانصرالدین را نیز جهت مزاح با خود بردند. اتفاقا وسط باغ خانه ساخته بودند که چهار دور آن مفتوح و از هر طرف باد بهاری چون انفاس شکر لبان میوزید و دو طرف این اطاق هر طرفی هشت در داشت و دو طرف دیگر پنج در که مجموع درها بیست و چهار بود. چون نشستند جهت مطایبه ملا را گفتند که این اطاق برای کدامیک از فصول اربعه نشستن در آن مناسب است؟ ملا تاملی کرده گفت در فصل زمستان. گفتند به چه مناسبت؟ گفت به واسطهی آنکه من یک اطاق دارم که یک در دارد و آن یک در را که میبندم، گرمی داخل اطاق آنقدر میشود که احتیاجی به آتش ندارم و در صورتی که از بستن یک در آنقدر گرمی داخل شود، برای بستن بیست و چهار در چقدر گرمی داخل اطاق خواهد شد. اهل مجلس از اثر فکر ملا مسرور شدند.
(۶۴) علم حساب
از ملانصرالدین پرسیدند که هیچ از علم حساب آموختهای؟ گفت آری به درجهی کمال رسیدهام و از اصول و قواعد آن چیزی بر من مخفی نیست. گفتند چهار درهم را بر سه نفر چگونه باید تقسیم کرد؟ گفت چهار درهم را دو نفر تقسیم کنند، نفری دو درهم میرسد. شخص سوم هم صبر کند تا دو درهم دیگر برسد، به او بدهند تا هر سه نفر مساوی شوند.
(۶۵) سوال ملا
روزی ملانصرالدین زردآلویی چند در آستین داشت و از راهی عبور میکرد. جمعی را دید نشستهاند. بانگ بر ایشان زد که اگر هر یک از شما گفتید که در آستین من چیست، زردآلویی که از همه بزرگتر است به او میدهم. یکی از آنها گفت هر کس خبر بدهد، یقینا علم غیب میداند.
(۶۶) افتادن قمقمه در آب
روزی ملانصرالدین قمقمه را برداشت و در کنار نهر رفت تا آب بیاورد. ناگاه قمقمه از دستش رها شده در آب افتاد. ملا کنار نهر منتظر نشست. یکی از مصاحبانش پرسید در اینجا چه میکنی و منتظر چیستی؟ ملا گفت منتظر قمقمهام که در آب افتاده و فرو رفته است. انتظار میکشم که بر روی آب آید تا آن را بگیرم.
(۶۷) ماه بهتر است یا خورشید
روزی شخصی از ملانصرالدین پرسید: ماه بهتر است یا خورشید!؟ ملا گفت: ای نادان این چه سوالی است که از من میپرسی؟ خوب معلوم است. خورشید روزها بیرون میآید که هوا روشن است و نیازی به وجودش نیست! ولی ماه شبهای تاریک را روشن می کند. به همین جهت نفعش خیلی بیشتر از ضررش است!
(۶۸) داماد شدن ملا
روزی از ملانصرالدین پرسیدند: شما چند سالگی داماد شدید؟ ملا گفت به خدا یادم نیست، چون که آن زمان هنوز به سن عقل نرسیده بودم!
(۶۹) گم شدن ملا
روزی ملانصرالدین خرش را گم کرده بود. ملا راه میرفت و شکر میکرد. دوستش پرسید حالا خرت را گم کردهای، دیگر چرا خدا را شکر میکنی؟ ملا گفت بهخاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟
(۷۰) دو زن ملا
ملانصرالدین دو زن داشت. روزی هر دو زن نزد ملا آمده و پرسیدند: کدام یک از ما را بیشتر دوست داری؟ ملا خیلی سعی کرد که هر دو آنها را راضی نگاه داشته و باعث رنجش هیچ یک نشود. بنابراین با اصرار گفت که هر دو را به یک اندازه دوست دارد. ولی زنها راضی نمیشدند و پرسش خود را تکرار میکردند. بالاخره زن جوانتر پرسید: اگر ما هر دو با شما سوار قایق باشیم و قایق در رودخانه برگردد، برای نجات کدام یک از ما اقدام میکنی؟ ملا هر چه سعی کرد جوابی نیافت. بالاخره رو به زن قدیمیاش کرد و گفت: گمان دارم شما کمی شنا کردن بلد باشید.
(۷۱) دو بز ملا
ملانصرالدین دو بز داشت که مثل جان شیرین از آن بزها مراقبت میکرد. روزی یکی از بزها وقتی طناب گردنش را شُل دید، فرصت را غنیمت شمرد و پا به فرار گذاشت و ملا هر چه گشت بز را پیدا نکرد. به خانه برگشت و بز دوم را که به تیرک طویله بسته شده بود و در عالم خودش داشت علف میخورد به باد کتک گرفت. همسایهها با صدای فریادهای ملا و نالهی بز به طویله آمدند و گفتند: آی چه میکنی؟ حیوان زبان بسته را کُشتی. ملا گفت: بزم فرار کرده است. گفتند: این بیچاره را که فرار نکرده چرا میزنی؟ ملا گفت: شما نمیدانید، اگر طنابش محکم نبود این نابکار از آن یکی هم تندتر میدوید!
(۷۲) قاطر
ملانصرالدین سوار قاطر شده به راهی میرفت. ناگاه قاطر او را برداشته از راه دیگری شروع به رفتن نمود. یکی از رفقا با تعجب پرسید: ملا کجا میروی؟ ملا گفت: عجالتا اختیار من با این قاطر است. هر جا میلش باشد مرا خواهد برد.
(۷۳) اره
روزی عدهای از روستاییان کاردی پیدا کردند و نزد ملانصرالدین آوردند و پرسیدند: این چیست؟ ملا گفت: این اره است که هنوز دندان درنیاورده است.
(۷۴) آشنایی
عدهای در بیابان نشسته بودند و غذا میخوردند. ملانصرالدین که از آنجا میگذشت، بدون تعارف کنارشان نشست و شروع کرد به خوردن. یکی پرسید: جناب عالی با کی آشنایید؟ ملا غذا را نشان داد و گفت: با ایشان.
(۷۵) گدایی کردن ملا در بازار
ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست میانداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکیشان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا همیشه سکهی نقره را انتخاب میکرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد میآمدند و دو سکه به او نشان میدادند و ملا همیشه سکهی نقره را انتخاب میکرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا را آنطور دست میانداختند، ناراحت شد. در گوشهی میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکهی طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت میآید و هم دیگر دستت نمیاندازند. ملا پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکهی طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند که من احمقتر از آنهایم. شما نمیدانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آوردهام.
(۷۶) سبد انگور
روزی ملانصرالدین سبدی انگور روی خرش گذاشته و به شهری رفت. جوانهای محل جلوی او را گرفته و گفتند: ملا به ما انگور نمیدهی؟ وقتی ملا جمعیت را دید، فکر کرد اگر به هر کدام یک خوشه انگور بدهد، دیگر چیزی در سبد باقی نمیماند تا به خانه ببرد. پس یک خوشه بیرون آورده و به هر نفر یک حبه انگور داد و گفت: چون غرض چشیدن است، مزهی یک حبه با یک خوشه تفاوتی ندارد.
(۷۷) نامرد چهارمی
ملانصرالدین زنی گرفته بود که قبلا دو بار ازدواج کرده بود و هر دو شوهرش هم مرده بودند. ملا در حال مرگ بود، زن بالای سر او گریه میکرد و میگفت: ملا جان! به کجا میروی و من را تنها بهدست کی میسپاری؟ ملا در همان حال جواب داد: به نامرد چهارمی.
(۷۸) خر نامرد
روزی ملانصرالدین از راهی میگذشت، درختی پیدا کرد و زیر سایهی آن کمی خوابید. ناغافل دزدی آمد و خرش را دزدید. ملا وقتی از خواب بیدار شد و دید خرش نیست، خورجینش را برداشت و به راه خودش ادامه داد. تا این که چشمش به خر دیگری افتاد که بدون صاحب بود. آن را گرفت و کولهبارش را روی آن گذاشت و به راه خود ادامه داد و با خودش گفت: خدا گر ز حکمت ببندد دری - ز رحمت گشاید در دیگری. چند روز بعد صاحب خر پیدا شد و گفت: این خر مال من است. ملا هم زیر بار نمیرفت و میگفت: مال من است. صاحب خر پرسید: خر تو نر بود یا ماده؟ ملا گفت: نر. صاحب خر گفت: این خر ماده است. ملا هم جواب داد: اما خر من، خر نامردی بود.
(۷۹) دزد و ملا
روزی ملانصرالدین در فصل تابستان به مسجد رفت و پس از نماز و استماع موعظه در گوشهای از مسجد خوابید و کفشهای خود را روی هم گذاشته زیر سرنهاد. همین که به خواب رفت و سرش از روی کفشها رد شده و به روی حصیر افتاد و کفشها از زیر سرش خارج شدند، دزد آمد و کفشها را برداشت و برد. وقتی ملا بیدار شد و کفشها را ندید، دانست مطلب از چه قرار است. پس برای فریب دادن و به چنگ آوردن دزد تدبیری اندیشید و پیش خود خیال کرد که لباسهایم را از تنم بیرون میآورم و آن را تا نموده و زیر سر میگذارم و خود را به خواب میزنم و سرم را از روی لباسها پایین میاندازم. در این موقع دزد میآید و دست دراز میکند که لباسها را ببرد و من مچ او را فورا میگیرم و همین کار را کرد. از قضا در خواب عمیقی فرو رفت. وقتی از خواب بیدار شد، دید لباسها را هم بردهاند!
(۸۰) راه قبرستان
ملانصرالدین خود را از دست طلبکاران به مردن میزند. او را شستشو داده کفن میکنند و در تابوت نهاده بهطرف گورستان میبرند تا دفن کنند. اما تشییع کنندگان راه قبرستان را گم میکنند و هر چه میگردند موفق نمیشوند راه را پیدا کنند. ملا که طاقت خنگی آنها را نداشت، از میان تابوت بلند شد و گفت راه قبرستان از آن طرف است!
(۸۱) اینطوری
شخصی از ملانصرالدین میپرسد: میدانی جنگ چگونه اتفاق میافتد؟ ملا بلافاصله کشیدهای محکم در گوش آن مرد میزند و میگوید: اینطوری!
(۸۲) لباس راه راه
یک روز ملانصرالدین خرش را در جنگل گم میکند. موقع گشتن به دنبال آن، یک گورخر پیدا میکند. به آن میگوید: ای کلک لباس راه راه پوشیدی تا نشناسمت؟!
(۸۳) راضی یا ناراضی
یک روز ملانصرالدین در بالای منبر گفت: هر کس از زن خود ناراضی است، بلند شود. همهی مردم بلند شدند جز یک نفر. ملا به آن مرد گفت: تو از زن خود راضی هستی؟ آن مرد گفت: نه... ولی زنم دست و پامو شکسته، نمیتونم بلند شم!
(۸۴) نصیحت کردن ملا
ملانصرالدین دختر خود را به یک مرد دهاتی داده بود. شب عروسی عدهای از خویشاوندان داماد از ده آمده و دخترک را سوار بر خری کرده با خود بردند. هنوز مقدار زیادی از خانهی ملا دور نشده بودند که ناگهان ملا دوان دوان خود را به آنها رساند. یکی از همراهان عروس از ملا پرسید چی کار داری و برای چی با این عچله به اینجا آمدی؟ ملا نفس نفس زنان گفت: باید نصیحتی برای دخترم میکردم ولی یادم رفت و سرش را نزدیک به گوش او کرد و گفت: دخترم یادت باشد که هر وقت خواستی چیزی بدوزی پس از اینکه تار (نخ) را داخل سوزن کردی، آخرش را گره بزنی وگرنه از سوراخ بیرون خواهد رفت.
(۸۵) آتش روشن کردن
یک روز وقتی زن ملانصرالدین در خانه نبود او تصمیم گرفت به آشپزخانه رفته و خودش غذایی درست کند. ملا پس از این فکر وارد آشپزخانه شده و مقداری هیزم به داخل اجاق گذاشت و خواست آن را آتش بزند، ولی هر کاری کرد هیزمها آتش نگرفتند. ملا فکری کرد و ناگهان گفت: هان... حالا فهمیدم برای چه آتش روشن نمیشود. هیزمهای ناجوان فهمیدهاند که من زن خانه نیستم و آشپزی کار من نیست. این است که روشن نمیشوند. بسیار خوب من هم میدانم چه تکنیکی بر سر آنها بزنم و چگونه فریبشان بدهم. او پس از این فکر به اطاق دیگری رفته و یکی از روسریهای همسرش را برداشت و آن را بر سر خود کرده و به آشپزخانه آمد و مشغول روشن کردن آتش شد. اتفاقا هیزمها روشن شد و آتش خوبی درست شد. در همان وقت زن ملا به خانه آمد و وقتی شوهرش را در آن حالت دید با تعجب پرسید: ملا، برای چه روسری بر سرت بستهای؟ ملا به آهستگی گفت: آرام باش... من هیزمها را فریب دادهام و آنها خیال میکنند زن هستم وگرنه روشن نمیشدند. در همان هنگام ناگهان جرقهای پرید و بر روی لباس ملا افتاد و آن را آتش زد. ملا وحشتزده از کنار اجاق دور شده و در حالی که سعی میکرد لباسش را خاموش کند فریاد زد: زن از بس حرف زدی بالاخره آتشها فهمیدند فریبشان دادهام و انتقام گرفتند و نزدیک بود مرا نابود کنند.
(۸۶) عربی دانستن ملا
از ملانصرالدین پرسیدند: به عربی آش سرد شده را چه میگویند؟ ملا نمیدانست ولی گفت: عربها هیچوقت نمیگذارند آش سرد شود.
(۸۷) آواز خوانی
پسر ملانصرالدین در شب آواز میخواند. همسایه از بام سر برآورده گفت: موقع خواب است دیگر آواز نخوان. ملا گفت: عجب مردمان پُررویی هستید. شب و روز سگهای شما عوعو میکنند، من یکدفعه اعتراض نکردم، شما نتوانستید چند دقیقهای آواز خواندن پسر مرا تحمل کنید.
(۸۸) غرفهی بهشتی
روز پنجشنبه واعظی روی منبر وعظ میکرد که هر کس شب جمعه با عیال خود نزدیکی کند، در بهشت غرفهی مخصوصی برایش ساخته میشود. زن ملانصرالدین که تفصیل را شنید، همان شب برای ملا نقل کرده، هوس غرفهی بهشتی نمود. پس از آنکه غرفه ساخته شد خانم گفت: آن غرفه مال تو، غرفهای هم برای من بساز. ملا که نمیتوانست گفت: در بهشت هم مثل دنیا زن و شوهر باید در یک منزل زندگی کنند.
(۸۹) دیوانگان
از ملانصرالدین پرسیدند: میدانی در شهر ما چند نفر دیوانه است؟ ملا گفت: به جز چند نفر همه دیوانهاند. آن چند نفر هم خالی از یک نوع دیوانگی نیستند.
(۹۰) جنگ رفتن ملا
در میان اهالی دو ده جنگ درگرفته بود و آنها بر سر یکدیگر ریخته و از کشته پشته میساختند. عدهای از مردم جمع شده و چند نفر از نیرومندترین پهلوانان شهر را جمع کرده و برای کمک به اهالی یکی از دهکدهها به جنگ فرستاندند و ملانصرالدین هم در میان آنها بود و یک شمشیر و یک سپر هم به وی داده بودند. ملا و سایرین به جنگ رفتند. پس از چند روز ملا با سر شکسته و بدن زخمی بازگشت. پرسیدند برای چه از خودت دفاع نکردی و گذاشتی آنها تو را زخمی کنند؟ ملا گفت: آخر آدمهای حسابی، خودتان اگر جای من بودید و در دستهایتان یک شمشیر و یک سپر بود با کجای خود دفاع میکردید؟
(۹۱) صرفهجویی
یک روز دوستان ملانصرالدین او را دیدند که یک دست و یک چشم و یک پا و یک سوراخ بینی و یک گوش خود را بسته است. به خیال این که مریض میباشد شب به خانهاش رفته و با دلسوزی گفتند: خدا بد ندهد جناب ملا، بلا دور باشد. چه شده و برای چه دست و پایت و سر و چشمت را بستهای؟ ملا لبخندی زد و گفت: من کاملا سالم هستم. مگر برای اینکه صرفهجویی کنم و اعضای بدنم را بیجهت بهکار نیاندازم، نیمی از آنها را بستهام.
(۹۲) کله و پاچه فروختن ملا
ملانصرالدین مقداری کله و پاچه خریده و به بازار برد تا بفروشد، ولی بهجای آنکه صدا بزند و از کله و پاچههای خود تعریف کند میگفت: آهای مردم بادنجان خوب دارم، کدوی حلوایی خوب دارم. مردم به دورش جمع شدند و یکی پرسید: تو که کله و پاچه میفروشی، پس برای چه از کدو و بادنجان تعریف میکنی؟ ملا دستش را به روی بینی خود نهاده و بالای بام خانهای را نشان داد و گفت: مگر آن پشکی (گربهای) را که آنجا کمین کرده نمیبینید. من مخصوصا اینطور میگویم که او نفهمد من کله و پاچه دارم و بیاید همهاش را بخورد.
(۹۳) کار کردن شکم ملا
یک روز ملانصرالدین در خانه خوابید و به دنبال کار نرفت. زنش وقتی او را دید که خوابیده گفت: ملا برای چه خوابیدهای و به دنبال کار نمیروی؟ ملا گفت: تا کی من کار کنم و شکمم بخورد، بگذار یک روز هم او کار کند تا من بخورم.
(۹۴) چرا پیاده میروی
ملانصرالدین خرش را جلو گذاشته و خودش با وجود آنکه باری بر روی بدن الاغ نبود، سوار نشده و پیاده از دنبالش حرکت میکرد. شخصی این صحنه را دید و پرسید: برای چه سوار الاغ نمیشوی و پیاده میروی؟ ملا گفت: مگر من از این الاغ کمترم که آن پیاده برود، ولی من سوار شوم.
(۹۵) بیعقلی
سگی به مسجدی رفت. جمعی در اطرافش گرد آمده حیوان را میزدند. ملانصرالدین جلو رفته گفت: این حیوان از روی شعور این کار را نکرده که شما او را عذاب میدهید. من که عقل دارم، چرا هیچوقت داخل مسجد نمیشوم.
(۹۶) گوسالهی ملا
در صحرا ملانصرالدین خواست گوسالهاش را گرفته به خانه ببرد. گوساله آنقدر خیز و جست کرده فرار کرد که ملا خسته شد. پس ملا او را گذاشته به خانه رفته، چوبی برداشته شروع کرد به زدن مادر گوساله. زنش جلو آمده پرسید: چرا گاو را میزنی، مگر دیوانه شدهای؟ ملا گفت: از بس حرامزاده است. یک ساعت با گوسالهاش تلاش کرده نتوانستم او را بگیرم و به خانه بیاورم. اگر این گاو خیزک زدن و گریختن را به او یاد نمیداد گوسالهی شش ماهه مرا اینقدر اذیت نمیکرد.
(۹۷) تدبیر ملا
شبی در فصل تابستان که ملانصرالدین با زنش روی بام خوابیده بودند، دزدی ناشی به بام آمد. ملا ورود او را فهمیده و دانست که خیال دارد در صحن خانه دستبردی بزند. تدبیری کرده بدون اینکه بفهماند از آمدن دزد آگاه شده با زنش صحبت کنان گفت: دیشب را نپرسیدی بعد از نصف شب من بدون صدا کردن تو با اینکه درب بام بسته بود، چطور به صحن خانه رفتم. زن گفت: راستی فراموش کردم چطور رفتید؟ ملا گفت: خیلی آسان، این اسم اعظم را خوانده از بالای بام، مهتاب را بهدست گرفته به آسانی به صحن حویلی رسیدم. دزد از یاد گرفتن این موضوع خیلی خرسند شد و خواست به تقلید از ملا از راه مهتاب به صحن خانه وارد شود، ولی خواندن اسم اعظم با افتادن او میان خانه برابر بوده، باعث شکستن سر و پایش گردید. ملا به زنش گفت: برخیز چراغ بیاور ببینم کی بود که به خانه آمد. دزد گفت: شتاب لازم نیست مادام که تو اسم اعظم میدانی و من هم به این حماقت هستم، با پای شکسته در خانهی تو مهمان بوده و تا چند روز دیگر هم از جای خود برنمیخیزم.
(۹۸) جسارت ملا
حاکم میخواست شخص جسوری را به ماموریت خطرناکی بفرستد. کسی را نیافت. ملانصرالدین گفت: من برای رفتن به این ماموریت حاضر هستم. حاکم تصور کرد ملا شوخی میکند گفت: باید جسارتت را امتحان کنیم. پس امر کرد او در جایی ایستاده و دو دست خود را باز کند و به یکی از کمانداران نامی گفت: میخواهم امامهی ملا را با تیر نشان سازی. تیرانداز شبکلاه امامه را سوراخ کرد. ملا از ترس نزدیک بود قالب تهی کند، ولی به روی خود نیاورد. مرتبهی دوم حاکم به تیرانداز دیگری امر کرد که چپن ملا را سوراخ سازد. او هم تیر به دامن لباس ملا زده سوراخ نمود. ملا رنگ خود را باخت و بیاندازه ترسید. چون تجربه به پایان رسید، نزد حاکم آمد. حاکم دستور داد یک عمامه و یک قبای نو به ملا بدهند. ملا با خوشحالی خواهش کرد یک پتلون نو هم ضمیمه نمایند. حاکم گفت: پتلون شما که سوراخ نشده. ملا جواب داد: ظاهرا صدمهای ندیده، ولی در حقیقت پیش از عمامه و قبا تر شده (خسارت دیده).
(۹۹) مریض شدن زن ملا
چند روزی بود که زن ملانصرالدین مریض شده و در خانه بستری شده بود. ملا هر روز عصر وقتی به خانه میآمد، در کنار بستر زنش مینشست و شروع به گریستن میکرد. یک روز همسایهی ملا که به خانهاش آمده بود تا حال زنش را بپرسد، وقتی گریستن ملا را دید، او را دلداری داد و گفت: ملا اینقدر خودت را ناراحت نکن، حال زنت خوب است و تا چند روز دیگر از بستر برخواهد خاست. ملا گفت: میدانم، ولی چون زنم بدبخت و بیکس است و هیچکس را ندارد، از حالا برایش گریه میکنم تا چنانچه روزی مرد، نگوید من کسی را نداشتم تا برایم گریه کند.
(۱۰۰) مردن ملا
یک روز وقتی ملانصرالدین در خارج شهر حرکت میکرد، ناگهان پایش لغزید و بر زمین خورد و سرش بر اثر اصابت به تکه سنگی به درد آمد و چشمانش سیاهی رفت. بهطوری که آسمان را به جای زمین و زمین را به جای آسمان میدید. او همانطور که به روی زمین افتاده بود پیش خود گفت: خدایا... حتما من مردهام و خودم خبر ندارم. ملا به همان حال باقی ماند، ولی هیچ کس نیامد تا جنازهاش را از روی زمین بردارد. با خود فکر کرد. حتما کسی خبر ندارد من مردهام. پس بهتر است خودم بروم و خبر مرگ خویش را به زنم بگویم. او پس از این فکر به تندی از روی زمین برخاست و دوان دوان خودش را به خانه رسانید و به زنش گفت: زن چه نشستهای که ملا شوهرت در بیرون شهر نزدیک آسیاب مرده و بر روی زمین افتاده و هیچ کس هم نیست که جسدش را بردارد. زود به آنجا برو و جسد مرا بردار و به گورستان ببر. او این را گفت و به سرعت خودش را به محلی که بر زمین خورده بود رسانید و همانجا باقی ماند. از طرف دیگر زن ملا که خبر مرگ شوهرش را شنیده بود گریهکنان و بر سر کوبان از خانه خارج شد و همسایهها را خبر کرد. آنها علت گریهی وی را پرسیدند و زن گفت: من برای ملا که مرده است گریه میکنم، دلم بر بیکسی او میسوزد که خودش ناچار شد بیاید و خبر مرگش را برایم بیاورد.
(۱۰۱) دندان درد ملا
ملانصرالدین دندانش درد گرفته بود. به نزد دندانساز رفت و راه چارهای خواست. دندانساز گفت: باید دندان خراب را کشید تا درد برطرف شود. ملا پرسید دانهای چند دندان میکشی؟ دندانساز جواب داد برای هر دندان دو دینار. ملا گفت نمیشود دانهای یک دینار از من بگیری؟ دندانساز گفت خیر. ملا ناچار قبول کرد، اما یکی از دندانهای سالم خود را که درد نمیکرد به مرد دندانساز نشان داد و گفت: این دندان خیلی درد میکند و باید همین را بکشی. دندانساز آن دندان را کشید. اما ملا بلافاصله گفت: آه... اشتباه کردم دندانی که درد میکند آن دیگری است. او پس از این حرف همان دندانش را که درد میکرد نشان دندانساز داد. دندانساز آن را هم کشید. ملا دو دینار را به وی داده و بهطرف خانه به راه افتاد تا از معاینهخانهی دندانساز خارج شود، اما در همان حال گفت: جناب دندانساز من بالاخره سرت زرنگی کردم دو دندان کشیدم و دو دینار پول دادم یعنی همان دانهای یک دینار که خودم میخواستم.
(۱۰۲) رقابت زنها
ملانصرالدین نزد رفیقش رفته و گفت: خیلی دلم برایت میسوزد. رفیقش پرسید: به چه سبب؟ ملا جواب داد: امروز من بعد از مرافعهها که نزدیک بود به طلاق بکشد، به بازار رفته برای زنم جوراب و پیراهن و کفش نو خریدم. رفیقش گفت: به من چه ربطی دارد؟ ملا جواب داد: زن تو با زن من رفت و آمد دارد. قطعا وقتی جوراب و پیراهن و کفش نو را به پای زن من ببیند تکلیف معلوم است. رفیق ملا که وخامت کار را فهمید، فورا درصدد تهیهی پول برآمد.
(۱۰۳) نمونه تیراندازی
روزی بزرگان شهر با حاکم در بیرون شهر به تیراندازی مشغول بودند. حاکم امر کرد همه بایستی هنر خود را بنمایانند. به ملانصرالدین که نوبت رسید تیری در کمان گذاشته رها کرد، ولی به نشانه نخورد. گفت: پدرم اینطور تیر میانداخت. مرتبهی دوم تیر انداخت به نشانه نخورد. گفت: برادرم اینطور تیر میانداخت. در مرتبهی سوم اتفاقا تیر به نشانه خورد. گفت: خودم همیشه اینطور تیر میاندازم.
(۱۰۴) آواز ملا
ملانصرالدین در حمام آواز میخواند. به نظرش خوب جلوه کرد و افسوس خورد که چرا زودتر ملتفت نشده که خدا این نعمت را به او اعطا فرموده است. پس نزد حاکم رفته و گفت: آمدهام یکی از مزایای خود را که تا امروز امیر آگاه نشدهاند بیان کنم. امیر پرسید: آن چیست؟ ملا گفت: خوبی آواز. امیر گفت: بخوان تا لذت بریم. ملا گفت: ولی برای آواز خواندن من یکی از دو چیز لازم است. یا خمرهای که نصف آن آب باشد یا خزینهی حمام. امیر گفت: عجالتا به خزینهی حمام دسترسی نیست، ولی تهیهی خمره آسان است. آن را حاضر خواهیم کرد. پس دستور داد خمرهای را تا نیمه آب کرده به مجلس آوردند. ملا سر خود را در میان خمره کرده، صدای منکر خود را سر داد. امیر که از صدای آن خیلی خسته گردید، امر کرد هر یک از غلامان دست را با آب خمره تر کرده، سیلی بهصورت ملا بزنند تا آب خمره تمام شود. ملا سیلی دوم را که خورد به سجده افتاده، شکر خدا را بهجای آورد. امیر پرسید: چه جای شکر بود؟ ملا جواب داد: برای این شکر کردم که اگر در خزینهی حمام خوانده بودم، سالیان دراز خودم و این جمعیت بیچاره گرفتار سیلی خوردن و سیلی زدن بودیم. امیر خندیده، او را عفو کرد.
(۱۰۵) هوای گرم
ملانصرالدین زمستان وقتی میخواست از خانه خارج شود، پوستینی بر تنش میکرد تا بدنش سرما نخورد. ولی وقتی به خانه میآمد، پوستین را از تنش خارج کرده و سر آن را میبست و در گوشهای مینهاد. یک روز مهمانی که در خانهاش بود علت بستن سر پوستین را از او سوال کرد. ملا گفت: من به این جهت سر پوستین را میبندم که دلم میخواهد هوای داخل آن خارج نشود.
(۱۰۶) وقتی عزرائیل آمد
ملانصرالدین روزی حالش سخت وخیم شده و به بستر بیماری افتاده بود. زنش را به بالای سر خویش فرا خوانده و گفت: زن خواهش میکنم که بهترین لباسهایت را بپوش و صورتت را نیز آرایش کرده و بیا در کنار من بنشین. زن ملا با حیرت به صورت شوهرش نگریست و گفت: یعنی چه؟ حال تو آنقدر بد است که نزدیک به مردن میباشی. آن وقت دلت میخواهد که من خوشحال باشم و آرایش کنم و بهترین لباسهایم را بپوشم. میخواهی مردم بگویند از مردن تو خوشحال هستم. ملا در همان حال بیماری لبخندی زد و گفت: نه زن عزیز. من میخواهم تو زیبا و آراسته باشی تا چنانچه عزرائیل برای گرفتن جان من آمد، از تو خوشش بیاید و به عوض من تو را با خودش ببرد.
(۱۰۷) خانهی ملا
ملانصرالدین مالک نصف خانهای بود. روزی دلالی را طلبیده و گفت: اگر بتوانی نصف خانهی مرا بفروشی، نیمهی دیگر را میخرم که تمام خانه مال من شود.
(۱۰۸) کلاه شرعی
واعظی در اثنای وعظ میگفت: هر کس در یکی از روزهای ماه رجب روزه بدارد و ظهر افطار کند، ثواب اعمال شش ماه روزه در نامهی اعمالش مینویسند. ملانصرالدین یک روز رمضان که روزه نبود، به خانهی واعظ رفت. واعظ پرسید: چرا روزه نگرفتی؟ ملا جواب داد: به قول شما عمل کرده تا ظهر در ماه رجب روزه گرفتهام. در عوض این ماه رمضان و پنج رمضان دیگر حق دارم روزهام را بخورم.
(۱۰۹) ماهی در صحرا
ملانصرالدین با یکی از دوستان به گردش کنار دریا رفته بود. رفیقش گفت: ببین چه ماهی بزرگی. من مثل آن ندیدهام. ملا بهطرف بیابان نگاه کرد. رفیقش پرسید: چرا به بیابان نگاه میکنی؟ ماهی را در دریا میبینند. ملا گفت: تصور کردم از آب بیرون آمده تا در آفتاب گرم شود.
(۱۱۰) حوریهی بیتناسب
واعظی بالای منبر گفت: به کسی که امشب دو رکعت نماز بگذارد، خداوند حوریهای کرامت فرماید که سرش در مشرق و پایش در مغرب باشد. ملانصرالدین گفت: من نه این نماز را میخوانم، نه طالب چنین حوریهای هستم که معلوم نیست کدام قسمت بدنش نصیب من خواهد شد.
(۱۱۱) قیمت مردن
ملانصرالدین به شهری رفته و شنید که حاکم برای دفن و کفن فقرا هشتاد درهم میدهد. روزی کمی بیپول بوده، به خانهی حاکم رفته و گفت: شنیدهام هر غریبی در شهر شما بمیرد، هشتاد درهم میدهید. من در شهر شما غریبم و احتیاج زیادی به پول دارم. استدعا میکنم چهل درهم علی الحساب به من بدهید و بعد از مردن من حساب نمائید. حاکم پیشنهاد او را پذیرفته، چهل درهم به او داد. پس از چند روز ملا دوباره نزد حاکم آمده گفت: میخواهم از شهر شما بروم، دیگر تا وقت مردن اینجا نمیآیم. خواهش دارم چهل درهم باقیمانده را بدهید که حسابمان مفروق شود. حاکم چهل درهم دوم را هم پرداخته، ملا را راضی کرد.
(۱۱۲) از عهد دقیانوس
روزی دیوار زیرزمین خانهی ملانصرالدین خراب شد. وقتی رفت تا آنجا را درست کند، دید آن طرف دیوار در طویلهی خانهی همسایه تعدادی الاغ و گاو معلوم است. با خوشحالی دویده، به زنش گفت: مژده بده که یک طویلهی خر و گاو پیدا کردم که از عهد دقیانوس باقی مانده.
(۱۱۳) مردن ملا
روزی ملانصرالدین از زنش پرسید: از کجا معلوم میشود که یک نفر مرده است؟ زنش جواب داد: اولین علامت این است که دست و پای او سرد میشود. چند روز بعد که ملا برای آوردن هیزم به جنگل رفته بود، هوا خیلی سرد بود و دست و پایش یخ کرد. ناگهان به یاد گفتهی زنش افتاد و با خود گفت: نکند که من مرده باشم و خودم خبر ندارم. بر اثر این فکر خودش را به زمین انداخت و مانند مردگان دراز به دراز خوابید. اتفاقا یک دسته گرگ گرسنه از راه رسیدند و اول به سراغ خر رفته و آن حیوان زبان بسته را از هم دریده و مشغول خوردن شدند. ملا آهسته سر خود را بلند کرد و گفت: حیف که مردهام وگرنه به شما حالی میکردم که خوردن خر مردم این قدرها هم بیحساب نیست!
(۱۱۴) تعریف کردن ملا
ملانصرالدین گاو مادهای داشت که بسیار لاغر و ضعیف بود. او یک روز گاو را برداشته و به بازار شهر برد تا بفروشد. در بازار شروع به تعریف کردن از گاو کرد، ولی هر چه میگفت مردم که لاغری گاو را دیده بودند، حاضر به خریدن آن نمیشدند. سرانجام دلالی جلو آمده و به آهستگی در گوش ملا گفت: جناب ملا اگر من گاوت را به قیمت خوبی بفروشم، چقدر خواهی داد؟ ملا فکری کرد و گفت: نصف پولی را که گرفتهام به تو میدهم. مرد دلال قبول کرد و از ملا فاصله گرفته و دستی بر روی بدن گاو کشیده و گفت: ای مردم، این گاو روزی ده من شیر میدهد و بسیار کم خوراک است و شش ماهه آبستن است و هر کس آن را خریداری کند، پس از چندی صاحب یک گوساله خواهد شد. یکی از مردمی که در آن نزدیکی ایستاده و حرفهای دلال را شنیده بود، این موضوع را باور کرد و جلو آمده و گاو را به قیمت بسیار خوبی خریداری کرد. ملا پولها را گرفت و همانطور که گفته بود نصف آن را به مرد دلال داد و بهطرف خانه به راه افتاد. وقتی ملا به خانه رسید متوجه شد چند خواستگار برای دخترش که سالها در خانه مانده و شوهری برایش پیدا نشده بود آمده و زنش در جلوی خواستگارها نشسته و مشغول تعریف کردن از حسن دخترش میباشد. ملا خوشحال شد و به داخل اطاق رفته و در گوشهای نشسته و گفت: بلی... این دختر من بسیار نجیب و کدبانو و مهربان و پرکار است و تمام کارهای خانه را خودش به تنهایی انجام میدهد. ملا در همین وقت به یاد تعریفی که مرد دلال از گاوش کرده و در یک چشم بر هم زدن آن را فروخته بود افتاد و ادامه داد: و از همه مهمتر اینکه او شش ماهه آبستن است و تا چند وقت دیگر صاحب یک پسر کاکل زری خواهد شد.
(۱۱۵) بوی آش
ملانصرالدین در خانه نشسته بود و آرزو میکرد ای کاش یک کاسه پر از آش گرم موجود بود و او آن را میخورد. در همان وقت دروازهی خانه به صدا در آمد. ملا در را گشود و پسر همسایه را دید. پسر همسایه در حالی که کاسهی خالیای را در دست داشت به ملا گفت: مادرم سلام رسانیده و گفته اگر آش پختهاید قدری هم به ما بدهید. ملا سرش را جنبانید و گفت: کار دنیا چقدر عجیب است، همسایهها بوی آرزوی آش را هم استشمام میکنند.
(۱۱۶) ساعت ملا
ملانصرالدین ساعتی داشت که سالهای سال خوب کار کرده بود، ولی ناگهان یک روز خوابید و دیگر بهکار نیفتاد. ملا ساعت را برداشته و به نزد مرد ساعتسازی رفت و آن را به وی داد تا درست کند. ساعتساز در ساعت را باز کرد و ناگهان مگسی که مرده و در داخل ساعت زندانی شده بود بیرون افتاد. ملا سرش را تکان داد و با حیرت گفت: عجب... پس ماشینچی ساعت مرده بود که دیگر کار نمیکرد.
(۱۱۷) ملای وارونه کار
ملانصرالدین روزی به بازار رفته و مقداری پیاز و کچالو خرید و آنها را در کیسهای ریخته و بر روی الاغش نهاد و خودش نیز سوار شده بهطرف خانه به راه افتاد. در بین راه الاغ بیچاره که از راه رفتن خسته شده بود شروع به عرعر کردن نمود. ملا نگاهی به وی انداخته و گفت: هان... فهمیدم برای چه عرعر میکنی. او پس از این حرف وارونه سوار بر الاغ شده و در حالی که پشتش بهطرف سر حیوان قرار داشت، کیسهی محتوای پیاز و کچالو را بهدست گرفت و در روبروی خود میان زمین و هوا نگهداشت و دست دیگرش را نیز به زیر بازوی دستی که کیسه را گرفته بود قرار داد و گفت: خوب حالا سنگینی پیاز و کچالوها تو را ناراحت نمیکند و میتوانی به راحتی راه بروی.
(۱۱۸) ببخشید نمیدانستم مال شماست
یک روز ملانصرالدین از راهی میگذشت که دستمال بستهای در روی زمین توجهاش را جلب کرد. ملا از روی الاغ خود پایین آمده و دستمال را برداشت و آن را گشود. در میان دستمال یک دست لباس شیک توجهش را جلب کرد. ملا با خوشحالی آن را به دست گرفته و دست در جیبهای آن نمود و در همان حال میگفت: خدا را شکر بالاخره ما هم صاحب یک دست لباس شیک شدیم. او همانطور که جیبهای لباس را میگشت، در یکی از آنها آینهای پیدا کرد. آن را به مقابل خود گرفت و تا چشمش به عکس خویش که در آینه دیده میشد افتاد، به خیال اینکه با صاحب لباس روبرو شده به سرعت لباسها را به زمین گذاشت و خطاب به تصویر خود در آینه گفت: ببخشید قربان نمیدانستم این لباسها مال شماست، وگرنه آن را از روی زمین بر نمیداشتم.
(۱۱۹) بگذار ببرد
ملانصرالدین صندوقچهای داشت که همیشه پولها و جواهرات زنش را در آن میگذاشت. یک شب دزدی به خانه آمده و صندوقچه را برداشت و بهطرف حویلی شروع به دویدن کرد. زن ملا از خواب بیدار شد و تا دزد را دید، ملا را از خواب بیدار ساخته و گفت: ملا... بلند شو دزدی به خانه آمده و صندوقچهی جواهرات و پولهایمان را برده است. برخیز و او را دستگیر کن. ملا خمیازهای کشید و گفت: زن تو چقدر بیعقل هستی، کلید قفل صندوقچه پیش من است و او کاری نمیتواند بکند.
(۱۲۰) الاغ مرده
یک روز ملانصرالدین از راهی میگذشت. یکی از دوستانش او را دیده و گفت: ملا برای چه پیاده میروی. پس خرت را چه کار کردی؟ ملا سرش را جنباند و گفت: متاسفانه دو روز قبل مرد و عمرش را به شما داد.
(۱۲۱) برای پنج دینار
ملانصرالدین به خوراکهفروشی سر کوچه بدهکار بود و برای آنکه او پول خود را مطالبه نکند، هرگز از جلوی مغازهی وی نمیگذشت. از قضا یک روز که در بازار نشسته بود و با رفقایش حرف میزد، ناگهان مرد دکاندار که از آنجا عبور میکرد، وی را دید و نزدش رفته و یخهی ملا را گرفت و گفت: برای چه فرار میکنی و طلب مرا نمیدهی؟ ملا حرفی نزد و ساکت بر جایش باقی ماند. مرد بقال با صدای بلندتری فریاد زد: اگر پولم را ندهی، آبرویت را میبرم و به همه کس میگویم که چه مرد بد حسابی هستی. ملا ناگهان با عصبانیت گفت: من چقدر به تو بدهکار هستم که اینقدر داد و فریاد به راه انداختهای؟ دکاندار گفت: پنجاه دینار. ملا گفت: بسیار خوب بیست و پنج دینار آن را فردا میدهم و بیست دینار هم پسفردا، حالا چقدر باقی مانده است؟ دکاندار گفت: پنج دینار. ملا فریاد کشید: خوب، خجالت نمیکشی که برای پنج دینار اینطور داد و فریاد میکنی و آبروی مرا میبری. برو چند روز دیگر خودم میآیم و پنج دینارت را میدهم، چون حالا پول سیاه ندارم.
(۱۲۲) انار فروختن ملا
یک روز ملانصرالدین مقداری انار بار الاغ خویش کرده و به بازار برده بود تا بفروشد. او در کوچه و بازار فریاد میزد: آهای انار خوب داریم... آهای انار خوب داریم. اما هر بار که ملا عبارت بالا را به زبان میآورد الاغش هم دهانش را میگشود و عرعر میکرد. ملا وقتی چند بار به انارش تبلیغ کرد و الاغ هم کارهای او را تقلید نمود، سرانجام عصبانی شده فریاد زد: بیچاره چرا ساکت نمیشوی، من نمیفهمم آیا تو انار میفروشی یا من؟ اما الاغ باز هم عرعر کرد و ملا گفت: بسیار خوب حالا که اینطور شده من دیگر حرفی نمیزنم و تو عرعر کن تا ببینم آیا کسی حتی یک من انار خواهد خرید یا نه.
(۱۲۳) پرسیدنش صحیح نیست
روزی شخصی ظرف سر بستهای نزد ملانصرالدین آورد و به امانت گذاشت تا پس از چند روز آمده آن را بگیرد. پس از رفتن آن شخص ملا در ظرف را گشود و دید در داخل آن عسل بسیار خوبی است. انگشتی از آن خورد، دید بسیار لذیذ است. ملا هر وقت میرفت و برمیگشت، یک انگشت از آن میخورد تا اینکه عسل تمام شد. پس در ظرف را بسته در گوشهای گذاشت. ملا به سبب خوردن عسل زیاد پس از دو سه روز بیمار شد. وقتی آن شخص آمد و امانت خود را خواست، ملا ظرف خالی را نشان داد. آن شخص ظرف را برداشته آن را خیلی سبک دید و چون درش را گشود، آن را خالی یافت. از ملا پرسید: محتویات این ظرف چه شده؟ ملا گفت: بیماری مرا نگریسته، از این پرسش صرف نظر کن.
(۱۲۴) خوابم پریده
ملانصرالدین بعد از نصف شب از خانهاش خارج شده و در کوچهها میگشت. چوکیدار شهر (داروغه) به وی رسید و پرسید: ملا این وقت شب در کوچهها چه میکنی؟ ملا جواب داد: خان چوکیدار صاحب، خدا مبتلایت نکند، سر شب خوابم پرید و چند ساعت است هر چه میگردم به گردش نمیرسم.
(۱۲۵) صرفهجویی ملا
وقتی ملانصرالدین کم پول شد با خود اندیشید که باید صرفهجویی کند. با خود قرار گذاشت که عجالتا از جو روزانهی خرش قدری کم کند. مدتی روزانه چند مشت جو کمتر به خرش میداد. دید حیوان چندان فرقی نکرده. کمتر کرد و به همین ترتیب ادامه داد تا الاغ از حال طبیعی خارج شده و به کلی لاغر گشت و بالاخره یک روز الاغ مرد. وقتی که ملا خرش را به آن حال دید گفت: خوب به ریاضت کشیدن عادت کرده بودی، ولی افسوس که اجل مهلتت نداد.
(۱۲۶) شهادت دروغ
شخصی به ملانصرالدین بیست دینار پول داد که نزد قاضی شهادت بدهد که صد خروار گندم از دیگری میخواهد. چون در محضر قاضی حاضر شدند و آن شخص ادعای خود را بیان نمود، نوبت به شهادت ملا رسید. ملا گفت: شهادت میدهم که این شخص صد خروار جو از طرف مقابل میخواهد. قاضی گفت: او ادعای گندم میکند و تو شهادت جو میدهی. ملا جواب داد: با من قرار گذاشته شهادت بدهم، دیگر گندم و جو را طی نکرده.
(۱۲۷) زندگی انسان
از ملانصرالدین پرسیدند زندگی انسان تا کی خوهد بود؟ گفت: تا وقتی که بهشت و جهنم پر شود.
(۱۲۸) خر گم شده
ملانصرالدین روزی خرش را گم کرده و در بازار فریاد میزد: هر که خر مرا پیدا کند، با پالان و افسار و غیره به او خواهم بخشید. مردم از او پرسیدند: در صورتی که خر را با همه چیز میبخشی، زحمت پیدا کردن آن را چرا تحمل میکنی؟ ملا جواب داد: لذت پیدا کردن گم شده را نمیدانید چقدر است.
(۱۲۹) سایهی ابر
روزی ملانصرالدین نقاط مختلف صحرا را با بیل میکند. شخصی از او پرسید: چه میکنی؟ ملا جواب داد: پولی در این صحرا دفن کردهام، هر چه میگردم پیدا نمیشود. آن شخص پرسید: مگر علامتی برای آن نگذاشتی؟ ملا گفت: چرا... وقتی که پول را دفن میکردم، قطعه ابری روی آن سایه انداخته بود. ولی حالا نمیدانم چه شده است.
(۱۳۰) آفتاب مفیدتر است یا مهتاب
از ملانصرالدین پرسیدند: آفتاب مفیدتر است یا مهتاب؟ ملا گفت: مطلب به این واضحی که پرسیدن ندارد. آفتاب روز روشن بیرون میآید که وجودش چندان مفید نیست. ولی مهتاب شبهای تاریک را روشن میکند که معلوم است نفعاش هزار برابر آفتاب است.
(۱۳۱) غذای لذیذ
ملانصرالدین جگری خریده، به خانه میبرد. در بین راه به یکی از دوستان رسید و دوستش جگر را در دست ملا دید و پرسید: جگر را چطور خواهی پخت؟ ملا گفت: کباب خواهم کرد. آن شخص گفت: اگر آن را به دستور من بپزی بسیار لذیذ میشود. ملا خواهش کرد که چون حافظهی خوبی ندارم، دستور را روی کاغذ نوشته، به من بده. دوستش دستور را نوشته به ملا داد. ملا چون به منزل رسید جگر را به گوشهای گذاشت تا وسیلهی پختن آن را به دستور رفیقش فراهم کند. اتفاقا زاغی آن را ربود. ملا که مطمئن شد دستش بهجایی نمیرسد، کاغذ را آورده رو به زاغ که در حال پرواز بود گرفته و گفت: خوب بود دستور را هم میبردی و مطابق آن رفتار میکردی که لذیذتر میشد.
(۱۳۲) این منم یا او
ملانصرالدین را سفر طولانی پیش آمد. پوست کدویی را سوراخ کرده، به گردن خود آویخت تا گم نشود. شبی که خوابیده بود شخصی به شوخی کدو را از گردنش بیرون آورده به گردن خویش آویخت. فردا که ملا کدو را به گردن او دید گفت: من یقینا این شخص هستم. پس در این صورت خودم کیستم؟
(۱۳۳) دعوای پشت بام
شب تابستانی بین ملانصرالدین و زنش در پشت بام مشاجره شد و کار به نزاع کشید. در اثنای دعوا پای ملا لغزیده از بام به زمین افتاد. همسایهها که از صدای افتادن او مضطرب شده به سراغش آمده بودند، ملا را که از صدمهی افتادن بیهوش شده بود با زحمت به هوش آورده سبب را پرسیدند. ملا گفت: هر کس میخواهد از موضوع درست مطلع شود، با زنش در پشت بام دعوا کند.
(۱۳۴) برای آنکه سنگین نشود
از ملانصرالدین پرسیدند: چرا صبحها عدهای از مردم به یک طرف و جمعی به طرف دیگر میروند؟ ملا جواب داد: اگر همه از یک طرف میرفتند، موازنهی دنیا به هم میخورد و یک طرف سنگین شده و زمین از جایش تکان خورده، کج میشد.
(۱۳۵) آرزوی مادر ملا
ملانصرالدین مادر پیری داشت. روزی در نزد بستگان از او تعریف کرده و گفت: خدا به مادرم عمر بدهد که باعث خیر و برکت خانه است. شخصی گفت: تو که مادرت را اینقدر دوست داری چرا شوهری برایش پیدا نمیکنی؟ ملا گفت: چه جای شوخی است. ولی مادرش بلافاصله گفت: واقعیت هم اوقات تلخی دارد؟
(۱۳۶) ملا در قبرستان
ملانصرالدین بر قبرستان رفته بود و بر سر قبری بیحد گریه میکرد. رهگذری تصور کرد ملا سر قبر پسرش است که اینطور زار میگرید و میگوید چرا به من رحم نکردی و به این زودی مردی. پس جلو آمده خواست او را تسلیت دهد. از ملا پرسید: قبر پسر ناکام شماست که اینطور متاثر هستید؟ ملا گفت: خیر، قبر شوهر اول عیال من است که مرده و این بلای ناگهانی را به جان من انداخته و زندگی را به کام من تلخ کرده.
(۱۳۷) قصاص
در هنگام قضاوت دختری نزد ملانصرالدین آمده از جوانی شکایت کرد که او را به زور بوسیده است. ملا گفت: رای من قصاص به مثل است. تو هم به زور او را ببوس.
(۱۳۸) آتش در زمستان
ملانصرالدین در پیری به فکر گرفتن زن تازهای افتاد. یکی از دوستان ملامتش کرد که حالا وقتی است که باید به فکر آخرت باشی، زن نو گرفتن چه مناسبت دارد؟ ملا جواب داد: آدم بیچاره در زمستان بیشتر از سایر فصول احتیاج به آتش دارد.
(۱۳۹) گدای سمج
گدای سمجی هر روز به در خانهی ملانصرالدین میآمد و تقاضای کمک میکرد. بار اول و دوم و سوم ملا آنچه را داشت به وی داد، اما گدا به این زودیها دست از سرش برنمیداشت. ملا که دیگر از دست سماجت وی به تنگ آمده بود، نقشهای کشید و یک روز وقتی گدا در خانه را به صدا درآورد، ملا پرسید: کیست؟ گدا از پشت در گفت: مهمان خدا. ملا به دم در رفته و آن را گشود و دست گدا را گرفته و گفت: بیا تا کمک نمایم. گدا خوشحال شد و بهدنبال ملا به راه افتاد. ملا پس از گذشتن چند کوچه وارد مسجد شد و به مرد گدا گفت: دوست عزیز تو اشتباها به خانهی من میآمدی، چون خانهی خدا اینجاست و لاجرم تو که مهمان خدا هستی، باید به این مکان مراجعه کنی.
(۱۴۰) برای تجربه
زن ملانصرالدین به او گفت: سبب این که در خواب اینقدر خروپف میکنی چیست؟ ملا گفت: چرا دروغ میگویی؟ مخصوصا دفعهی پیش که به من گفتی، دو شب تا صبح خواب را بر خودم حرام کرده که ببینم راستی خروپف میکنم یا نه. ابدا صدایی نشنیدم و یقین دارم که تو اشتباه کردهای و خودت خروپف میکنی، خیال کردهای که من هستم.
(۱۴۱) استراحت ملا
شخصی از ملانصرالدین پرسید: ساعات استراحت تو چه وقت است؟ ملا گفت: چند ساعت در شب و دو ساعت در بعد از ظهرها که او میخوابد. آن شخص پرسید: او کیست؟ ملا گفت: عیال من. شخص مزبور گفت: نادان پرسیدم خودت کی استراحت میکنی، به عیالت چهکار داشتم. ملا جواب داد: نادان خودت هستی، مگر نمیدانی ساعاتی که زنم در خواب است من میتوانم نفس راحتی بکشم.
(۱۴۲) تعارف راستی
در موقع بیپولی رفقای ملانصرالدین از او مهمانی خواستند. ملا هر چه عذر کرد نپذیرفتند. بالاخره به اصرار، خود آنها روزی را معین کردند و ملا هم قبول کرد، به شرط آنکه غذای حاضری بسازند. روز موعود برای چاشت نان و ماست و خرما و پنیر و انگور تهیه دیده بود و به دوستانش اصرار بیاندازه میکرد که خجالت نکشید این غذا متعلق به خودتان است، همانطور که در منزل میل میکنید، اینجا هم بیتکلیف صرف نمایید. رفقا از تعارف ملا خیلی شاد گشتند و با کمال میل چاشت را صرف کرده و روزی را به خوشی گذرانیدند. ولی وقتی بیرون آمدن از منزل ملا، کفش و عبای خود را نیافتند. از ملا پرسیدند: آنها را کجا گذاشتهاید؟ ملا گفت: نزد سمسار سر گذر. دوستان سوال کردند: برای چه؟ ملا جواب داد: مگر نه اینکه وقتی غذا میخوردید، میگفتم مال خودتان است، دروغ نگفتم. قیمت کفش و عبایتان بود. رفقا مجبور شدند پولی بین خود جمع کرده به ملا بدهند که برود کفش و عبایشان را از گرو بیرون آورد. ملا هم به آنها فهماند که اصرار بیموقع ضررش نصیب خود شخص خواهد گردید.
(۱۴۳) تعارف ملا
ملانصرالدین در مزرعهاش نشسته بود. سواری عبور میکرد. ملا گفت: بفرمایید. سوار از اسب پایین آمده و پرسید: افسار اسب را کجا بکوبم؟ ملا که گمان نداشت تعارفش چنین نتیجه بدهد گفت: به سر زبان بنده.
(۱۴۴) تغیر شکل
روزی افسار الاغ ملانصرالدین را دزدیدند. ملا گوش الاغ خود را گرفته به خانه برد. پس از چند روز ملا افسار را در سر یک الاغ دیگری دیده، قدری به آن نگاه کرد و گفت: سر این خر مربوط به من است، ولی تنهاش مربوط به من نیست.
(۱۴۵) بچگی عمامه
در یکی از اعیاد بچهها در کوچه به بازی مشغول بودند. ملانصرالدین در گوشهای ایستاده بازی آنها را تماشا میکرد. یکی از بچهها عمامهی (لنگی) او را ربوده، بهطرف رفیقش انداخت. او هم برداشته به دیگری انداخت و همینطور عمامهی ملا دست بهدست میگردید. ملا هر چه تقاضا کرده و از پی آنها دوید، نتوانست عمامه را از آنها بگیرد. بالاخره مایوس شده به سمت خانه رفت. در بین راه جمعی او را دیده پرسیدند: ملا عمامهات کو؟ ملا جواب داد: عمامه بچگی خود را به یاد آورده، برای بازی پیش بچهها رفته.
(۱۴۶) چابکسوار
در مجلسی سخن از چابکسواری و زرنگی بود. هر کس واقعهای که مربوط بر فعالیت و زرنگیاش بود را شرح میداد. نوبت به ملانصرالدین رسید. او گفت: در سابق خیلی چابک و زرنگ بودم. یک روز در میدانگاه، اسب بسیار شروری را آورده بودند که هر کس به او نزدیک میشد با لگد او را دور میکرد. من آن زمان جوان بودم. دامن بر کمر زده و چرخی دور اسب زدم. در این اثنا دو نفر از رفقای جوانی ملا که از چگونگی حال او آگاه بودند، وارد مجلس شدند. ملا با دیدن آنها حرفش را اینطور تمام کرد: ولی هر چه به خود دل دادم، جرات نزدیک شدن به او را در خود نیافتم.
(۱۴۷) تاثر ملا
زن ملانصرالدین مرد، ولی چندان اثری در او نکرد و چندان متاسف بهنظر نمیآمد. ولی خرش که مرد تا چند روز ملا را کسی شاد ندید. دائم اندوهگین بود. دوستانش که همیشه او را شاد میخواستند، برای تسلیت به او جمع شده، گفتند: خودت سلامت باشی، چقدر غصهی مال دنیا را میخوری؟ و یکی دیگر گفت: با اینکه مدتی نیست عیالت فوت شده از مرگ او چندان متاثر نشدهای، ولی برای خرت این همه غم چه سبب است؟ ملا گفت: برادر، زنم که مرد، همسایهها و دوستان که میآمدند تسلیتم داده و میگفتند غصه نخور بهتر از او برایت پیدا میکنیم، ولی خرم که مرد، هیچ کس چنین وعدهای به من نداد.
(۱۴۸) پسر ملا
روزی ملانصرالدین روی منبر بود و جمع کثیری منتظر شنیدن موعظهی او بودند. ولی ملا هر چه فکر کرد چیزی به خاطرش نرسید که بگوید. بالاخره گفت: ای مردم شما میدانید که من در موعظه چقدر سابقه و اطلاع دارم، ولی امروز هر چه فکر کردم، چیزی به خاطرم نرسید تا برای شما بگویم. پسر ملا که در بین جمع نشسته بود، برخاسته و گفت: بابا حتی از منبر پایین آمدن هم به خاطرت نرسید؟ مردم از این حرف تعجب کرده و گفتند: حقا که پسر ملاست. ملا شکر خدا را بهجا آورد که به او چنین پسری داده و از منبر پایین آمد.
(۱۴۹) آواز از دور
ملانصرالدین در صحرا با صدای بلند آواز خوانده و میدوید. عابری پرسید: ملا اگر میخوانی، پس دویدنت برای چیست؟ ملا جواب داد: میگویند آواز من از دور خوش است. میدوم تا آواز خود را از دور بشنوم.
(۱۵۰) قی کردن
ملانصرالدین را بیماری پدید آمد. به طبیب مراجعه کرد. طبیب نبض او را گرفته و گفت: علاج تو این است که هر روز مرغی در روغن پخته با عسل و زعفران آمیخته و بخوری و قی کنی. ملا گفت: خدا عقلت را زیاد کند، اگر کسی چنین غذایی خورده و قی کرده باشد، من فی الفور آن را میخورم.
(۱۵۱) گیوهی ملا
ملانصرالدین در مکانی غریب که مردمان مشکوک در آن بودند با گیوه نماز میخواند. دزدی که به گیوهاش هدف گرفته بود تا او را بدزدد، گفت: گمان دارم با گیوه نماز درست نباشد. ملا گفت: اگر نماز درست نباشد، به جایش گیوه در بیت باشد.
(۱۵۲) غضب ملا
ملانصرالدین نسبت به الاغش که خیلی تنبل و بیکاره بود، غضب نموده، پسرش را خواسته و گفت: به این الاغ بیکاره از این به بعد کاه و جو نده تا توبه کند و بعد از این در راه مرا دچار این همه معطلی و زحمت نسازد. ولی چون از طویله بیرون رفتند، به پسرش گفت: راستی، نکند که خیال کنی من حقیقت را گفتهام و کاه و جو به الاغ ندهی. من این حرف را برای این گفتم که الاغ بترسد و زرنگ و کار کن شود. تو پس از خارج شدن من آهسته کاه و جو را مثل همیشه به او بده.
(۱۵۳) اگر عقلش برسد
ملانصرالدین برای پسرش قبل از بلوغ زن خواست. یکی از دوستانش گفت: ملا خوب بود صبر میکردی سن و عقل پسرت زیاد میشد، آنوقت برایش زن میگرفتی. ملا گفت: عجب... اشتباه میکنی. اگر او بالغ شود و عقلش برسد که زیر بار این حرفها نخواهد رفت.
(۱۵۴) پسر حرفشنو
ملانصرالدین پسرش را نصیحت میکرد که پسر خوب باید حرفشنو بوده، نسبت به برادرش رعایت ملاطفت را نموده، در غذا و لباس و غیره او را بر خود مزیت نهد، تا همه او را دوست داشته باشند. پسر ملا گفت: پدر جان من حرفشنو خواهم بود. به شرط اینکه برادرم قسمت دوم فرمایش شما را بهکار بسته، مزیت مرا در غذا و لباس و غیره تصدیق کند.
(۱۵۵) طلبکار ملا
شخصی در وسط روز یخهی ملانصرالدین را گرفته، مطالبهی طلب باقیماندهی خود را که از مدتی قبل داشت مینمود. ملا هر چه خواست قانعاش نماید تا صبر کند نشد. بالاخره نزاغ کردند و کار به مراجعه به قاضی کشید. پس از این که مدعی ادعای خود را بیان نمود، ملا گفت: درست است من جزئی بدهی به این شخص دارم، ولی حالا دو سال است که هر چه به او اصرار میکنم که سه ماه به من مهلت بدهد تا طلبش را یک جا بپردازم قبول نمیکند. پس اگر نتوانستهام این وجه را بپردازم، تقصیر با خود اوست.
(۱۵۶) سبب افسردگی
یکی از دوستان ملانصرالدین با حالت افسردهای به خانهی ملا آمد. ملا سبب افسردگی او را پرسید، جواب داد: فکر قرضهایی که به مردم دارم و توانایی پرداخت آن را ندارم، مرا بهحدی افسرده ساخته که بیم هلاک من میرود. ملا گفت: عجب آدم سادهای هستی، فکر و افسردگی این قضیه مربوط به طلبکارها است نه شما.
(۱۵۷) امتحان ملا
ملانصرالدین جگر گوسفندی خریده، به خانه میبرد. در بین راه زاغی به وی رسید و جگر را از دست وی ربود. ملا مدتی با حسرت او را نگریسته، دید کاری از دستش نمیآید. اتفاقا شخصی که جگر خریده بود، از کنار او میگذشت. ملا جگر را از دست او قاپیده و دوید تا به یک بلندی رسید. آن مرد او را تعقیب کرده و جگر را از دستش گرفت و پرسید سبب این حرکت چه بود: ملا داستان خود را تعریف کرده و گفت: خواستم بدانم کار زاغ را من هم میتوانم انجام دهم یا نه.
(۱۵۸) قاضی شده
روزی خر ملانصرالدین گم شد. ملا با تشویش بیحد در پی آن میگشت. شخصی به او رسیده پرسید: چرا اینقدر مشوشی؟ ملا گفت: خرم گم شده. آن مرد گفت: شنیدهام میگویند خری در فلان محل قاضی شده. شاید خر گم شدهی شما باشد. ملا گفت: باید آن باشد، زیرا هر وقت من درس میگفتم، خر گوشهایش را تیز میکرد و سرش را حرکت داده ساکت بود. یقین داشتم که او زمانی قاضی خواهد شد. ملا سپس به دنبال خر گمشده، به محل نشان داده شده رفت. ملا افسار بهدست و جو در دامن وارد محضر قاضی شد. اول دامناش را نشان قاضی داده و به عادت خر چرانها شروع به بیا بیا کردن کرد و جلو رفته ریش قاضی را گرفته، افسار به به گردنش گذاشت. حاضرین برخاسته لت و کوب مفصلی به او زدند که این جسارت است مینمایی. ملا گفت: تقصیر از شما نیست. گناه از حاکم است که به زور خر مرا دزدیده و قاضی ساخته، حالا من فهمیدهام و میخواهم آن را تصاحب کنم.
(۱۵۹) غذا و دروازه
پدر ملانصرالدین به او گفت: غذا را آورده، دروازه را بسته کن. ملا گفت: اجازه بدهید اول دروازه را بسته کنم، بعد غذا را حاضر کنم.
(۱۶۰) دعوت نکردن ملا
همسایهی ملانصرالدین مهمانیای ترتیب داده و جمعی را دعوت کرده بود. ملا را خبر نکرد. ملا تدبیری اندیشید. موقع شام، غذا و کاغذ پاکتی برداشته، به خانهی همسایه رفت و آن را بهدست صاحبخانه داد و خود بدون تعارف سر دسترخوان نشسته، شروع به خوردن کرد. صاحبخانه به پاکت نگاه کرد و گفت: روی پاکت که چیزی نوشته نشده است. ملا در حالی که لقمههای بزرگ برمیداشت گفت: بلی... این کاغذ و پاکت را برای شما آوردم که بعد از این برای صرفهجویی در یک کاغذ و پاکت دعوت امثال مرا فراموش نکنید.
(۱۶۱) خودش میداند
گاوی وارد مزرعهی ملانصرالدین شده و به خوردن زراعت و خرابی مشغول شد. ملا چوبی برداشته، گاو را دنبال کرد. ولی هر چه دوید به او نرسید. بعد از چند روز آن گاو را برای فروش به میدان آوردند. ملا چوبی برداشته، به زدن گاو مشغول شد. پرسیدند: چرا حیوان را میزنی؟ ملا گفت: هیچ نگویید که خود گاو گناهش را میداند و هر چه لت میخورد هیچ نمیگوید.
(۱۶۲) مرض عجیب
در نزدیک نل آب ملانصرالدین ادرار میریخت. اتفاقا نل آب هم چکه کرده و صدای شرشرش به گوش میرسد. ملا خیال کرد صدای ادرار اوست. مدتی همینطور نشست. نزدیک ظهر شخصی آمده پرسید: ملا دو ساعت است اینجا برای چه نشستهای؟ ملا گفت: نمیدانم چه مرضی مرا گرفته که ادرارم تمام نمیشود.
(۱۶۳) پاسخ شکمپرست
پدر ملانصرالدین پولی به او داد تا برای چاشت، کلهی گوسفند بخرد. ملا کله را خریده و در بین راه کمی از گوشت آن را خورد. چون لذیذ بود باقی را هم خورد و استخوانش را نزد پدر برد. پدرش پرسید: این که استخوان خالی است. گوشت کله کو؟ ملا گفت: کر بود. پرسید: زبانش کو؟ ملا گفت: گنگ و بیزبان بود. پرسید: چشمش کو؟ ملا گفت: کور بود. پرسید: پوست سرش چه شده؟ ملا گفت: بیچاره کل هم بود، ولی به جایش این همه دندانهای محکمی داشت که حتی یکی هم نریخته.
(۱۶۴) قول ملا
روزی ملانصرالدین به همسایهی خسیس خود گفت: چرا هیچوقت مرا دعوت نمیکنی؟ همسایه گفت: چون اشتهایت زیاد است و هنوز لقمه به دهان نگذاشته، لقمهای دیگر برمیداری. ملا گفت: اگر مرا مهمان کنی، قول میدهم بین هر دو لقمه دو رکعت نماز بخوانم.
(۱۶۵) خوراک همه چیز
روزی ملانصرالدین نیم من گوشت خریده به منزل آورد و از زنش پرسید: با این گوشت چه میتوان پخت. زن گفت: همه چیز. ملا گفت: پس امشب همه چیز بپز.
(۱۶۶) پدر خود شدن
در جوانی شبی ملانصرالدین به رختخواب کنیز پدرش وارد شد. زن با کمال تعجب پرسید: چه میخواهی؟ ملا گفت: مگر نمیبینی که من پدر هستم.
(۱۶۷) بهترین نعمت خدا
ملانصرالدین به مهمانی رفته بود. برایش ژاله آوردند. در اثنای خوردن شخصی از او پرسید: اینکه میخوری چه نام دارد؟ ملا گفت: چنانچه شنیدهام حمام بهترین نعمت خدا باشد. یقین دارم اینکه میخورم حمام باشد.
(۱۶۸) خیال بد
ملانصرالدین با یکی از رفقا به ده میرفتند و همراه هر کدام یک قرص نان بود. رفیق ملا به او گفت: بیا شراکت غذای خوبی صرف کنیم. ملا گفت: جز دو قرص نان چیز دیگری که نداریم، اگر خیال بدی نداری، تو نان خودت را بخور و من نان خود را.
(۱۶۹) نگهداری دروازه
مادر ملانصرالدین به او گفت: من میخواهم به کنار حوض بروم. تا برگشتن من از دروازهی خانه محافظت کن. ملا مدتی نشست. در این اثنا پسر خالهاش آمده، پیغام آورد که امشب من و مادرم مهمان شما خواهیم بود. به مادرت خبر بده. ملا فکر کرد اطاعت از امر مادر لازم است و از طرفی پیغام خاله را هم باید برساند، پس دروازه را از چهارچوب بیرون آورده و در سر شانه گرفته بهجانب حوض رفت. مادرش او را دیده و پرسید: این چه شکل است؟ ملا گفت: خالهام پیغام داد که با پسرش امشب به مهمانی نزد ما میآیند. خواستم پیغام را برسانم و برای اطاعت از فرمایش شما و حفظ دروازه، آن را برداشته همراه آوردم.
(۱۷۰) تدبیر ملا
طلبهای میخواست در کنار حوض مدرسه وضو بگیرد. پولی از جیبش به حوض افتاد. طلبه عصای خود را در حوض کرد که پول به سر عصا چسپیده و از آب بیرون کند. اما او موفق نشد. در این بین ملانصرالدین وارد شده از قضیه آگاه گردید. پس از مدتی ملا گفت: من راهی به تو یاد میدهم که پولت را به راحتی بیرون بیاوری. طلبه با امتنان پرسید: تدبیر چیست؟ ملا گفت: سر عصا را با دهانت تر کرده، داخل حوض کن. پول به سر عصا چسبیده بالا خواهد آمد. حاضرین از این تدبیر بینظیر ملا غرق در حیرت شدند.
(۱۷۱) خر شدن ملا
حاکم علاقهی زیادی به زن داشت. ملانصرالدین او را چندین بار نصیحت کرد که تا از صحبت آنان کمی دوری گزید. کنیزک صاحب جمالی که مورد علاقهی امیر بود، از این قضیه متاثر شده پرسید: سبب کنارهگیری شما چسیت؟ امیر نصایح ملا را که باعث خودداری وی گشته بود بیان نمود. کنیز گفت: برای اثبات اینکه بدانی چون دستش نمیرسد به نصیحت پرداخته، مرا به او ببخش امیر قبول کرد و کنیز را به ملا بخشید. ملا از جمال کنیز عجب آمده و بسیار شاد شد، ولی هر چه خواست با وی درآمیزد، کنیز دست نداده او را از خود میراند. تا اینکه پس از چندی کنیز به ملا گفت: اگر میخواهی تو را اطاعت کنم، باید روزی مرا بهدوش گرفته، سواری مفصلی بدهی تا کامت برآورم. ملا راضی شد. کنیز اضافه کرد به شرط آنکه افسار به دهانت نهاده و زین به پشتت بگذارم. ملا گفت: هر چه خواهی بکن. کنیز به امیر پیغام فرستاد که ساعتی به خانهی ملا بیاید و خود زین بر پشت و افسار به دهان ملا نهاده سوار شده، اطراف خانهی ملا او را میگردانید. امیر داخل شده ملا را به آن حالت مشاهده کرده و گفت: مگر تو همیشه مرا از مجالست زنان منع نمیکردی؟ چطور خودت به این حد به پستی تن داده و بهخاطر زنی حالت چهارپایان گرفتهای؟ ملا گفت: وقتی که امیر را از صحبت زنان منع میکردم، برای چنین روزی بود که امیر مثل من خر نشود.
(۱۷۲) برکت قدم
یکی از امرا برای یک هفته به شهر نزدیکی سفر کرد. پس از برگشتن جمعی از اهالی از جمله ملانصرالدین به دیدنش رفتند. در اثنای گفتگو ملا پرسید: انشاءالله در سفر برای شما خوش گذشته و چیزهای تازه دیدید. امیر گفت: بلی... این هفته هر روز به چیزی مشغول بودیم. روز دوشنبه حریق مفصلی در شهر اتفاق افتاد که چند نفر سوختند و محلهای ویران شد. روز سهشنبه سگ فلانی دو نفر را گزید که مجبور شدند برای جلوگیری از سرایت مرض، آنها را داغ نمایند. روز چهارشنبه سیلی در دهکدهی نزدیک شهر آمده و مزرعهها را ویران کرد و ساکنینش اکثر تلف شدند و ما تا غروب با آن مشغول بودیم. روز پنجشنبه گرگی نزدیک شهر آمده دو نفر را درید. روز جمعه یک نفر دیوانه شده، زن و بچهی خود را کشت. روز شنبه طاق خانهای خراب شده، چند نفر زیر آوار ماندند. روز یکشنبه زنی خود را از درخت آویخته، مُرد. ملا گفت: خدا رحم کرد که سفر شما بیش از یک هفته طول نکشید، وگرنه با این قدم مبارک سنگ روی سنگ باقی نمیماند.
(۱۷۳) ساعت چند است
روز ماه رمضان شخصی از ملانصرالدین پرسید: ملا ساعت چند است؟ ملا گفت: همه قسم ساعت است. از ده دینار تا هزار دینار. آن شخص گفت: مقصود من این است که ساعت چی داریم؟ ملا گفت: در ساعت عقربک و چرخ و فندول و غیره داریم. شخص گفت: ملا میگویم ساعت شما چند است؟ ملا گفت پنجاه دینار. گفت: عجب... ملا من شوخی نمیکنم. به افطار چه داریم. ملا گفت: گمان دارم افطار فرنی، دلمه، پلو و قورمه و شاید باقلی هم داشته باشیم. گفت: عجب... ملا شما چرا اینقدر دیر فهم هستید. مقصودم این است که چه زمانیست؟ ملا گفت: گویا آخرالزمان باشد. آن شخص که دید از ملا مقصود را نخواهد فهمید، سرش را پایین انداخته، راه خود را پیش گرفته رفت.
(۱۷۴) حکمت خدا
ملانصرالدین روزی از صحرا میگذشت. چون خیلی خسته بود، الاغش را به چرا داده در زیر درخت چارمغزی نشست. اتفاقا در جلوی ملا بوستان خربوزه و تربوز بود. ملا با خود اندیشه کرد و گفت: خدایا فلسفهی اینکه چارمغز به این کوچکی را در درخت به این هیکلی آفریدی و خربوزه و تربوز به این بزرگی را از بوته به این کوچکی عمل آوردی چیست؟ هنوز در این اندیشه بود که از منقار زاغی که چارمغزی را کنده و مشغول پوست کندن آن بود، چارمغز رها شده، روی سر بیموی ملا افتاد و سرش را شکسته خون جاری گشت. ملا در جا سجدهی شکر بهجا آورده و گفت: تبارک الله احسن الخالقین. اگر بهجای این چارمغز خربوزه و یا تربوز روی سر من افتاده بود، حالا کارم تمام بود.
(۱۷۵) شیرینی خوردن
روزی زن ملانصرالدین با ترس و سروصدا از در خانه بیرون آمده، فریاد میکرد مرا از دست این مرد بیانصاف نجات دهید. و با کمال شتاب میدوید. ملا هم چوب بلندی بهدست گرفته از عقب او میدوید. تا اینکه زن وارد خانهی همسایه متمولی شد. ملا هم در پی او وارد گشت. اهل خانه که این حال را دیدند، زن را به اطاقی برده و جلو ملا را هم گرفته گفتند. این وضع خوب نیست. آدم نباید آنقدر زودرنج و لجوج باشد. مخصوصا از مرد محترمی چون شما شایسته نیست زنش را بزند. آن هم به این طرز زشت و در کوچه. اما ملا به حرف آنها گوش نداده، میخواست به هر نحوی شده خود را از دست آنان خلاص نموده، زن را تعقیب کند. بالاخره با هزار زحمت، همسایهها غضب ملا را فرو نشاندند و او را به اطاقی برده چند شیرینیخوری پر از کیک و نقل و سایر شیرینیها جلوی او گذاشته گفتند: قدری شیرینی میل کنید تا خشم و خروشتان تسکین یابد. ملا نشست و چشمش که به ظرف شیرینی افتاد، حالت خونسردی به خود گرفته شروع به خوردن نمود. ملا در ضمن قطعه کیکی برداشته گفت: اگر این زن را بهدست میآوردم مثل این کیک دو نیمش میکردم. و کیک را دو نیم کرده به دهان گذاشت و همچنان زن را تهدید کرده با عجله به خوردن مشغول بود. حضار از رفتار او میخندیدند. وقتی ملا از خوردن سیر شد، رو به صاحبخانه کرده گفت: همسایهی عزیز اگر یادتان باشد، هفتهی پیش شیرینیخوران مفصلی داشتید و ما را دعوت نکردید. من با زنم تدبیری اندیشیدم که جبران بیمهری شما را بنماییم. به این جهت من او را تعقیب نمودم که خودم را به اینجا برسانم و چنانکه گذشت جبران محرومیت شیرینیخوران شده باشد. عجالتا که موفق شدیم، خدمتتان عرض میکنم که به هیچوجه از زنم رنجشی ندارم و اجازه میخواهم او را صدا کنید تا مرخص شویم. حضار از گفتار ملا خندیدند و ملا با زنش روانهی خانهی خود شدند.
(۱۷۶) برای رفع شک
یکی از اعیان شهر به ملانصرالدین زیاد اظهار ارادات کرده و خود را مشتاق پذیرائیش نشان میداد. روزی ملا عازم خانهی وی شده، از دور دید جلو پنجره ایستاده و کوچه را مینگرد و به محض دیدن ملا از پنجره کنار رفت. ملا دروازهی خانه را زد. خدمتکاری دروازه را باز کرد. ملا پرسید: آقا هستند؟ گفت: خیر، چند دقیقهای میشود بیرون رفته و یقینا اگر بداند که شما سرافرازش فرمودهاید، متاسف خواهد شد. ملا گفت: بسیار خوب وقتی تشریف آوردند به ایشان بگو، بعد از این هر وقت از منزل خارج میشوند، یادشان باشد سرشان را پشت پنجره نگذارند که اسباب شک واردین گردد.
(۱۷۷) آدم متدین
مومنی پانصد دینار به ملانصرالدین داد که تا یک سال همهی نمازهایش را دو بار بخواند، یکی برای خودش و یکی برای صاحب پول. ملا چهل دینار آن را پس داده گفت: چون در شبهای کوتاه غالبا نماز صبح من قضا میشود، از این بابت اجرت آن را پس میدهم که مدیون شما نباشم.
(۱۷۸) تاثیر دعا
یکی از دوستان ملانصرالدین خیلی او را اذیت میکرد و همیشه ملا را تهدید مینمود. ملا گفت: اگر دفعهی دیگر مرا اذیت کنی، نفرینت خواهم کرد. ولی او اعتنا نکرده و درصدد آزار جدیدی برمیآمد. روزی عصای ملا را شکست. ملا فوقالعاده متاثر شده و گفت: این عصا را که شکستی بهجای پای من کار میکرد. برو که خدا پایت را بشکند و یقین بدان که این نفرین من چهل روز یا چهل ماه یا چهل سال دیگر به اجابت خواهد رسید. آن شخص مثل همیشه ملا را استهزاء کرده و رفت. اتفاقا چند قدم برنداشته بود که پایش پیچیده به زمین خورد. پس لنگان لنگان نزد ملا آمده، در حالی که اشک میریخت گفت: ملا نفرین تو زود تاثیر کرده و مرا بیپا نمود. با اینکه تو گفته بودی چهل روز یا چهل ماه، اینکه به چهل ثانیه نکشید. ملا گفت: صحیح است که نفرین من گیرا است، اما این صدمهای که خوردهای به سبب نفرین من نیست. فکر کن ببین پیشتر چه کسی را اذیت کردهای که نفرینت کرده باشد و منتظر باش تا چهل روز یا چهل ماه دیگر پای دیگرت عیب کند آن وقت آن را تاثیر نفرین من بدان.
(۱۷۹) سهم ملا
در فصل بهار ملانصرالدین با دوستانش برای یک هفته به باغ دلگشایی رفتند و این مدت را در نهایت سرور و خوشی به پایان بردند. آنقدر به آنها خوش گذشت که تصمیم گرفتند یک هفتهی دیگر هم آنجا بمانند. هر یک از آنها سهمی از لوازم را به عهده گرفت. یکی گفت نان با من، یکی گوشت و یکی میوهجات، دیگری برنج و یکی روغن در آخر نوبت به ملا رسید و او گفت: اینطور که شما تهیه دیدهاید مهمانی آبرومندی خواهد بود و اگر من رو گردانم، لعنت خدا سهم من باشد.
(۱۸۰) با عیال من نیکویی کنید
در مجلس مهمانی پس از صرف شام باقلای پخته آوردند. ملانصرالدین با اینکه شام مفصلی خورده بود، باقلا را هم به سرعت و با عجله میخورد. کسی گفت: زیاد باقلا خوردن باعث مرگ میشود. ملا لحظهای تامل کرد و گفت: اگر من مُردم با عیالم نیکویی کنید. و دوباره به خوردن مشغول شد.
(۱۸۱) کی مداوا میشود
ملانصرالدین را در دهی مهمان کردند. شب مسکه و عسل و قیماق برایش آوردند. ملا با اشتهای تمام آنها را خورد و چون خسته بود، پهلوی بچهی شش سالهی صاحبخانه خوابش برد. نصف شب ملا از خواب پریده، خواست برای قضای حاجت به حویلی برود. سگ قوی هیکلی به او پارس کرد. ناچار برگشت و چند مرتبه تا حویلی رفته و از ترس سگ برگشت. بالاخره طاقتش طاق شده در رختخواب بچهی صاحبخانه قضای حاجت نمود. صبح وقتی که خواستند جاها را جمع کنند دیدند بچه برخلاف عادت رختخوابش را کثیف نموده. تصور کردند که مریض شده و در پی چاره برآمدند. ملا آنها را صدا کرده و گفت: حقیقت مطلب این است که تا وقتی شما به مهمان مسکه و عسل بدهید و سگ درنده و قوی هیکلی هم در حویلی نگهدارید، امید معالجهی بچه را نداشته باشید.
(۱۸۲) نسوار دماغ تُند
ملانصرالدین به همسایهاش که عازم شهر بود، ظرفی داده خواهش کرد مقداری روغن زیتون برای او بیاورد. همسایه ظرف را پر از آب کرده، روی آن کمی روغن ریخته به ملا داد. ملا خواست بادنجان سرخ کند، وقتی که روغن را به تاوه ریخت دید آب خالی است. دانست که همسایه فریبش داده. تصمیم گرفت که انتقام خوبی از همسایه بگیرد. فکر کرد که او به نسوار دماغ معتاد است. پس دو قوطی پر نسوار دماغ درست کرد. در یکی نسوار دماغ معمولی و در دیگری مقداری مُرچ و بعضی ادویهجات تُند و تیز ریخته در کوچه منتظر آمدن همسایه شد و چون همسایه از دور نمایان گشت، قوطی نسوار را بیرون کشید و مقداری به دماغش کشید و چشمهای خود را خمار نموده گفت: آه... چه نسوار دماغ خوبی است. از بوی خوشش مرا نشه میآرد. و دوباره آن را نزدیک دماغ برده نفس بلندی کشید. همسایه که حرکات او را مراقب بود از شنیدن اسم نسوار دماغ، دهانش آب پُر کرده به ملا نزدیک شده و گفت: ممکن است ذرهای از این نسوار دماغ به من بدهی؟ ملا قوطی دوم را به او داد. آن مرد به خیال مال مفت مقدار زیادی از آن را برداشته به دماغ برده نفس بلندی کشید. از تندی و تیزی آن که تا مغزش اثر کرده بود، حالت بد و کسلی شدیدی او را عارض شده رو به ملا کرد و گفت: خدا عذابت را زیاد کند. این چه نسوار دماغی بود؟ ملا گفت: این نسوار دماغ، تُفالهی روغن زیتون مرحمتی شما بود.
(۱۸۳) از همه جا رانده
ملانصرالدین سالها تحصیل کرد. در آخر بایستی وارد زندگی شود، چون در شهرها بهقدر کافی عالم بود، فکر کرد که در دهات بهتر میتواند زندگی کند. به دهی رفت. گفتند ما ملا امام داریم و احتیاج به شما نیست. از آنجا به ده دیگر و بالاخره از بس در دهات گشت و از هر جا رانده شد خسته گردید. پس از چندین روز گردش به دهی رسید. در قسمت مرکزی ده غوغایی دید. جلو رفته سبب را پرسید گفتند: مدتها است روباهی در این ده آمده و نسل مرغ و خروس را برانداخته است. امروز با هزار زحمت او را گرفته، ولی نمیدانیم چگونه شکنجهاش کنیم که تلافی خسارات ما بشود. ملا گفت: این کار را به من واگذارید. شکنجهای خواهم کرد که نظیر نداشته باشد. دهاتیها خوشحال شده و گفتند: لابد بهتر از ما میداند. و روباه را در اختیار ملا گذاشتند. ملا واسکتاش از تن بیرون آورده، به پشت روباه انداخت و لُنگی را هم به سر روباه گذاشته، شال کمرش را نیز محکم به روباه پیچید و او را رها کرد. دهاتیها که این عمل را دیدند، بهطرف ملا حجوم آورده و گفتند: باید تمام خسارات ما را بدهی، زیرا این همه زحمت کشیده، این حیوان موزی را به چنگ آوردیم و تو به این سادگی او را رها کردی. ملا گفت: آنچه من میدانم شما نمیدانید. بلایی به سر این حیوان آوردهام که تا آخر زندگی بدبخت باشد و به هیچ سوراخی راهش ندهند.
(۱۸۴) جای حق
از ملانصرالدین پرسیدند: حق در کجاست؟ ملا گفت: من جایی را نمیبینم که نباشد که محلی را برای او معلوم کنم.
(۱۸۵) از ترس
ملانصرالدین و جمعی در محضر حاکم بودند. جوان سرهای که پیدا بود سردی و گرمی روزگار را نچشیده و نیک و بدی ندیده، مجلس را از ذکر شجاعتهای خود که چگونه با دستهی دزدان مصاف داده و بر آنها غالب گردیده و چهسان به شکار ببر و پلنگ و شیر رفته، پُر ساخته بود. در بین گفتار او از پسر حاکم باد پر صدایی خارج شد. حاکم خواست ملامتش کند. ملا گفت: بر او بحثی نیست، چرا که به شنیدن شجاعتهای این جوانمرد، من که مرد مسن هستم پتلون خود را کثیف کردم. اگر این بچه بادی رها کند چه گناه دارد.
(۱۸۶) جای فرشتهها
از ملانصرالدین پرسیدند: قبل از خلق آسمان و زمین و آدم، فرشتهها کجا زندگی میکردند؟ ملا گفت: در خانههایشان.
(۱۹۷) موذن
ملانصرالدین موذنی را دید که در بالای منار مشغول ناله کردن است. ملا خطاب به او فریاد کرد: بیچاره، خیال نکنی کسی نمیخواهد تو را یاری کند. من حاضرم، ولی چه کنم که بر سر درختِ بیشاخ و برگی رفتهای که کمک کردنت میسر نیست.
(۱۹۸) اشتباه مختصر
یک اروپایی به شهر ملانصرالدین آمده و در مجلسی تعریف عمارات و قصرهای مشهوری را که چطور سر به فلک کشیدهاند مینمود. ملا که تصور نمود لاف میزند خواست از او عقب نماند و گفت: در نزدیکی ما شهری است که در یکی از باغات آن قصری ساختهاند به عرض پنج هزار ذرع... در این هنگام چند نفر مطلع وارد مجلس شدند. ملا مطلب را این چنین ادامه داد: ...به طول پنجاه ذرع... یکی از حضار پرسید: چطور عرض پنجاه هزار ذرع و طول پنجاه ذرع؟ ملا گفت: ورود آقایان مجبورم کرد طول را تحقیق بگویم. در عرض هم چندان مبالغه نشده و صحیح آن بیست و پنج ذرع میباشد.
(۱۹۹) معاملهی غریب
ملانصرالدین وارد شهری شده در بازار به دکان لباسفروشی رفت و پتلونی برداشته و قیمت کرده پوشید و شروع کرد به راه رفتن. پس از چند قدم برگشته پتلون را کنده و گفت: پتلونام چندان عیب ندارد. این را بگیر و بهجای آن یک واسکت بده. صاحب دکان واسکتی آورده به او پوشاند. ملا راه افتاد. صاحب دکان مطالبهی پول کرد. ملا گفت: عجب... مگر بهجای واسکت پتلون را به شما ندادم؟ دکاندار گفت: پول پتلون را که ندادی؟ ملا گفت: پتلون را برنداشتم که پولش را بدهم.
(۲۰۰) نصایح ملا
ملانصرالدین در مجلس حاکم نشسته و دستورالعملهای گوناگون برای طرز حکومت و رفتار با مردم و غیره میداد. حاکم هر چه تامل کرد، ملا از روده درازی دست برنداشت. در آخر حاکم خشمگین گشته گفت: مرد احمق چه کسی تو را آنقدر جری کرده که در حضور مثل من بزرگی این همه حرف بزنی؟ ملا گفت: کوچکی.
(۲۰۱) حسابسازی
ملانصرالدین زمانی که کسب میکرد، مقداری نسیه داده و در دفتری یادداشت نوشته بود. روزی یکی از بدهکاران از جلوی خانهاش میگذشت. ملا او را خوانده گفت: میدانی چند وقت است به من مقروضی و حاضر به ادای قرضت نشدی؟ آن شخص که دانست ملا سماجت خواهد کرد گفت: دفتر را بیاورید ببینم قرض من چیست. ملا که به وصول طلبش امیدوار شد با عجله دفتر را آورده، قرض او را حساب کرد سی و یک دینار بود. آن شخص نگاه کرد و دید که از همسایهاش هم بیست و پنج دینار طلب دارد گفت: ملا این همسایه و قوم من که با شما حساب دارد، حسابش را از من کم کنید. بیست و پنج دینار که از سی و یک دینار کم شود، شش دینار باقی خواهد ماند. آن را هم لطف کرده، حساب هر دو را قلم بگیرید. ملا که خیلی به تسویه حسابها علاقهمند بود، شش دینار پول و سندی که تسویهی هر دو حساب را در آن نوشت به او داد و برای زنش مژده برد که دو طلب خود را به این سادگی با دادن شش دینار وصول کرده. زن ملا با دیدن این حسابسازی غریب مدتی سعی کرد تا موضوع را به ملا بفهماند. ملا پس از فهمیدن موضوع به محضر قاضی رفته در حضور جمع دفتر را نشان داده و داستان را بیان نمود. قاضی به سراغ مرد مدیون فرستاد و گفت: این چه قسم حسابی بود که برای ملا ساختی؟ آن شخص جواب داد: چون ملا اصرار به تسویه حساب داشت و من هم پول نقد نداشتم و دیدم آبرویم را خواهد برد، با او شوخی کردم و او هم از کثرت هوش شوخی را جدی تلقی کرد و حساب را تسویه نمود. پس قاضی از او سندی گرفته به ملا داد و از ملا خواهش کرد، چون حساب نمیداند بعد از این در این قبیل مواقع از دیگران پرسد که مجبور به مراجعه به قاضی نباشد.
(۲۰۲) خلاصهی بهداشت
ملانصرالدین در موعظهای میگفت: بهداشت انسانی چهار چیز است: پایت را گرم نگاهدار و سرت را خنک، در غذای خود دقت کن و فکر زیاد نکن.
(۲۰۳) شیر
یک روز عصر، مردی که یک دبه شیر حمل میکرد در خیابان ملانصرالدین را متوقف کرد و گفت: که مشکلی دارد و نصحیتش را میخواهد. ملا گفت: مشکلت چیست؟ مرد توضیح داد: با وجودی که شراب نمیخورم، صبحها که از خواب بیدار میشوم خیلی مست و سرخوش هستم. ملا نگاهی به ظرف شیر کرد و پرسید: دیشب چه خوردی؟ مرد گفت: شیر. ملا گفت: همانطور که فکر میکردم، این دلیل مشکلت است. مرد بهتزده گفت: شیر باعث مستی میشود؟ ملا گفت: اینجور است. شب شیر میخوری و میخوابی. در خواب غلت میزنی. شیر با این تکانها تبدیل به کره میشود. کره تکان میخورد و تبدیل به پنیر میشود. پنیر به چربی تبدیل میشود. چربی تبدیل به شکر میشود و شکر تبدیل به الکل میشود. وقتی بیدار میشوی در معدهات الکل داری، به همین دلیل صبحها احساس مستی میکنی. مرد گیج شده، پرسید: چهکار کنم؟ ملا گفت: ساده است. شیر ننوش. زود، بدش به من. و شیر را از مرد بهتزده گرفت و رفت.
(۲۰۴) طبابت ملا
روزی ملانصرالدین به آشنایی در خیابان برخورد. مرد نگران بهنظر میرسید. ملا از او پرسید چه چیزی نگرانش کرده است؟. مرد گفت: من کابوس ترسناکی میبینم. هر شب هیولایی میبینم که زیر تختم قایم شده است. وقتی بیدار میشوم هیچکس آنجا نیست. ولی بعدش نمیتوانم بخوابم. حالا هم دارم میروم حکیم برای یکصد دینار مرا درمان کند. ملا فریاد زد یکصد دینار! من مشکلت را با پنج دینار حل میکنم. مرد فورا پنج دینار به ملا داد: خوب حالا بگو چکار کنم. ملا پول را فورا در جیب گذاشت و گفت: درمان ساده است. پایههای تختت را ببر.
(۲۰۵) مهمان نوازی ملا
ملانصرالدین روایی داشت. مردی درب خانهاش را زد و از او پرسید میتواند در خانهاش شب را سر کند. ملا موافقت کرد و اتاقش را به او نشان داد. فردا صبح مرد از ملا تشکر کرد و شروع کرد سکههای طلا را از کیفش بیرون بیاورد. نُه سکه شمرد و متوقف شد. ملا فریاد زد و بیدار شد: تو قول دادی ده سکه بدهی! به اطرافش نگاه کرد و هیچکس را ندید. فورا چشمهایش را دوباره بست و گفت: خیلی خوب. همان نه سکه را بده.
(۲۰۶) دستخط ملا
روزی همسایهی ملانصرالدین از او خواست نامهای برایش بنویسد. ملا پرسید: برای کی میخواهی بنویسی؟ مرد گفت: برای دوستم در بغداد. ملا گفت: متاسفم. من وقت ندارم به بغداد بروم. همسایه گفت: کی از تو خواست بروی بغداد! من فقط میخواهم نامهای برایم بنویسی. ملا گفت: میدانم. اما دستخط من اینقدر بد است که هیچکس نمیتواند آن را بخواند و آخرش میفرستند سراغ خودم و همانطور که گفتم وقت ندارم به بغداد بروم.
(۲۰۷) قرض
یک روز عصر همسر ملانصرالدین میبیند که او سراسیمه در ایوان بالا و پایین میرود. از او میپرسد: چه شده؟ ملا میگوید: من یک ماه پیش یکصد دینار از همسایه قرض گرفتم و قول دادم که آخرین روز همین ماه آن را برگردانم. فردا آخرین روز است و من دیناری ندارم. نمیدانم چهکار کنم. رنش گفت: چهکار میتوانی بکنی. به او بگو پولی نداری بدهی. ملا نصحیت زنش را گوش کرد. وقتی از خانهی همسایه برگشت، آرام و خوشحال بود. زنش پرسید: چطور برخورد کرد؟ ملا گفت: خوب، حالا او دارد در ایوان سراسیمه بالا و پایین میرود.
(۲۰۸) نمونه آجر
ملانصرالدین سعی میکرد خانهاش را بفروشد، ولی موفق نمیشد. روزی آجری از دیوار خانهاش برداشت. زنش ترسید و پرسید: چهکار میکنی؟ ملا جواب داد: ای زن ابله، تو چه میفهمی؟ برای فروش هر چیزی باید نمونهای از آن را نشان بدهی. من این آجر را بهعنوان نمونهای از خانه نشان میدهم.
(۲۰۹) الاغ ملا
ملانصرالدین بر سر راهش به بازار، سبدی از سبزیجات بار الاغش کرده بود. در نیمهی راه الاغ ناگهان ایستاد. ملا سعی کرد با چربزبانی او را وادار به حرکت کند، اما جانور تکان نمیخورد. ملا از روی خشم شروع به زدن الاغ با چوب کرد. مردم کم کم دور آنها جمع شدند. یکی پرسید: چرا این حیوان بدبخت را میزنی؟ دومی دستور داد: فورا زدنش را تمام کن. سومی گفت: عجب مرد ظالمی هستی! ملا نگاهی تحسینآمیز به الاغش کرد و گفت: اگرمیدانستم اینقدر خویشاوند داری که ازت دفاع کنن، من هیچوقت تو را نمیزدم. میبینم که از یک خانوادهی بزرگ و بددهان آمدی. کسانی که اظهارنظر کرده بودند با اوقات تلخی پراکنده شدند و مردمی که دورشان جمع شده بودند او را تنها گذاشتند تا هر طوری که دلش میخواهد با الاغش رفتار کند.
(۲۱۰) کیفیت تابوت
مرد ثروتمندی تابوتش را که برای خودش درست کرده بود به ملانصرالدین نشان داد تا او کیفیت چوبش را تحسین کند. از ملا پرسید: در مورد کندهکاریهای جانبی تابوت چه فکر میکنی؟ آیا فکر نمیکنی که عالی هستند؟ ملا سرش را قدرشناسانه تکان دارد. مرد با خودستایی گفت: من اصرار کردم که در داخل هم با نمد، آستر شود با بهترین و با کیفیتترین نمد. ملا پاسخ داد: البته. مرد ادامه داد که: میخواهم بینقص باشد. فکر میکنی چی کم دارد؟ ملا گفت: البته. کسی که باید در آن باشد.
(۲۱۱) فیل
فیل سلطان در روستای ملانصرالدین ول میگشت و در مزارع خرابی بهبار میآورد. سرانجام روستاییان تصمیم گرفتند نمایندگانی بهسوی سلطان بفرستند و از او بخواهند فیلش را از روستا دور کند. از آنجا که حاکم ملا را میشناخت از او خواستند که رهبری گروه را بهعهده بگیرد. هنگامی که به کاخ رسیدند، روستاییان از شکوه پیرامونشان به شگفت درآمدند و شجاعتشان را از دست دادند. یکی یکی از گروه عقب افتادند و در رفتند، طوری که وقتی ملا به حضور سلطان رسید در کمال وحشت، خودش را تنها یافت. سلطان که آن روز حال خوبی نداشت فریاد زد: خوب، ملا چه میخواهی؟ ملا با لکنت گفت: فیل شما در روستای ماست، عالیجناب. سلطان غرید: خوب؟ ملا که از موقعیتش گیج شده بود گفت: خوب، خوب، ما... منظورم این است که من آمدهام بگویم فیل شما بهشدت احساس تنهایی میکند، خواهش میکنم جفتش را هم بفرستید.
(۲۱۲) راه کاخ
یک روز وسط چهارراه، ملانصرالدین یک اشرافی تنومند را دید که اسبش را بهسوی او میراند. مرد گفت: ملا راه کاخ از کدام طرف است؟ ملا پرسید: از کجا فهمیدید که من ملا هستم؟ مرد اشرافی که عادت داشت هر کسی را که بهنظرش باسواد میآمد، بهجای آقا، ملا صدا بزند نخواست این را به ملا بگوید. پس لاف زد که: از کجا میدانم؟ خوب من فکرخوان هستم. ملا گفت: از ملاقاتتان خوشوقتم. در جواب سوالتان، فکرم را بخوان و همان مسیر را برو.
(۲۱۳) لباس صورتی
روزی دو مرد بهسوی خانهی ملانصرالدین دویدند. ملا پرسید: چه شده؟ آنها گفتند: مردی شبیه شما، در بازار زیر گاری رفته. ما فکر کردیم شما بودید و فورا آمدیم به زنتان خبر بدهیم. ملا پرسید: هم قد من بود؟ دو مرد گفتند: بله. ملا گفت: ریشی شبیه من داشت؟ گفتند: بله. ملا پرسید: رنگ لباسش چه بود؟ گفتند: صورتی. ملا آسوده شد و فریاد زد: صورتی؟! من نبودم که، من لباس صورتی ندارم.
(۲۱۴) بوفالو
ملانصرالدین یک بوفالو داشت که شاخهایش خیلی از هم فاصله داشتند. ملا اغلب مشتاق بود که برود و بین شاخهای بوفالویش بنشیند، ولی هیچوقت جرات نمیکرد. روزی جانور آمد و نزدیکتر نشست. ملا نگاه محتاطانهای به باد انداخت و با گرفتن شاخهای بوفالو خودش را گرداند و در فضای بین شاخها نشست. سرخوشانه به زنش گفت: حالا حس میکنم شاهی هستم که روی تخت سلطنتش نشسته. بوفالو با این یورش ناگهانی به خلوتش، رَم کرده و خشمگین روی پاهایش بلند شد و سرش را بهشدت رو به جلو تکان داد. ملا به هوا پرتاب شد و با سر توی چالهای افتاد. به زنش که برای کمک به او جلو دویده بود گفت: عیبی ندارد. این اولین بار نیست که شاهی تخت سلطنتش را از دست میدهد.
(۲۱۵) ساختمان دعاگو
زمانی ملانصرالدین در خانهای اجارهای زندگی میکرد. ساختمان قدیمی بود و هر وقت باد شدیدی میآمد، الوارهایش بهصدا درمیآمدند. روزی صاحبخانه برای گرفتن اجارهاش آمد و ملا به او دربارهی صداهای ترسناک ساختمان گفت. صاحبخانه با خیال راحت گفت: نگران اون نباش. این صداها چیزی نیست. صدای این ساختمان قدیمی در پرستش خدای بزرگ است. ملا گفت: اوه، من نگران دعا کردن ساختمان نیستم، اما اگر تصمیم گرفت سجده کند چه؟
(۲۱۶) اگر خدا بخواهد
ملانصرالدین با یک تکه پارچه نزد خیاطی رفت تا برایش لباسی بدوزد. خیاط اندازههای ملا را گرفت و گفت: اگر خدا بخواهد یک هفتهی دیگر حاضر است. ملا بیصبرانه این یک هفته را سپری کرد. صبح هفتمین روز نزد خیاط شتافت، ولی وقتی دریافت که لباسش حاضر نیست اوقاتش تلخ شد. خیاط گفت: اگر خدا بخواهد پس فردا حاضر است. دو روز بعد ملا در مغازهی خیاط بود و لباس هم حاضر نبود. خیاط گفت: اگر خدا بخواهد یکشنبهی دیگر حاضر است. یکشنبه باز همان داستان بود. خیاط باز گفت: اگر خدا بخواهد... ملا با عصبانیت گفت: صبر کن. به من بگو اگر خدا را داخل این قضیه نکنی، لباسم کی حاضر میشود؟
(۲۱۷) مزایدهی الاغ
ملانصرالدین الاغش را به بازار برد و به ازای سی دینار فروخت. مردی که الاغش را خریده بود، فورا یک مزایده برگزار کرد. او رو به مردم فریاد میزد که: به این حیوان نگاه کنید. تا حالا الاغی بهتر از این دیدهاید؟ ببینید چقدر تمیز و قوی است! و همینطوری صفات و کیفیات بیشتری به الاغ نسبت میداد. در پایان حرفهایش مردی گفت حاضر است که الاغ را چهل دینار بخرد. دیگری پنجاه دینار و سومی پنجاه و پنج دینار پیشنهاد کردند. ملا همینطور مبهوت به مردمی که به الاغش علاقمند شده بودند نگاه میکرد. با خودش گفت: عجب احمقی بودم که فکر میکردم یک الاغ عادی است. این یه جانور بیهمتاست، یکی در میلیون... تا اینکه یک دفعه دید فروشنده پیشنهاد خوبی گرفته و دارد الاغ را میفروشد. هفتاد و پنج دنیار یک، هفتاد و پنج دینار دو... ملا فریاد زد: هشتاد دینار.
(۲۱۸) دزد اسب
ملانصرالدین تصمیم گرفت درشکهچی شود و روزی او اربابش را به بخش بدنام شهر برد. اربابش به او هشدار داد: چشمهایت را باز نگهدار، اینجا پر از دزد است. و از درشکه پیاده شد و به خانهای رفت. مدتی بعد ارباب فکر کرد درشکهچی تازهاش را چک کند. از پنجرهی خانه از او پرسید: همه چی مرتبه؟ چهکار داری میکنی؟ ملا جواب داد: نشستم دارم فکر میکنم وقتی آدم از جایش بلند شود، چهارزانویش کجا میرود؟ بعد از مدتی دیگر اربابش از پنجره پرسید: حالا داری چهکار میکنی؟ ملا گفت: دارم فکر میکنم وقتی انگشتهایم را باز میکنم، مشت من کجا میرود؟ ارباب ملا تحت تاثیر قرار گرفت و به میزبانش پز داد که: درشکهچی من یک فرد عادی نیست. او یک فیلسوف است. نیم ساعت بعد دوباره سرش را از پنجره بیرون آورد و پرسید: حالا داری چهکار میکنی؟ ملا جواب داد: دارم فکر میکنم کی اسبها را دزدیده؟
(۲۱۹) ورشکستگی ملا
ملانصرالدین ادعای ورشکستگی میکند. فردی که از ملا پولی طلب داشت او را پیش قاضی میبرد و به قاضی میگوید: این مرد ۵۰۰ دینار به من بدهکار است که خیلی وقت است پرداخت نکرده. از عالیجناب خواهش میکنم به او دستور بدهید فوری طلب مرا بدهد. ملا جواب میدهد که: خودم قصد داشتم پولش را بدهم. اگر لازم باشد گاو و خرم را میفروشم، ولی این کار وقت میگیرد. طلبکار میگوید: او دروغ میگوید، هیچ خر و گاوی یا چیز ارزشمندی ندارد. به من گفتهاند که حتی در خانهاش غذا ندارد! ملا میگوید: آقای قاضی وقتی میداند من اینقدر فقیرم، چرا انتظار دارد فورا پولش را بپردازم؟!
(۲۲۰) ملا در جنگ
روزی ملانصرالدین به جنگ رفته بود و با خود سپر بزرگی برده بود. ولی ناگهان یکی از دشمنان سنگی بر سر او زد و سرش را شکست. ملا سپر بزرگش را نشان داد و گفت: ای نادان سپر به این بزرگی را نمیبینی و سنگ بر سر من میزنی؟
(۲۲۱) باور
ملانصرالدین به خانهی یکی از اعیان و اشراف رفت. نوکر گفت: آقا تشریف ندارند. اتفاقا آن شخص کاری با ملا پیدا کرد و روز بعد به خانهی او رفت و در زد. ملا از پشت در گفت: من خانه نیستم. مهمان گفت: چرا شوخی میکنی، این که صدای خودت است. ملا گفت: خودت شوخی میکنی، من حرف نوکر تو را دیروز باور کردم، تو امروز نمیخواهی حرف خود مرا باور کنی؟
(۲۲۲) سیلی خوردن ملا
روزی ملانصرالدین از کوچهای میگذشت که مردی جلو آمده و سیلی سختی بر گوش وی نواخت. ملا توقف کرد و با چهرهی حیرتزده به آن مرد نگریست. مرد مزبور پس از آنکه خوب به چهرهی ملا نگریست، دانست که اشتباه کرده و او را بهجای شخص دیگری سیلی زده، این بود که شروع به عذرخواهی کرد. اما ملا که سیلی خورده بود قانع نشد و یخهی مرد عابر را گرفته و او را نزد قاضی برد و تمام ماجرا را به قاضی بازگو کرد. قاضی پس از کمی فکر رو به طرف ملا کرده و گفت که او هم یک سیلی بر گوش آن مرد بزند. ولی ملا به این کار راضی نشد و قاضی به مرد مزبور گفت یک سکهی طلا بهجای سیلیای که به ملا زده به وی بدهد. مرد به ناچار تسلیم شده گفت پول ندارد، به خانه میرود و یک سکه طلا برای ملا میآورد. مدتی از رفتن مرد مزبور گذشت و اثری از او پیدا نشد. ملا که دیگر از انتظار کشیدن خسته شده بود برخاست و بهطرف قاضی رفته و سیلی سختی بر گوش وی نواخت و سپس گفت: جناب قاضی چون من خیلی کار دارم باید هر چه زودتر بروم. خواهش میکنم وقتی آن شخص پول را آورد، شما بهجای این سیلیای که زدم آن را بگیرید.
(۲۲۳) عیال زحمتکش
ملانصرالدین زن خودش را برای رختشویی به خانهی دیگران می فرستاد و زن رختشویی هم به خانهی آنها میآمد و رختهای آنها را میشست. از ملا پرسیدند: چرا این کار را میکنی؟ گفت: زنم کار میکند و پول درمیآورد و مزد رختشو را میدهد. اینطوری هم احتراممان بهجاست و هم در زندگی صرفهجویی میکنیم.
(۲۲۴) درمان
ملانصرالدین و همسایهاش به درد گوش دچار شدند. با هم پیش طبیب رفتند. طبیب اول گوش همسایهی ملا را شست و روغن مالی کرد. همسایهی ملا از درد و ناراحتی دادش درآمد. نوبت ملا که شد، عین خیالش نبود. از حکیمخانه که درآمدند، همسایهی ملا گفت: واقعا که عجب طاقتی داری. ملا گفت: میدانی، چهکار کردم که گوشم درد نگرفت؟ همسایه پرسید: چهکار کردی؟ ملا گفت: هیچی، گوش سالمم را جلو بردم.
(۲۲۵) خونبها
روزی از ملانصرالدین پرسیدند: دوست داری یتیم شوی؟ اما میراثخوار پدرت شوی؟ ملا جواب داد: نه. ولی دلم میخواهد او را بکشند تا هم میراث او به من برسد و هم خونبهای او را بگیرم.
(۲۲۶) برای همین
ملانصرالدین پشت سر جنازهی یکی از ثروتمندان با صدای بلند گریه میکرد. پرسیدند: این مرحوم با شما نسبتی دارد؟ گفت: نه. پرسیدند: برای چه گریه میکنی؟ گفت: برای همین که این مرحوم با من نسبتی ندارد.
(۲۲۷) شکایت الاغ
الاغ ملانصرالدین روزی به چراگاه حاکم رفت. حاکم از ملا نزد قاضی شکایت کرد. قاضی ملا را احضار کرد و گفت: ملا ماجرا را توضیح بده. ملا هم گفت: جناب قاضی. فرض کنید شما خر من هستید. من شما را زین میکنم و افسار به شما میبندم و شما حرکت میکنید. بین راه سگها به طرفتان پاس میکنند و شما رَم میکنید و بهطرف چراگاه حاکم میروید. حالا انصاف بدید من مقصرم یا شما؟
(۲۲۸) دو تا خر
یک روز ملانصرالدین و دوستش دو تا خر میخرند. دوست ملا میگوید: چهطوری بفهمیم کدام خر مال من است، کدام خر ماله تو؟ ملا میگوید: خوب من یه گوش خرم را میبرم، اونی که یک گوش دارد، مال من است و اونی هم که دو گوش دارد مال تو. فردای آن روز میبینند خر ملا گوش اون یکی خر را از سر حسادت خورده است. دوست ملا میگوید: حالا چهکار کنیم؟ ملا میگوید: من جفت گوش خرم را میبرم. فردای آن روز میبینند باز هم قضیهی دیروز است. دوست ملا میگوید: حالا چهکار کنیم؟ ملا میگوید: من دم خرم را میبرم. فردای آن روز باز هم قضیهی دیروز میشود. دوست ملا با عصبانیت میگوید: حالا چهکار کنیم؟ ملا هم میگوید: عیبی ندارد، خب حالا خر سفید مال تو، خر سیاه مال من.
(۲۲۹) تجربیات اثبات شده
ملانصرالدین در اتاقش نشسته بود که مگسی مزاحم استراحتش میشود، مگس را میگیرد و یک بالش را میکند. مگس کمی میپرد. دوباره مگس را میگیرد و بال دیگرش را هم میکند. او میگوید: بپر ولی مگس نمیپرد. به خود میگوید: به تجربه ثابت شده است اگر دو بال مگس را بکنید، گوش او کر میشود.
(۲۳۰) لامپ اضافی خاموش
ملانصرالدین داشت سخنرانی میکرد که: هرکس چند زن داشته باشد به همان تعداد چراغ در بهشت برایش روشن میشود. ناگهان در میان جمعیت، زن خود را دید. هول کرد و گفت: البته هرگز نشه فراموش، لامپ اضافی خاموش.
(۲۳۱) وظیفه و تکلیف
روزی ملانصرالدین بدون دعوت به مجلس جشنی میرود. یکی گفت: جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟ ملا جواب داد: اگر صاحبخانه تکلیف خودش را نمیداند، من وظیفهی خودم را میدانم و هیچوقت از آن غافل نمیشوم.
(۲۳۲) علت نامعلوم
ملانصرالدین به یکی از دوستانش گفت: خبر داری فلانی مرده؟ دوستش گفت: نه! علت مرگش چه بود؟ ملا گفت: علت زنده بودن آن بیچاره معلوم نبود، چه رسد به علت مرگش!
(۲۳۳) دیرباور
روزی یکی از همسایهها خواست خر ملانصرالدین را امانت بگیرد. بههمین خاطر به در خانهی ملا رفت. ملا گفت: خیلی معذرت میخواهم خر ما در خانه نیست. از بخت بد همان موقع خر بنا کرد به عرعر کردن. همسایه گفت: شما که فرمودید خرتان خانه نیست؛ اما صدای عرعرش دارد گوش فلک را کر میکند. ملا عصبانی شد و گفت: عجب آدم کج خیال و دیرباوری هستی. حرف من ریشسفید را قبول نداری، ولی عرعر خر را قبول داری.
(۲۳۴) گریه بر مرده
روزی ملانصرالدین به دنبال جنازهی یکی از ثروتمندان میرفت و با صدای بلند گریه میکرد. یکی به او دلداری داد و گفت: این مرحوم چه نسبتی با شما داشت؟ ملا جواب داد: هیچ! علت گریهی من هم همین است.
(۲۳۵) کرامت ملا
روزی ملانصرالدین ادعای کرامت کرد. گفتند: دلیلت چیست؟ گفت: میتوانم بگویم الساعه در ضمیر شما چه میگذرد؟ گفتند: اگر راست میگویی بگو. گفت: همهی شما در این فکر هستید که آیا من میتوانم ادعایم را ثابت کنم یا نه!
(۲۳۶) مهمان شدن ملا
روزی ملانصرالدین به عدهای رسید که مشغول غذا خوردن بودند. رفت جلو و گفت السلام یا طایفهی بخیلان! یکی از آنها گفت: این چه نسبتی است که به ما میدهی؟ خدا گواه است که هیچ یک از ما بخیل نیست. ملا گفت: اگر خداوند اینطور گواهی میدهد، از حرفی که زدم توبه میکنم، و نشست سر سفرهی آنها و شروع کرد به غذا خوردن.
(۲۳۷) ما نوح را فرستادیم
روزی ملانصرالدین بالای منبر رفت و یک آیه خواند: و ما نوح را فرستادیم... بعد هر چه کرد ادامهی آیه را یادش نیامد تا اینکه یکی از حضار گفت: ملا معطلمون نکن. اگه نوح نمییاد یکی دیگه رو بفرست!
(۲۳۸) ملا و بار سنگین
ملانصرالدین از بازار برمیگشت و کیسهای پر از نخود و لوبیا خریده بود. کیسه را بر دوش خود گذاشت و سوار بر خر شد. کیسه آنقدر سنگین بود که شانههای ملا از سنگینی بار خم شده بود. در بین راه یکی از دوستانش او را دید و گفت: ملا! چرا کیسه را پشت خودت گذاشتهای و آن را پشت خر نمیگذاری؟ ملا با تاسف سری تکان داد و گفت: تو چقدر نادانی. این خر بیچاره گناهی نکرده که هم مرا به پشت خود سوار کند و هم بار را. من خودم سوار بر خر شدهام، بس است. کیسه را خودم نگه میدارم تا فشاری به این خر بیچاره نیاید!
(۲۳۹) خمیازه
شخصی در مجلسی پشت سر هم و بدون وقفه حرف میزد. ملانصرالدین هم که در مجلس حاضر بود، در گوشهای نشسته بود و خمیازه میکشید. یکی از حاضرین گفت: خوب است که شما هم یک دفعه دهان باز کنید. ملا گفت: برادر آنقدر دهان باز کردم که نزدیک است دهانم پاره شود.
(۲۴۰) ملای پخمه
ملانصرالدین تبری داشت که بسیار برایش با ارزش بود و هر شب آن را در تنور پنهان میکرد و در تنور را هم میگذاشت. عیالش گفت: ملا تبر را چرا در تنور میگذاری؟ ملا جواب داد: از دست گربه قایم میکنم. زن گفت: گربه تبر را میخواهد چه کند؟ ملا گفت: عجب زن احمقی هستی! گربه تکه گوشتی را که قیمتی ندارد میبرد، اما تبری را که ده دینار خریدهام رها خواهد کرد؟
(۲۴۱) مشکل ملا
روزی ملانصرالدین از مزرعهای یک سیبزمینی دزدید که یکدفعه صاحب مزرعه او را دید و گفت: مرتیکه اینجا چهکار میکنی؟ ملا با خونسردی گفت: باد مرا اینجا آورده است. صاحب مزرعه گفت: پس این کیسه از کجا آمده است؟ ملا جواب داد: مشکل من هم همین کیسه است.
(۲۴۲) کار با ارزش
یک شب ملانصرالدین توی چاه نگاه میکرد که یکدفعه چشمش به عکس ماه افتاد. با خودش گفت: ای وای، ماه دارد غرق میشود، باید نجاتش بدهم. بلافاصله چنگکی در آب انداخت تا ماه را نجات بدهد، اما چنگک زیر سنگ بزرگی در ته چاه گیر کرد. ملا هر چه زور زد نتوانست آن را بالا بکشد. بالاخره طناب پاره شد و ملا از پشت روی زمین افتاد و لنگش به هوا رفت که یکدفعه ماه را در آسمان دید. با خودش گفت: عیبی ندارد، درسته زمین خوردم، اما عوضش توانستم ماه را نجات بدهم.
(۲۴۳) عمامهی ملا
روزی ملانصرالدین داشت از چاه آب میکشید و به خرش میداد. یکدفعه پوزهی خر به کله ملا خورد و عمامهاش افتاد توی آب. ملا سریع افسار خر را باز کرد و انداخت توی چاه. رفیقی او را دید و گفت: ملا، این چه کاری بود که کردی؟ ملا گفت: برای اینکه هر کسی رفت افسار الاغ را بیاورد، عمامهی من را نیز با خودش بالا بیاورد.
(۲۴۴) ماهی یونس
ماهیگیران کنار رودخانهای مشغول ماهیگیری بودند. ملانصرالدین ایستاده بود و آنها را نگاه میکرد که یکدفعه پایش لیز خورد و افتاد توی آب. یکی از ماهیگیران پرسید: حضرتعالی را بهجا نمیآورم؟ ملا گفت: فرض کنید ماهی حضرت یونس.
(۲۴۵) کار بیزحمت
روزی ملانصرالدین سوار خرش بود و داشت رد میشد که یکدفعه خرش رم کرد و او را به زمین زد. بچههای کوچه وقتی ملا را با این وضع دیدند حسابی او را دست انداختند. ملا به خندههای بچهها اعتنایی نکرد. بلند شد و گرد و خاک لباسش را تکاند و بهطرف خانهای رفت و در زد و گفت: چه خوب شد خرم مرا دم همان خانهای که کار داشتم زمین زد و مرا از زحمت پیاده شدن خلاص کرد.
(۲۴۶) فرق دو گره
روزی ملانصرالدین، کیسهی گندمی را آرد کرده بود و داشت به خانهاش میبرد. در راه با خدا راز و نیاز میکرد که خداوند گره از مشکلاتش باز کند. ناگهان گره کیسهی آرد باز شد و تمام آردها به زمین ریخت. ملا با ناراحتی سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: خدایا بعد از این همه سال خدایی کردن، فرق دو تا گره را نمیدانی و من را اینطور ذلیل و بیچاره میکنی؟!
(۲۴۷) چشم غره
بیچاره عیال ملانصرالدین هر وقت میخواست لباس بشوید هوا بارانی میشد. ملا به عیالش گفت: فکری بهخاطرم رسید تا تو بتوانی لباس چرکها را بشویی، باید کاری کنم که خدا متوجه نشود که ما چه وقت میخواهیم این کار را بکنیم. زن گفت: ملا، کفر نگو مگر میشود چیزی از خدا پنهان کرد؟ ملا گفت: چرا نمیشود؟ یک روز که هوا خوب بود، تو به من اشاره کن تا من بروم بازار و برایت صابون بخرم و بیارم بعد تو لباسها را بشوی. چند روز گذشت و هوا خوب و آفتابی بود. زن ملا اشارهای به ملا کرد و ملا راه بازار را در پیش گرفت. صابونی خرید و همین که پایش را از بازار بیرون گذاشت، دید نم نم باران شروع شده است. ملا سرش را بالا گرفت و نگاهی به آسمان انداخت. یک دفعه آسمان شروع شد و رعد و برق تندی زد. ملا صابون را زیر قبایش قایم کرد و گفت: خدایا، غلط کردیم دیگر این همه توپ و تشر و چشم غره رفتن لازم نیست. از قرار معلوم امروز هم نمیتوانیم لباسهایمان را بشوییم.
(۲۴۸) اختلاف رنگ
روزی مردی که موهایی مشکی و ریشی سفید داشت وارد مجلسی شد که اتفاقا ملانصرالدین در آن حضور داشت. از ملا دربارهی اختلاف رنگ میان ریش و موهای آن مرد سوال کردند. ملا جواب داد: سیاهی موی سر و سفیدی ریش او نشان میدهد که مغزش کمتر از چانهاش کار کرده است.
(۲۴۹) خر گمشده
ملانصرالدین ده تا خر داشت. روزی سوار یکی از آنها شد و بقیهی خرهایش را شمرد. اما هر چه میشمرد میدید یکی از آنها کم است. بالاخره چند باری هی سوار شد و هی پیاده شد و عاقبت از روی خر پایین آمد و گفت: خرسواری به گم شدن خر نمیارزد.
(۲۵۰) شراب گرم
از ملانصرالدین پرسیدند: شراب گرم را چه مینامند؟ ملا گفت: گرم شراب. باز پرسیدند: اگر سرد باشد چی؟ ملا گفت: ما آن را زود میخوریم و مجال نمیدهیم که سرد شود.
(۲۵۱) صدقه
ملانصرالدین گوسفندی را دزدیده و کشت و گوشت آن را صدقه داد. مردم از او پرسیدند. چرا چنین کردی؟ ملا گفت: ثواب صدقه با گناه دزدی برابر است و خوبی دیگر اینکه پای و دنبه و غیره گوسفند هم فایدهی من میشود.
(۲۵۲) ملای امانتدار
ملانصرالدین در صحرایی نشسته بود و داشت مرغ بریانی را میخورد. رهگذری به او رسید و گفت: ملا! اجازه بدهید من هم یک لقمه بردارم. ملا جواب داد: خیر اجازه نمیدهم چون مال کسی است. رهگذر گفت: شما که خودتان مشغول خوردنش هستید. ملا گفت: درست است، ولی صاحب این مرغ آن را به من داده تا من آن را بخورم نه کس دیگری.
(۲۵۳) ملای زرنگ
روزی چند تا بچهی شیطان در کوچهای سرگرم بازی بودند که چشمشان به ملانصرالدین افتاد. بچهها با هم قرار گذاشتند که به هر دوز و کلکی شده کفشهای ملا را بدزدند. بعد رفتند کنار درخت تنومند و پر شاخ و برگی ایستادند و طوری که ملا بشنود گفتند: همهی اهل محل میگویند تا به حال هیچکس نتوانسته از این درخت بالا برود. ملا رفت جلو، نگاهی به درخت انداخت و گفت: اینکه کاری ندارد، من خیلی راحت میتوانم از آن بالا بروم. بچهها گفتند: اگر راست میگویی برو بالا ببینیم. ملا کفشهایش را درآورد و گذاشت زیر بغلش و شروع کرد از درخت بالا رفتن. بچهها گفتند: ملا! چرا کفشهایت را با خودت میبری؟ ملا جواب داد: شاید آن بالا جایی بود که لازم شد کفش بپوشم.
(۲۵۴) خداشناسی
یکی از دوستان ملانصرالدین به کنایه از او پرسید: اگر بگویی خدا کجاست یک سکه به تو میدهم. ملا پاسخ داد: اگر بگویی خدا کجا نیست، دو سکه به تو میدهم.
(۲۵۵) دستمال
روزی ملانصرالدین دستمالش را گم کرده بود، نشسته بود و داشت گریه میکرد. دوستانش از او پرسیدند چرا گریه میکنی؟ گفت: دستمالم را گم کردهام! گفتند: مگر دستمال گرانقیمتی بود؟ گفت: نه، ولی زنم گفته بود سیب بخرم و من هم برای این که یادم نرود گوشهی دستمال را گره زدم، حال اگر از یاد ببرم چه کنم؟!
(۲۵۶) پول دوستی
خسیسی از ملانصرالدین پرسید: تو هم پول را دوست داری؟ ملا جواب داد: آنقدر دوست دارم که محتاج به مردمان لئیم و بیوجدان نباشم.
(۲۵۷) مسابقهی اسبسواری
ملانصرالدین در عرصهی مسابقه، بر اسبی بنشست و یال اسب در دست گرفت. اسب تاختن آورد و ملا از پشت آن لغزید و از ابتدای یال به انتهای دم آن رسید! پس آواز در داد: آهای! آهای! این اسب تمام شد، یک اسب دیگر بیاورید!
(۲۵۸) مالیات
زمان قدیم داروغهها برای جمعآوری خراج و مالیات حاکم، الاغها را میگرفتند. یک روز زمان خر بگیری، ملانصرالدین با عجله و شتابان وارد خانهای شد. صاحبخانه گفت: چه شده؟ ملا گفت: بیرون دارند خر میگیرند. صاحبخونه گفت: خر میگیرند، چه ربطی به تو دارد؟ ملا گفت: مامورین آنچنان عجله داشتند که میترسیدم اشتباها مرا بهجای خر بگیرند.
(۲۵۹) شیرینی
روزی ملانصرالدین از شهری میگذشت، ناگهان چشمش به دکان شیرینیفروشی افتاد به یکباره به سراغ شیرینیها رفت و شروع به خوردن کرد. شیرینیفروش شروع کرد به زدن او. ملا همانطوری که میخورد با صدای بلند میخندید و میگفت: عجب شهر خوبی است و چه مردمان خوبی دارد که با زور و کتک رهگذران را وادار به شیرینی خوردن میکنند!
(۲۶۰) خر نخریدم انشاءالله
ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا درازگوشی بخرد. مردی پیش آمد و پرسید: کجا میروی؟ گفت: به بازار تا درازگوشی بخرم. مرد گفت: انشاءالله بگوی. گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازگوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید، پولش را بدزدیدند. چون باز میگشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا میآیی؟ گفت: از بازار میآیم انشاءالله، پولم را زدند انشاءالله، خر نخریدم انشاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم انشاءالله!
(۲۶۱) سطل آب
روزی ملانصرالدین با سطلش مشغول بیرون آوردن آب از چاه بود که سطل او به درون چاه افتاد. ملا در کنار چاه نشست. شخصی که از آنجا عبور میکرد از او پرسید: ملا چرا اینجا نشستهای؟! ملا گفت: سطلم درون چاه افتاده، نشستهام تا از چاه بیرون بیاید!
(۲۶۲) آرایشگاه
روزی ملانصرالدین به دکان آرایشگری رفت. آرایشگر ناشی بود و سر او را مدام میبرید و جایش پنبه میگذاشت. ملا که از دست او به عذاب آمده بود گفت: بس است دست از سرم بردار، نصف سرم را پنبه کاشتی، بقیه را خودم کتان میکارم!
(۲۶۳) مادرزن
ملانصرالدین شنید که مادرزنش را آب برده است. پس بر عکس جهت رودخانهای که او در آنجا غرق شده بود شروع به را رفتن نمود! با تعجب از او پرسیدند: چرا خلاف جهت آب به دنبال مادرزنت میگردی؟ ملا گفت: چون که همهی کارهای او برعکس بود، احتمال میدهم که جنازهاش را هم آب برعکس برده باشد!
(۲۶۴) زن آبستن
زن ملانصرالدین آبستن بود، ولی نمیزایید. همه نگران شده بودند، به همین جهت نزد ملا رفتند تا او چارهاندیشی کند! ملا قدری فکر کرد و سپس چند عدد گردو به آنها داد و گفت: اینکه کاری ندارد، گردوها را به او بدهید تا جلویش بگذارد. مطمئن باشید بچه با دیدن آنها برای خاطر گردوبازی هم که شده، زودتر بیرون خواهد آمد!
(۲۶۵) دندان درد
ملانصرالدین دندانش درد میکرد و دستمالی به صورتش بسته بود. یکی از دوستانش او را دید و گفت: بلا دور است تو را چه شده است؟ ملا گفت: دندانم درد میکند، دوستش گفت: اینکه کاری ندارد، زودتر آن را بکش. ملا گفت: اگر در دهان تو بود، میدادم آن را بکشند!
(۲۶۶) درد
کسی نزد ملانصرالدین رفت و به او گفت: موی سرم درد میکند، دارویی بده تا خوب شوم. ملا از او پرسید: امروز چه خوردی؟ مرد گفت: نان و یخ! ملا گفت: برو بمیر که نه غذایت به آدمیزاد میماند نه دردت!
(۲۶۷) ستارهشناس
روزی ملانصرالدین از همسایهاش که مردی دانشمند بود و ستارهشناسی میکرد پرسید: فلانی مرا میشناسی؟ مرد گفت: نه! ملا گفت: تو که همسایهات را نمیشناسی، چطور میخواهی ستارگان را بشناسی؟!
(۲۶۸) گرسنگی
روزی ملانصرالدین از دهی میگذشت. گرسنهاش بود و به روستاییان گفت: به من غذا بدهید، و الا همان بلایی که بر سر ده قبلی آوردهام، به سر شما هم میآورم! روستاییان ترسیدند و او را غذا دادند. ملا پس از آنکه سیر شد و عازم رفتن گردید، یکی از روستاییان از او پرسید: به ما بگو با روستای قبلی چه معاملهای کردی؟ ملا خندید و گفت: هیچ غذایم ندادند، رهایشان کردم و به سراغ ده شما آمدم!
(۲۶۹) پیری
یک روز از ملانصرالدین پرسیدند که چرا اینقدر پیر شده است؟ ملا با تعجب گفت: که اشتباه میکنید زور من با جوانیم اندکی فرق نکرده است. چون که آن زمان در گوشهی حیات خانهی ما یک گلدان سنگی بود که نمیتوانستم آن را بلند کنم. اکنون هم که پیر شدهام نمیتوانم. به همین جهت زور بازویم هرگز کاهش نیافته است.
(۲۷۰) بیخوابی
شبی ملانصرالدین بیخوابی به سرش زده بود، به همین جهت از خانه خارج شد و بیهدف در کوچهها میگشت. یکی از دوستانش ملا را دید و از او پرسید: نیمهشب در کوچهها چرا پرسه میزنی؟ ملا گفت: خوابم پریده، دنبالش میگردم، شاید پیدایش کنم!
(۲۷۱) ادعای عالم بودن
شخصی که ادعای معلومات بسیار داشت، روزی در مجلسی که ملانصرالدین هم آنجا بود، داد سخن میداد و اظهار وجود میکرد و خود را برتر از همه میپنداشت. ملا که از دست لاف و گزاف او بهتنگ آمده بود پرسید: این معلومات را از کجا فرا گرفتهای؟ آن مرد گفت: از کتابهای بسیاری که مطالعه کردهام. ملا گفت: مثلا چند کتاب خواندهای؟ آن شخص گفت: به قدر موهای سرم! ملا که میدانست آن شخص کچل است و حتی یک تار مو هم به سر ندارد، ذربینی از جیب درآورد و بعد از برداشتن کلاه او ذربین را روی کله بیموی او گرفت و پس از دقت بسیار گفت: معلومات آقا هم معلوم شد چقدر است.
(۲۷۲) عقل سالم
زن ملانصرالدین به عقل خود خیلی مینازید و همیشه پیش شوهرش از خود تعریف میکرد. روزی گفت: مردم راست گفتهاند که دارای عقل سالم و درستی هستم. ملا جواب داد: درست گفتهاند، چون تو هرگز عقلت را بهکار نمیبری، به همین دلیل سالم مانده است.
(۲۷۳) شناخت الاغها
ملانصرالدین وارد روستایی شد و یکی از اهالی به او گفت: ملا من تو را از طریق الاغت میشناسم و ملا جواب داد: اشکالی ندارد، چون الاغها یکدیگر را خوب میشناسند.
(۲۷۴) خر فروشی ملا
روزی ملانصرالدین خری را به بازار برد که بفروشد. هر مشتری که برایش میرسید، اگر از جلو میآمد، خر دهانش را باز میکرد که دندان بگیرد و اگر از عقب میآمد لگد میزد. شخصی به ملا گفت: با این وضع کسی خر را نخواهد خرید. ملا گفت: مقصود من هم فروش آن نیست، فقط میخواهم مردم بدانند که من از دست این حیوان چه میکشم.
(۲۷۵) درس عبرت
ملانصرالدین به حمام رفته بود. خدمتکاران حمام به او اعتنایی نکرده و خدمتی انحام ندادند. ملا وقت رفتن ده دینار اجرت داد و حمامیها از این بخشش فوق العاده متحیر مانده، ممنون گردیدند. هفتهی بعد که باز ملا به حمام رفت، احترام بیاندازهای از هر یک خدمه دید که هر یک به نوعی اظهار کوچکی مینمودند، ولی با این همه ملا وقت بیرون رفتن فقط یک دینار به آنها داد. حمامیها بیاندازه متغیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بیجهت هفتهی قبل و رفتار امروزت چیست؟ ملا گفت: مزد امروز حمام را آن روز و مزد آن روز را امروز پرداختم، تا شما با ادب شده، مشتریهای خود را رعایت بنمایید.
(۲۷۶) زن گرفتن ملا
پس از مرگ زنش ملانصرالدین چند نفر از همسایه ها را جمع کرده و از آنها خواهش کرد زنی برای او پیدا کنند که دارای چهار صفت باشد. ۱- دختر باشد. ۲- پولدار باشد. ۳- زیبا باشد. ۴- خوش اخلاق باشد. یکی از زنان همسایه گفت: ملا صفاتی که شما میخواهید در یک زن جمع نمیشود. بهتر است اجازه بدهید چهار زن برای شما بگیریم که هر یک دارای یکی از این صفات باشند. ملا جواب داد: اگرچه علاقه داشتم که چهار صفت در یک زن جمع باشد، ولی حالا که شما صلاح میدانید مانعی ندارد. چهار زن تهیه کنید، ولی سعی کنید هر یک در صفت خود بینظیر باشد.
(۲۷۷) درخت کاری ملا
ملانصرالدین باغ کوچکی در کنار خانهاش داشت که به هنگام بهار چندین درخت در آن میکاشت. اما وقتی هوا تاریک میشد، درختها را از داخل زمین خارج کرده و به خانهاش میبرد و در گوشهی اطاق میگذاشت. مردم از این کار عجیب ملا حیرت کرده بودند. روزی به نزد وی رفته و علت را جویا شدند. ملا دستی به ریش خود کشیده و گفت: میدانید رفقا در این شهر مدتی است که دزد زیاد شده و من برای آنکه آنها نتوانند درختهایی را که کاشتهام بربایند، آنها را شبها به اتاقم میبرم.
(۲۷۸) عرق سیاهپوست
ملانصرالدین غلام سیاهی داشت بهنام عماد. روز عید که لباس نو پوشیده بود، خواست نامهای به یکی از دوستانش بنویسد. چند قطره از مرکب به لباسش چکید. چون به خانه رفت، زنش شروع به داد و فریاد کرد که تو ارزش لباس نو پوشیدن را نداری. ملا گفت: ای زن خوب بود اول سبب را میفهمیدی، بعد با من نزاع مینمودی. زن پرسید: سبب سیاه کردن لباس چیست؟ ملا گفت: امروز به ملاحظهی عید، عماد خواست دست مرا ببوسد. صورتش عرق کرده بود. قطرات عرق او به لباسم چکید و سیاه شد.
(۲۷۹) زرنگی
ملانصرالدین میخواست مهری برای پسرش بکند که نام پسرش بر روی آن نوشته شده باشد. در آن شهر مرد حکاکی زندگی میکرد که برای کندن هر حرف در روی مهر یک دینار میگرفت. ملا به نزد وی رفته و گفت: جناب حکاک من میل دارم مهری برایم بکنی که نام پسرم بر رویش نوشته شده باشد. مرد حکاک گفت: قیمت کار مرا که میدانی، برای هر حرف یک دینار باید بپردازی. ملا سرش را جنباند و گفت: بلی. مرد حکاک گفت: خوب اسم پسرت چیست؟ ملا فکری کرد و گفت: (خس). مرد مزبور گفت: دو دینار باید بدهی. ملا دو دینار داد و حکاک شروع بهکار کرد و پس از چند دقیقهای کلمهی (حس) را روی مهر کند و نوبت نطقهای رسید که باید روی (ح) بگذارد که ملا دست وی را گرفته گفت: جناب حکاک خواهش دارم نقطه را بهجای آنکه در سر (ح) بگذاری، در داخل شکم (س) بگذار. حکاک آن کار را کرد و کلمهی (حسن) در روی مهر نقش بست و ملا مهر را گرفته و گفت: من بهجای سه حرف، پول دو حرف را دادم جناب حکاکباشی زرنگ.
(۲۸۰) ملا و مرد زورآور
یک روز ملانصرالدین از راهی میگذشت. چشمش ندید و سیلی محکمی به مرد زورآوری که از کنارش میگذشت زد. مرد رویش را برگرداند و چند دشنام به او داد. ملا قدری ایستاد و به مرد مزبور نگریست. آن وقت دو قدم به طرفش برداشت و گفت: به من دشنام میدهی؟ مرد زورآور دو قدم به طرفش برداشت و گفت: نخیر به بابا و ننهات دشنام میدهم. ملا دو قدم عقب رفته و گفت: ببخشید خیال کردم به من دشنام میدهید.
(۲۸۱) ملا و گادیوان
یکروز ملانصرالدین از سفری برمیگشت و مقدار زیادی بار با خود آورده بود. وقتی در ایستگاه از موتر پایین شد و بارهایش را روی زمین نهاد، گادیوانی را صدا زد و آدرس خانهی خود را به او داد و گفت: خوب کاکاجان حالا بگو چند میگیری که خودم و بارها را به آدرسی که گفتم برسانی؟ گادیوان گفت: برای بردن خودت پنج دینار ولی برای بردن بارها هیچ. ملا فکری کرد و گفت: بسیار خوب، پس بارها را به آدرسی که گفتم ببر، من خودم پیاده خواهم آمد.
(۲۸۲) چارهجویی ملا
روزی گاوی برای خوردن آب سرش را داخل خمرهی بزرگی که پر از آب بود کرد. اما دیگر نتوانست آن را از داخل خمره خارج کند. مردم به دور حیوان و خمره جمع شدند. اما هر چه کردند نتوانستند سر گاو را از خمره بیرون آورند. از قضا ملانصرالدین از آنجا میگذشت. مردم وقتی وی را دیدند، دست به دامانش شدند تا راه چارهای نشان بدهد. ملا گفت: زود باشید سر گاو را ببرید تا خفه نشده و گوشتش حرام نشود. بلافاصله قصابی آوردند و گردن گاو را بریده و تنهاش را جدا کردند. اما سر گاو به داخل خمره رفته و دیگر بیرون نمیآمد. پرسیدند: جناب ملا حالا چهکار کنیم؟ ملا باز هم فکری کرده گفت: چارهای نیست باید خمره را بشکنید و سر گاو را از داخلش بیرون بیاورید.
(۲۸۳) بچهی ملا
یک روز ملانصرالدین وارد اتاق بچهی کوچکش شد و دید که او در حال گریه کردن است. ملا ناراحت شد، جلو رفت و دستی بر سر بچهاش کشید و گفت: برای چه گریه میکنی؟ بچهی ملا همانطور گریهکنان گفت: هیچی پدرجان، تنها بودم و برای خودم قصه میگفتم، ولی در قصهام دیو داشت، ترسیدم بیاید مرا بخورد.
(۲۸۴) ملا و مرد مست
یک شب ملانصرالدین بهطرف خانهاش میرفت که مرد مستی به وی تصادف کرد. ملا برگشت و گفت: احمق مگر کور هستی که آدم به این بزرگی را نمیبینی؟ مرد مست در حالی که از مستی پس و پیش میشد گفت: اتفاقا بهجای یکی دو تا میبینم. ملا گفت: خوب پس چرا با من تصادف میکنی؟ مرد مست گفت: چون من میخواستم از وسط شما دو تا رد بشوم.
(۲۸۵) ملا و مرد دیوانه
روزی ملانصرالدین از کنار حوض مسجدی که پر از آب بود میگذشت. مردی را دید که در کنار حوض نشسته و قوطی گوگردی که در دست دارد، به زیر آب فرو برده و مشغول آتش کردن است. ملا نزدیکتر رفت و پرسید: برادر چهکار میکنی؟ مرد دیوانه سری جنباند و گفت: یک قران پولم در حوض افتاده و چون پایین حوض تاریک است و نمیتوانم آن را بیبینم، گوگرد میزنم تا روشن شود و پولم را پیدا کنم. ملا فکری کرد و لبخند تمسخرآمیزی زد و گفت: عجب آدم دیوانهای هستی، خوب تو هر چقدر گوگرد را در زیر آب بخواهی روشن کنی روشن نخواهد شد. دیوانه به تندی پرسید: خوب جناب با عقل شما میفرمایید چهکار باید بکنم تا زیر حوض روشن شود و بتوانم پولم را پیدا کنم. ملا گفت: هان... تو باید گوگرد را خارج از آب روشن کنی و بعد از آن به داخل آب فرو ببری تا بتوانی سکهات را بیابی.
(۲۸۶) تازهوارد
ملانصرالدین وارد شهری شده و در کوچه و بازار گردش میکرد و به این طرف و آن طرف مینگریست که مردی جلو آمده و پرسید: آقا ممکن است بگویی امروز چند شنبه است؟ ملا نگاهی به قیافهی آن مرد انداخت و گفت: والله نمیدانم، چون من تازه وارد این شهر شدهام و هنوز هیچجا را بلد نیستم.
(۲۸۷) دزدیدن خر ملا
یک شب خر ملانصرالدین را از طویله دزدیده و بردند. روز بعد وقتی ملا از جریان با خبر شد، شروع به جستجو کرد تا شاید آن را بیابد و برای یافتن وی از همسایگان میپرسید که آیا خرش را دیدهاند یا نه. همسایهها وقتی فهمیدند خر ملا دزدیده شده شروع به ملامت وی کردند. یکی گفت: چرا در طویله را باز گذاردهای. دیگری گفت: برای چه مواظبت نکردی تا دزد نتواند خرت را ببرد و سومی میگفت: چرا خوابت آنقدر سنگین است که نتوانستی از شنیدن صدای باز شدن در طویله بیدار شده و دزد را دستگیر کنی؟ ملا که تمام این حرفها را میشنید و دیگر عصبانی شده بود، ناگهان فریاد زد: پس اینطور که شما میگویید تمام گناهان به گردن من است و دزد کاملا حق به جانب است.
(۲۸۸) به تو چه
شخصی به ملانصرالدین مژده داد که خدا به او پسری عنایت فرموده. ملا با بیاعتنایی گفت: خدا به من پسر داده، به تو چه مربوط است؟
(۲۸۹) غیبگویی
یک روز ملانصرالدین مقداری زردآلو از درختی چیده و در دستمال خود گذاشته و بهسوی خانهاش میرفت. در راه چند نفر را دید که به دور هم جمع شده و مشغول صحبت هستند. نزد آنها رفت و گفت: هر کس بگوید در دستمال من چه چیزی هست، یکی از زردآلوهایی را که در آن گذاشتهام به وی خواهم داد. یکی از مردان فکری کرد و گفت: آقا ما مردمانی ساده هستیم و از غییبگویی سررشتهای نداریم تا بدانیم داخل دستمال شما چیست و زردآلویی جایزه بگیریم.
(۲۹۰) ملا و مرد باربر
ملانصرالدین مقداری جنس خریده و آنها را در کیسهی بزرگی ریخت و باربری را صدا زد و گفت میخواهد آن کیسه را بر دوش گرفته و تا خانهی وی ببرد. باربر قبول کرد و کیسه را به روی دوش خود نهاده و به راه افتاد. ملا برای اینکه راه را به وی نشان بدهد، خود جلو جلو میرفت و باربر از پشت سرش حرکت میکرد. ملا پس از اینکه از چند کوچه گذشت در مقابل خانهی خود توقف کرد، اما چون رویش را برگرداند، از مرد باربر اثری نیافت. باربر بارهای ملا را برداشته و رفته بود. ملا از آن روز به بعد چند روزی را به دنبال مرد باربر گشت، اما نتوانست او را پیدا کند. به این ترتیب ده روز گذشت. در روز دهم وقتی ملا با یکی از رفقایش از کوچهای میگذشت ناگهان همان باربر را مشاهده کرد که باری بر دوش داشت. ملا رو به رفیقش کرد و گفت: نگاه کن این همان باربری است که ده روز است به دنبالش میگردم. او کیسهی پر از اجناس مرا ربوده است. ملا پس از این حرف در حالی که رویش را بهطرف دیگری گرفته بود تا باربر نتواند چهرهی وی را مشاهده کند از کنار او گذشت. دوست وی پرسید: پس چرا حرفی به وی نزدی و مال خود را نگرفتی؟ ملا گفت: مگر دیوانه هستی، میخواستی او را صدا بزنم و آنوقت ناچار شوم ده روز پول باربریاش را به وی بدهم.
(۲۹۱) خجالت کشیدن ملا
شبی دزدی به خانهی ملانصرالدین آمد. ملا تا او را دید در داخل صندوقی پنهان شد و درش را هم بست. دزد مشغول جستجو شد، اما چون تمام خانه را گشت و چیزی نیافت با خود گفت: حتما اشیای قیمتی را داخل همین صندوق پنهان کردهاند. باید داخل آن را هم بیبینم. او بهطرف صندوق رفت و درش را گشود، ولی ناگهان ملا را دید و ترسید و با لکنت زبان گفت: شما اینجا بودید؟ ملا گفت: چون چیز با ارزشی در خانه نداشتیم، از شما خجالت کشیدم و به اینجا پنهان شدم.
(۲۹۲) کارهای خارج و داخل
یک روز به ملانصرالدین خبر دادند که خانهاش را آتش گرفته و بهتر است هر چه زودتر به آنجا رفته و اقدامی برای خاموش کردن آن بیانجامد. ولی ملا با خونسردی گفت: من کارها را با زنم قسمت کردهام. به این ترتیب که کارهای داخل خانه را او انجام بدهد و کارهای خارج را من و حالا شما هم بهتر است زحمت کشیده این خبر را برای او ببرید. زیرا آتش گرفتن خانه از داخل بوده و کارهای داخلی را او باید انجام بدهد و آتش را خاموش کند.
(۲۹۳) عینک زدن ملا
شبی ملانصرالدین هراسان از خواب بیدار شده و فریاد زد و زن خود را صدا نمود و گفت: زود برو عینک مرا بیاور. زن وحشتزده از جایش برخاست و گفت: عینک برای چه میخواهی؟ ملا گفت: وقتی خوابیده بودم، به شهر دوردستی سفر کردم، ولی بعضی از نقاط شهر تاریک بود، نمیتوانستم خوب آنجاها را مشاهده کنم. این است که میخواهم عینک بزنم تا بهتر بتوانم نقاط دیدنی آن شهر را مشاهده کنم.
(۲۹۴) خوما خوردن ملا
ملانصرالدین مقداری خوما خرید و همینطور با هسته مشغول خوردن خرماها بود. زنش که آن صحنه را دید، پرسید که چرا خرما را با هسته میخوری؟ ملا گفت: مگر دکان خوراکهفروشی سر کوچه خرماها را بدون هسته به من فروخته که من هم آنها را بیهسته بخورم.
(۲۹۵) دوری ملا
روزی ملانصرالدین پهلوی زنش نشسته بود. زنش به ملا گفت: اگر کمی دور بنشینی بهتر خواهد شد. ملا برخاسته، خرش را بیرون کشیده، سوار شده و به یک ده در پنج فرسخی رفت و از آنجا نامهای برای زنش نوشت و پرسید: تا این حد دوری خوب است یا دورتر برم؟
(۲۹۶) شنا یاد دادن ملا
چند روزی بود که از ملانصرالدین خبری نبود و کسی او را در کوچه و بازار نمیدید. مردم نگران شده بودند یک روز به خانهی وی رفتند و وقتی وارد شدند دیدند ملا در کنار حوض خانه ایستاده و تکه نخی به گردن جوجه مرغابی بسته و آن را این طرف و آن طرف میکشاند. دوستانش پیش رفته و پرسیدند: جناب ملا کجا هستی بابا؟ چند روز است از تو خبر نداریم. ملا اشارهای به جوجه مرغابی داخل حوض کرده و گفت: چیزی نیست دوستان. مادر این جوجه مرغابی چند روز قبل مرده و من برای اینکه شنا یادش بدهم، ناچار شدهام در خانه بمانم. چون میترسم اگر شنا بلد نباشد، یک روز وقتی من نیستم در حوض آب افتاده و بمیرد.
(۲۹۷) گوشت خریدن ملا
روزی ملانصرالدین نیم کیلو گوشت خرید و آن را در کیسه انداخت و به خانه رفت. وقتی وارد خانه شد، زنش در کنار حوض آب نشسته و مشغول شستن ظرف بود. ملا خواست گوشت را به او بدهد، اما در همان وقت چشمش به پشکی (گربهای) که در گوشهی حویلی نشسته بود و به وی مینگریست افتاد و به زنش گفت: زن، من نیم کیلو یخ خریدهام. آن را برای شب درست کن. او این را گفت و کیسه را در کنار دیوار حویلی گذاشت و خودش سر کارش رفت. زن به کیسه نگریست و گفت: مردکه احمق، رفته بهجای گوشت یخ خریده. او پس از این حرف سرگرم کار خود شد. پشک هم از فرصت استفاده کرده و تمام گوشتها را خورد. شب وقتی ملا به خانه برگشت از زنش پرسید: پس چرا گوشتی را که صبح آوردم، برای غذای شب درست نکردی؟ زن با تعجب گفت: ولی تو که گفتی آن یخ است. ملا با دست به سر زنش کوبید و گفت: احمق بیچاره، من بهخاطر اینکه پشک نفهمد داخل کیسه چیست، گفتم در آن یخ گذاشتهام. تو چرا باور کردی؟
(۲۹۸) ملا و پشک
ملانصرالدین پشکیای داشت بسیار زیبا و خوش نقش و نگار. روزی متوجه شد که بدن پشک بسیار چرک و کثیف شده است. تصمیم گرفت آن را بشوید. او پشک را برداشته و به کنار جوی آب رفت و مشغول شستن بدن پشک شد. مردی از آنجا میگذشت، وقتی آن صحنه را دید گفت: ملا برای چه پشک را میشویی؟ ملا گفت: کثیف است میخواهم پاک بشود. رهگذر گفت: ولی ممکن است پشک ناراحت بشود و بمیرد. او این را گفت و از آنجا رفت. اما وقتی برگشت متوجه شد که پشک مرده و در کنار جوی آب افتاده و ملا هم نشسته به آن مینگرد. مرد مزبور گفت: نگفتم اگر پشک را بشویی خواهد مرد. ملا گفت: ولی او از شستن نمرد. مرد پرسید: پس چطور شد که جان سپرد؟ ملا گفت: من او را شستم و برای اینکه آب بدنش از بین برود، تابش دادم. آنوقت بود که مرد.
(۲۹۹) راهنمایی ملا
روزی شخصی تفنگچهای پیدا کرد و آن را نزد ملانصرالدین برد و از او پرسید: ملا جان بگو این چیست؟ ملا نگاهی به تفنگچه انداخت و گفت: آن چپق (چلم) فرنگی است. مردی که تفنگچه را پیدا کرده بود، خوشحال شد و آن را به دهان خود گذارده و خواست بکشد. اما ناگهان گلولهای فیر شد و مردکه بیچاره نقش زمین شد. ملا نگاهی به جسد بیجان او انداخت و گفت: عجب تنباکوی خوبی داخل این چپق بود تا یک پک کشید نشه شد و روی زمین افتاد.
(۳۰۰) حماقت ملا
روزی ملانصرالدین چاینک بسیار قشنگی خرید و بهطرف خانهاش رفت. اما در بین راه با خود فکر کرد، خوب اگر این چاینک در خانه به زمین بخورد و بشکند، آنوقت من از کجا یک چینی بندزن پیدا کنم تا تکههای آن را بند بزند؟ او قدری در این باره فکر کرد و سرانجام با خود گفت: بسیار خوب پس بهتر است حالا که در بازار هستم، چینی بندزن هم در اینجاست، چاینک را خودم بشکنم و بدهم بند بزند. او پس از این حرف چاینک را به زمین زد و تکههای آن را برداشته و بهطرف چینی بندزنی که در آن نزدیکی بود رفت و از وی خواست تا آن را بند بزند.
(۳۰۱) عزاداری جوجهها
ملانصرالدین مرغ بزرگ و خوبی داشت که چند جوجه بهدنیا آورده بود. از قضا یک روز مرغ مرد و ملا پس از مردن وی چند تکه پارچهی سیاه رنگ کوچک برداشته و میانش را سوراخ کرده و به گردن جوجههای مرغ انداخت. یکی از دوستانش که آن صحنه را دیده بود، پرسید برای چه آن کار را کرده است. ملا گفت: دوست عزیز مادر این جوجهها مرده است و آنها برای وی عزادار هستند.
(۳۰۲) دکتر شدن ملا
روزی ملانصرالدین ادعای طبابت کرد و گفت هر مرضی را میتواند شفا بدهد. شخصی را که بچهی موش را خورده بود پیش وی آوردند و گفتند: چهکار کنیم تا بچهی موش از گلویش خارج شود. ملا فکری کرد و گفت: یک بچهی پشک (گربه) را در یک پیاله آب جوش حل کنید و در دهانش بریزید. موش میترسد و از گلوی او خارج خواهد شد.
(۳۰۳) جنگ ملا
یک شب ملانصرالدین وقتی میخواست بخوابد، شمشیر بلندی را که به دیوار اطاقش آویزان بود برداشته و به کمر بست. زنش پرسید چه میکنی و برای چه هنگام خواب شمشیر میبندی؟ ملا گفت: شب گذشته در خواب با مردی دعوایم شد و او برایم شمشیر کشید و چون من اصلحه نداشتم شکست خوردم. حالا من هم این شمشیر را به کمرم بستهام تا چنانچه باز هم او را در خواب دیدم، انتقام خود را از او بگیرم و با این شمشیر حسابش را برسم.
(۳۰۴) مهمان ملا
روزی شخصی به خانهی ملانصرالدین آمد و مهمان وی شد. ملا برایش غذا آورد و آن مرد بعد از خوردن غذا گفت: در شهر ما رسم است که پس از خوردن غذا مقداری هم میوه میخورند. ملا به تندی سرش را جنباند و گفت: برعکس در شهر ما این کار بسیار بد و ناپسند است.
(۳۰۵) ماست شریکی
ملانصرالدین و رفیقش کاسهای ماست خریدند و قرار گذاشتند تا به شراکت آن را بخورند. رفیق ملا که مرد زرنگی بود، خطی در وسط ماست کشیده و آن را به دو قسمت کرد و گفت: آن طرف خط مال تو و این طرف از من است. ملا گفت قبول دارم. مرد زیرک گفت: من میخواهم سهم خودم را با شکر مخلوط کنم. ملا گفت: ولی ماست مایع است و بنابراین بهتر است شکر را با تمام ماست مخلوط کنی تا هر دو بخوریم. مرد زیرک گفت: نه و چنین کاری را نخواهم کرد. ملا که عصبانی شده بود، قوطی روغن زیتونی را که در آن نزدیکی بود برداشته و در ماست خالی کرد. رفیقش فریاد زد برای چه این کار را میکنی؟ مگر تاکنون کسی ماست را با روغن زیتون مخلوط کرده که تو این کار را میکنی؟ ملا گفت: من قسمت خودم را با روغن مخلوط میکنم، تو ناراحت نباش.
(۳۰۶) خر فروختن ملا
یک روز ملانصرالدین تصمیم گرفت خرش را به بازار برده و بفروشد. او خر را به راه انداخته و بهطرف بازار رفت. زمانی که به آنجا رسید، مرد دلالی را صدا زده و از او خواست خرش را بفروشد و حق دلالی خود را هم بگیرد. مرد دلال جلو خر را گرفته و آن را بهوسط بازار برده و شروع به تعریف از خر کرد: ای مردم، این خر بسیار خوب است. خیلی چالاک است و خیلی خوب کار میکند و غذای زیادی هم نمیخواهد. دلال همینطور از خر مزبور تعریف میکرد، تا جایی که سرانجام ملا با خودش گفت: خوب حالا که این خر به این خوبی است، برای چه خودم آن را نخرم. او پس از این حرف پیش مرد دلال رفته و گفت: رفیق این خر را چند میخواهی بفروشی؟ دلال اظهار داشت: صد سـکه. ملا گفت: هشتاد سکه خریدارم. دلال قبول کرد و خر را به ملا داده و پول را گرفت و ملا سوار بر خرش شده، بهطرف خانهاش به راه افتاد. وقتی به خانه رسید زنش نزدیکش آمد و با خوشحالی گفت: ملا نمیدانی چه کار خوبی امروز انجام دادهام. ملا گفت: چه کردهای؟ زن لبخندی زد و گفت: امروز وقتی شیرفروش اینجا آمده بود، من صدایش زدم و گفتم: پنج کیلو شیر برایم بکشد. او ترازویش را میزان کرد و ظرف مرا در داخل یکی از کفههای آن قرار داد. آنوقت من بهطوری که آن متوجه نشود، دستبند طلایی را که تو برایم خریده بودی در کفهی دیگر انداختم و در نتیجه به اندازهی وزن دستبند هم شیر اضافی گرفتم. ملا پرسید: خوب آیا دستبند را دوباره برداشتی؟ زن ملا خندهکنان گفت: اگر آن را برمیداشتم که مرد شیرفروش متوجه میشد که من فریبش دادهام.
(۳۰۷) جایی نرو
پسر ملانصرالدین به چاه پر از آبی افتاده و فریاد میزد و کمک میخواست. ملا به لب چاه رفت و به داخل آن نگریست و گفت: پسر جایی نرو تا بروم از ده بالا زینهای آورده و تو را نجات بدهم.
(۳۰۸) در خانه نبودن ملا
ملانصرالدین در کنار پنجرهی خانهاش نشسته و به کوچه و عابرینی که از میان آن میگذشتند نگاه میکرد. ناگهان مردی را دید که بهطرف خانهی وی میآید. ملا آن مرد را بهخوبی میشناخت و میدانست برای وصول پولی که از ملا میخواهد آمده است. ملا فورا زنش را خواسته و در گوش او چیزهایی گفت و آن وقت منتظر مرد طلبکار باقی ماندند. چند دقیقهای بعد در خانه به صدا درآمد و زن ملا بلافاصله آن را گشود و به مرد طلبکار که در پشت دروازه ایستاده بود گفت: آقا من نمیدانم که شما چند سال است برای طلب خود به اینجا میآیید، ولی اطمینان داشته باشید ما مال مردم خور نیستیم و به زودی طلب شما را خواهیم پرداخت.، هرچند که جناب ملا خودش خانه نیست، اما به من سفارش کرده هر روز در کنار دروازهی خانه ایستاده و منتظر باشم تا گوسفندهایی که به بازار برده میشوند، از کنار خانهی ما بگذرند. آن وقت خردههای پشم آنها را که به روی زمین ریخته جمع نمایم و شال گردنی ببافم و آنها را به بازار برده بفروشیم و پول شما را بپردازیم. مرد طلبکار وقتی این حرف را شنید و دانست طلبش به این زودیها وصول نمیشود، از شدت عصبانیت خندهاش گرفت و شروع به خندیدن کرد. ملا نیز که در پشت سر زنش پنهان شده بود، وقتی خندههای مرد مزبور را دید، او هم به خنده افتاد و در حالی که با صدای بلندی میخندید جلو آمده و گفت: ای پدرسوخته باید هم بخندی، چون حالا دیگر اطمینان پیدا کردهای که طلبت بهطور حتم وصول میشود.
(۳۰۹) دروازهی مسجد
دروازهی خانه ملانصرالدین را دزدان دزدیده بودند. ملا هم رفت دروازهی مسجد را کند و به خانه آورد. پرسیدند: چرا چنین کردی؟ ملا گفت: دروازهی خانهی مرا دزد برده و خداوند این دزد را میشناسد. خداوند دزد را به من بسپارد و دروازهی خانهاش را پس بگیرد.
(۳۱۰) احمقتر از ملا
از ملانصرالدین پرسیدند آیا احمقتر از خودت دیدهای؟ گفت: بلی. یک روز نجاری را به خانه آوردم تا دروازهای برای اتاقهایم بسازد. نجار متر با خود نداشت تا اندازهی در را بگیرد، این بود که دو دست خود را به دو طرف دراز کرده و به این وسیله اندازهی در را معین کرد. او پس از این کار به همان حالت از خانه خارج شد و در راه مراقب بود با کسی برخورد نکرده و اندازهی دستش به هم نخورد. او در حالی که سرش را بالا گرفته و به زیر پایش توجهی نداشت، بهطرف دکانش میرفت که اتفاقا به داخل چاهی که در سر راهش قرار داشت افتاد. اما چاه عمق زیادی نداشت. مردم به اطراف چاه جمع شده و گفتند دستت را بالا بیاور تا تو را از داخل چاه خارج کنیم. اما مرد نجار گفت: دستم را نمیتوانم بالا بیاورم، چون اندازهی دروازه به هم میخورد، ریشم را بگیرید.
(۳۱۱) نیروی جوانی ملا
ملانصرالدین برای چند نفر از دوستانش تعریف میکرد و میگفت: من از جوانی تا به حال هیچ تغیری نکردهام و نیرویم همان نیروییست که در جوانی داشتهام. یکی پرسید: چطور این موضوع را دانستی؟ ملا سری جنباند و گفت: هان... گوش کنید تا بگویم... در جوانی سنگ بزرگی در خانهی ما بود که من هر چه سعی میکردم، نمیتوانستم آن را از جایش حرکت بدهم. چند روز قبل برای آنکه بدانم نیروی جوانیم هنوز سر جایش هست یا نه به سراغ همان سنگ رفتم. ولی هر چه سعی کردم نتوانستم آن را از جایش حرکت بدهم. این بود که دانستم از جوانی تاکنون نیروی بدنیام هیچ تغیری نکرده است.
(۳۱۲) خر خریدن ملا
ملانصرالدین پولی تهیه کرده و در جیبش قرار داد و بهطرف بازار به راه افتاد تا خری را خریداری کند. از قضا در بین راه دوستی را دید و مرد مزبور پرسید: ملا کجا میروی؟ ملا گفت: میخواهم به بازار بروم و خری بخرم. مرد مزبور گفت: بگو انشاءالله. ملا گفت: عجب احمقی هستی، پول در جیبم و الاغ هم در بازار است. پس انشاءالله دیگر برای چه بگویم. ملا این را گفت و به راه خویش ادامه داد. اتفاقا کیسهبری از آن نزدیکی میگذشت و وقتی دانست ملا مقداری پول در جیبش دارد، به او نزدیک شده و در فرصتی مناسب پولهای ملا را دزدیده و رفت. ملا وقتی به بازار رسید و دست در جیبش کرد، اثری از پولها بهدست نیاورد و با ناراحتی بهطرف خانهاش بازگشت. در بین راه باز هم همان مرد را دید و مرد مزبور پرسید: جناب ملا چی شد که خر نخریدی؟ ملا با عصبانیت گفت: انشاءالله دزدی پولها را از جیبم زد و انشاءالله خدا تو را لعنت کند که در سر راه من قرار گرفتی و با حرفهای شوم خود، باعث شدی پولم را از دست بدهم و حالا انشاءالله با پای پیاده به خانهام بروم.
(۳۱۳) دفع سگ
به ملانصرالدین گفتند: اگر به سگ درندهای مصادف شدی آیهی اصحاب کهف را بخوان، سگ فرار میکند. ملا گفت: چون همهی سگها قرآن نمیفهمند، برای دفع آنها یک چوب محکم کار است.
(۳۱۴) نامه برای ملا
ملانصرالدین به شهر نزدیکی رفته و مدتی توقفش بهطول انجامید. روزی نامهای به خانوادهاش نوشته، هر چه تجسس کرد کسی را برای بردن آن نیافت. پس خودش آن را برداشته به شهر و خانهی خود رفت و درب را زد. زن و اولادش بیرون آمده از آمدنش شادی کردند. ملا به آنها گفت: نه، من نیامدهام که اینجا بمانم. بلکه برای رساندن این نامه آمدهام. سپس نامه را داده و برگشت. هر چه اصرار کردند که اقلا بمان خستگی بگیر، قبول نکرده راه افتاد.
(۳۱۵) کفارهی گناه
ملانصرالدین را زن بد شکلی نصیب شده بود. شبی بیجهت مدتی در چهرهی او خیره شد. زن پرسید: سبب اینکه این همه مرا نگاه میکنی چیست؟ ملا گفت: امروز چشمانم بهصورت زن خوبرویی افتاد، هر چه خواستم از صورتش چشم بردارم میسر نشد. امشب به کفارهی آن برای اینکه گناهم بخشیده شود، دو برابر آنچه به او نگاه کردم، چشمم را بهصورت تو میاندازم.
(۳۱۶) غلام
ملانصرالدین غلامی خرید. گفتند: عیب او این است که شبها در بسترش میشاشد. ملا گفت: اگر بستر یافت، مختار است هر چه خواست در آن بکند.
(۳۱۷) معطلی ملا
ملانصرالدین روزی خواست به مستراح داخل شود. صدا کرد، جوابی نشنید. پس از معطلی زیاد متغیر داخل شده، کسی را ندید. گفت: عجب تو که اینجا نبودی، میخواستی زود تر بگویی که من بیمعنی معطل نشوم.
(۳۱۸) دزد خُمره
هنگام درس دادن یکی از بچههای مکتب به ملانصرالدین گفت: ملا بهنظرم در خمرهی آب، دزدی مخفی شده است. ملا پیش رفته نگاه کرد و در خمره عکس خود را دید. به شاگردها گفت: من به خمره میروم که دزد را بیرون بیاورم. شما او را با چوب بزنید. چون داخل خمره شد کسی را نیافت. تا سرش را بیرون آورد از اطفال بنابر امر خودش چوب مفصلی نوش جان کرد.
(۳۱۹) صدای خر
ملانصرالدین پول طلایی در دست داشت و با آن بازی میکرد. شخصی شنیده بود ملا احمق است. جلو آمده گفت: این پول را به من بده هشت قطعه پول زرد مسی بگیر. ملا گفت: به شرطی این کار را میکنم که سه بار صدای خر کنی. شخص قبول کرده سه بار عرعر کرد. ملا به او گفت: خوب الاغ جان، تو با این خریت فهمیدی پول طلا خوب است، اما من نفهمیدم با پول مس تبدیل کنم.
(۳۲۰) گریه و خنده
یک نفر قطبنمایی پیدا کرده بود و چون نمیدانست آن چیست، به نزد ملانصرالدین آمده، قطبنما را نشان وی داد و پرسید که آن چه میباشد. ملا نگاهی به قطبنما کرده و بلافاصله شروع کرد به گریه کردن. اما چند دقیقه بعد بدون درنگ دست از گریه برداشت و شروع به خنده کرد. مرد مزبور با تعجب پرسید: برای چه گریه کردی و به چه جهت خندیدی؟ ملا سرش را جنباند و گفت: گریستنم برای این بود که تو چقدر نادان هستی که نمیدانی چیز به این کوچکی چه میباشد. خندیدنم برای آن بود که چون خوب دقت کردم، متوجه شدم که خودم هم نمیدانم این چیست.
(۳۲۱) دفینهی بو
ملانصرالدین کوزهی پولی در خرابه دفن کرده، هر وقت پول نقدی بهدست میآورد، در آن میریخت و حساب آن را میداشت. عطاری در مقابل خرابه دکان داشت. او از آمد و رفت ملا مشکوک شده، برای کشف قضیه به خرابه رفته، محل دفینه را یافت و پولها را که چهل و یک دینار بود شمرده برداشت و پی کار خود رفت. روز دیگر ملا سر دفینه رفته پول را ندید. دانست عطار دستبرد زده است. از آنجا رد شد. دید عطار در دکانش نیست. پس تدبیری اندیشیده ساعتی بعد نزد عطار رفت و گفت: خواهش دارم چند قلم برایم بنویسی و جمع بزنی. عطار گفت: بفرما. ملا گفت: بنویس سی و شش دینار و به آن اضافه کن هفتاد و دو دینار، جمع آن میشود صد و هشت دینار با چهل و یک که جمع کنیم، صد و چهل و نه دینار میشود و یک دینار میخواهد تا صد و پنجاه دینار شود. ممنونم. و خداحافظی کرده روان شد. عطار گمان کرد ملا دو جای دیگر پول دارد و میخواهد به چهل و یک دینار اضافه کند. با شتاب پولها را برده به جای خودش گذاشت. ملا روز بعد به خرابه رفته مدتی طول داد. چون بیرون آمد، عطار به سر دفینه رفت و بهجای پول دید نجاست ریختهاند. ملا که مراقب بود وقتی او را دید که از خرابه بیرون آمد، پیشش رفته گفت: دستت را بو کن، ببین چه بویی میدهد.
(۳۲۲) عمامهی ملا
ملانصرالدین عمامهی بزرگی بر سر گذاشته بود. مرد بیسوادی به نزد وی رفته و کاغذی به او داد و تقاضا کرد آن را برایش بخواند. ملا گفت خواندن نمیداند. مرد مزبور با تعجب به سرا پای وی نگریست و گفت: اگر خواندن بلد نیستی، پس عمامهی به این بزرگی را برای چه به سرت گذاشتهای؟ ملا بلافاصله عمامه را از سر خود برداشته و بر سر آن مرد نهاد و گفت: بفرما اگر عمامه داشتن دلیل سواددار بودن است و برای آدم سواد میآورد، حالا که تو آن را بر سر داری کاغذ را بخوان.
(۳۲۳) کتاب ملا
ملانصرالدین را به مجلس جشنی دعوت کرده بودند، ولی وقتی داخل خانه شد و به در اطاقی که مهمانان در آنجا بودند نگریست، متوجه شد تعداد بسیار زیادی کفش در کنار در اتاق چیده شده است. ملا هم اول خواست کفشهای خود را خارج کرده، سپس وارد اطاق بشود، اما با خودش اندیشید اگر کفشهای خود را کنار کفشهای سایر مهمانان بگذارد، چون تعداد آنها خیلی زیاد است، ممکن است کفشهایش گم بشود، پس آنها را از پای خود خارج ساخته و در دستمالی پیچید و در جیب خود گذاشته وارد اطاق شد. در میان جشن مردی در کنارش نشسته بود و متوجه برآمدگی جیب وی شده و گفت: مثل اینکه کتاب ذیقیمتی را در جیب خود نهادهای؟ ملا سرش را جنباند و گفت: همینطور است. مرد مزبور پرسید: دربارهی چه موضوعی است. ملا فکری کرد و اظهار داشت: دربارهی فلسفه. مرد مذبور پرسید: حتما آن را از کتابفروش سر کوچه خریدهای؟ ملا بلافاصله جواب داد: خیر آن را از کفشدوز سر کوچه خریدهام.
(۳۲۴) کدام حرفت را باور کنم
یک روز ملانصرالدین به زنش گفت قدری پنیر بیاور که بخوریم، چون شنیدهام پنیر اشتها را زیاد میکند و نیروی بسیاری دارد و برای بدن خیلی مفید است. زن ملا گفت: ولی ما پنیر در خانه نداریم. ملا بلادرنگ اظهار داشت: بهتر چون پنیر خون را کثیف کرده و چربی بدن را افزایش میدهد و هیچ ثمری ندارد. زن ملا که از این ضد و نقیضگویی شوهرش در تعجب فرو رفته بود گفت: چه میگویی مرد، حرف اولات را باور کنم یا آنچه را بعدا گفتی؟ ملا گفت: اگر پنیر در خانه داشتیم، حرف اول را، ولی حالا که نداریم حرف دوم.
(۳۲۵) زندگانی بیجهت
ملانصرالدین به شخصی گفت: خبر داری که فلانی رفیقمان از دنیا رفت؟ دوستش گفت: بلی، سبب مرگش چه بود؟ ملا گفت: آن بیچاره علت زندگیاش معلوم نبود تا چه رسد به مرگش.
(۳۲۶) خاطرهی ملا
شخصی به ملانصرالدین گفت: انگشترت را به من بده تا هر وقت آن را ببینم به یاد تو بیفتم. ملا گفت: انگشتر را نمیدهم. تو هر وقت انگشتت را نگاه کردی، یاد بیاور که انگشتر را از من خواستی، من ندادم.
(۳۲۷) عقل ملا
پسر ملانصرالدین در کنار جوی آب ایستاده و نان میخورد. تکهای از نانش به جوی آب افتاد. نگاه کرده، عکس خود را که نان در دهان داشت در جوی آب دید. نزد ملا رفته گفت: پدر یک بچه در جوی آب نان مرا گرفت. ملا گفت: صبر کن میروم از او میگیرم. ملا چون به کنار جوی آب رفت عکس خود را در آب دیده گفت: احمق با این ریش بلندت خجالت نکشیدی، نان بچه مرا گرفتی؟
(۳۲۸) احوالپرسی ملا
ملانصرالدین به بالین بیماری رفت تا حال و احوالی از او بپرسد. مریض در جواب ملا که از حالش پرسیده بود گفت: تب شدیدی داشتم و گردنم هم سخت به درد آمده است، ولی خدا را شکر تب دو روز است شکسته، اما گردنم دو روز است درد میکند. ملا فکری کرد و گفت: غصه نخور، من دعا میکنم آن هم تا دو روز دیگر بشکند.
(۳۲۹) طمع ملا
ملانصرالدین از کنار تالابی میگذشت که ناگهان متوجه شد مرغابیای به هوا پرید. ملا بلافاصله دامن لباسش را بالا گرفت و به دنبال مرغابی شروع به دویدن کرد. چند نفری وی را در آن حال دیدند و پرسیدند برای چه دنبال مرغابی میدود؟ ملا اظهار داشت: ممکن است مرغابی تخمی بیندازد و چه بهتر که آن در دامن من بیفتد نه بر زمین.
(۳۳۰) اشتهای ملا
روزی ملانصرالدین به زنش گفت من به حمام میروم. برای چاشت قدری آش بپز. زن قبول کرد و ملا به حمام رفت. زن پس از رفتن ملا شروع به کار کرد و آش بسیار خوبی پخت، اما چون آش بسیار خوشبو و خوشمزه شده بود، خودش شروع به خوردن کرد و پس از مدتی متوجه شد تمام آشها را خورده است. او بلافاصله نقشهای کشید و ظرف آش را در گوشهای پنهان کرده و به انتظار آمدن ملا نشست. سرانجام ساعتی بعد از ظهر ملا از حمام برگشت و گفت که خیلی گرسنه است و از زنش خواست غذا را بیاورد. زن به ملا گفت: عزیزم تو حالا خستهای و بهتر است قدری استراحت کنی و بعد غذا بخوری. ملا قبول کرد و به روی زمین دراز کشید و چون خسته بود در خواب رفت. زن ملا بلافاصله مقداری از آشها را که در ته ظرف باقی مانده بود، به دور دهان و ریش ملا مالید و در گوشهای نشست. ساعتی بعد ملا از خواب بیدار شد و گفت: خوب زن دیگر برو و آش را بیاور که خیلی گرسنه هستم. زن جواب داد: چرا هوش پرک هستی؟ تو همین یک ساعت قبل که از حمام بازگشتی، یک دیگ آش را خوردی و هنوز هم آثار آن بر دهانت باقی مانده. ملا دستی به روی دهان و ریش خود کشید و چون رشتهها و سبزیها را در آنجا مشاهده کرد با تعجب به زنش گفت: عجیب است... پس چرا اینقدر گرسنه هستم... حتما اشتهایم زیاد شده.
(۳۳۱) الاغ فروختن ملا
روزی ملانصرالدین که مدتی بود بیپول شده، تصمیم گرفت الاغش را به شهر برده بفروشد. زنش وقتی این تصمیم ملا را دید گفت: مگر دیوانه شدهای که الاغ را بفروشی؟ با چه وسیلهای کا های خود را انجام میدهی و به این طرف و آن طرف میروی؟ ملا لبخندی زد و گفت: خیالت راحت باشد زن، من قیمتی به روی آن میگذارم که هیچ کس نتواند بپردازد.
(۳۳۲) نامگذاری
زن ملانصرالدین پسری زائید. در شب ششم که جمعی از خویشاوندان و همسایگان برای اسمگذاری در خانهی ملا دعوت داشتند، به ملا گفتند: اسم او را چه خواهی گذاشت؟ ملا گفت: اسم زنم را روی او میگذارم. گفتند: رسم نیست اسم زن را روی پسر بگذارند. ملا گفت: من آنقدر زنم را دوست دارم که میخواهم بعد از مردنش، هر وقت پسرم را صدا کنم به یاد او بیفتم.
(۳۳۳) صدای کمانچه
شبی دیر وقت، ملانصرالدین با نوکرش عماد از مهمانی برمیگشتند. در اثنای راه چند نفر دزد را دیدند که دُکانی را گشوده میخواهند اثاث آن را به یغما ببرند. ملا فکر کرد که طرف شدن با آنها بیصرفه است و به ضرر خودش تمام میشود. اعتنا نکرده و در رفتن شتاب کرد. نوکرش که شتاب ملا را دید، دویده به او رسید و گفت: صدای خش و خش را ملتفت نشدید چه بود؟ ملا گفت: جمعی مشغول کمانچه زدن بودند. نوکر گفت: پس چرا صدایش نمیآید؟ ملا جواب داد: صدای این نوع کمانچه همیشه چند ساعت بعد شنیده میشود.
(۳۳۴) اقدام کن
ملانصرالدین در خواب دید که زنهای همسایه جمع شده به زور میخواهند زن جوانی به او بدهند و او ناز میکند. از خواب پرید و از زنان همسایه اثری ندید، در عوض زنش را دید که در پهلویش خوابیده. پس با عجلهی تمام او را از خواب بیدار کرده و گفت: زود بیدار شو بیتعصب، نمیبینی زنان همسایه به زور میخواهند به من زن به این زیبایی بدهند. تو اگر راضی نیستی، هر اقدامی داری بکن، ورنه بعدها حق گله نداری.
(۳۳۵) پنج انگشتی
شخصی ملانصرالدین را دید که با انگشتهای تمام غذا میخورد. پرسید: چرا با پنج انگشت غذا میخوری؟ ملا جواب داد: زیرا شش انگشت ندارم.
(۳۳۶) رسم این شهر
امیری به شهر ملانصرالدین آمده بود. در مجلس مهمانی که به افتخار او داده بودند، گیلاسی شربت خورده و عطسه کرد. یکی از حضار بهجای عافیت باشد، اشتباه کرده گفت: مرحبا. امیر تصور کرد او را دست انداختهاند. متغیر شد. ملا رو به امیر کرد و گفت: گویا امیر مطلع نباشند که عادت شهر ما این است که پس از عطسه، مرحبا میگویند و مانند شهر شما عافیت باشد نمیگویند.
(۳۳۷) دعای جوان
در همسایگی ملانصرالدین زن بیحیایی بود که همیشه داد و بیداد او ملا را اذیت میکرد. روزی این زن نزد ملا آمده و گفت: ای ملا برای دختر من دعایی بنویس یا علاجی بکن که زیاد بدخلقی نکند و با من مرافعه نداشته باشد. علاوه بر اینکه میترسم خودش را صدمه بزند. ملا گفت: دربارهی دختر شما دعای پیرمرد تاثیر ندارد، بلکه دعای یک جوان بیست و پنج ساله لازم است.
(۳۳۸) زنده شدن کوک
ملانصرالدین چند تا کوَک (کبک) در صحرا صید کرده به خانه برد. آنها را سرخ کرده زیر سبد گذاشت و درب خانه را بسته، برای آوردن چند نفر از دوستان که میخواست آنان را مهمان کند، رفت. همسایهی ملا اتفاقا چند کوک زنده خریده بود که کباب کند. او موقع را مناسب دیده کوکها را به خانهی ملا آورده زیر سبد گذاشت و کوکهای سرخ شده را برداشته با خود برد. ملا وقتی با دوستان به خانه آمدند، برای آوردن غذا سبد را برداشت، ولی فورا کوکها پریده از اطاق خارج شدند. ملا تعجب کرده گفت: خداوندا من حرفی ندارم که بخواهی دوباره به این حیوانها روح تازه بدهی، ولی تکلیف روغن و نمک مرا هم خوب بود معلوم میکردی.
(۳۳۹) تسلط زن
حاکم شهر دارای زن زیبایی بود که کاملا بر او تسلط داشت و همهی کارها حتی عزل و نصب مامورین و تنبیه و آزار مردم به مشورت او میگذشت. اهالی شهر نزد ملانصرالدین جمع شده از او چارهجویی نمودند. ملا صبر کرد تا روزی در خانهی حاکم مهمان شد. زنش را هم برداشته، به آنجا رفت. در بین راه به زنش دستور داد چون وارد خانهی حاکم شدیم، پالانی که همراه آوردهایم، بهدوش من گذاشته سوار شو و من دور خانهی حاکم میگردم. به محض ورود، زن پالان را پشت ملا گذاشته سوار شد و اتفاقا زن حاکم از دور این منظره را دید. حاکم را خبر کرد و با هم به تماشا مشغول شدند. زن ملا او را رها کرد. ملا شیهه میکشید و جفتک میانداخت. حاکم و زنش از خنده رودهبر شدند. بالاخره حاکم تاب نیاورده به حویلی آمده گفت: ملا چرا خود را این شکل ساختهای؟ ملا گفت: من اختیارم را بهدست زنم دادهام، هر امری بکند مطیعم. حتی اگر خر کرده سوار شود، هم ممانعت نخواهم کرد. حاکم فهمید منظور ملا چیست. کاملا متنبه شده بعدها به دستورالعمل زنش وقعی نگذاشت.
(۳۴۰) اشتهای ملا
ملانصرالدین را به مهمانی خواسته بودند. در مجلس از او پرسیدند: برای خوردن اشتها داری؟ ملا گفت: من در دنیا فقط همین یک چیز را دارم.
(۳۴۱) زن زشت
همسایههای ملانصرالدین او را گول زده، زن زشتی به او تحمیل کردند. بعد از عروسی که ملا خواست از خانه خارج شود، زنش گفت: خوب بود به من یاد میدادی که هر یک از خویشاوندان و دوستانت را چه قِسم احترام نموده و دوست بدارم. ملا گفت: سعی کن از من بدت بیاید، باقی را خودت دانی، هر که را میخواهی دوست داشته باش.
(۳۴۲) اولیا را کِبری نیست
از ملانصرالدین پرسیدند: چطور میتوانی ثابت کنی که اولیا هستی؟ ملا جواب داد: به هر درخت یا هر سنگ اشاره کنم، نزد من میآید. اتفاقا درخت چناری در مقابل او بود. گفتند: ممکن است به این درخت اشاره کنی که نزدیک بیاید؟ ملا سه مرتبه با لحن مخصوص گفت: بیا ای مبارک... ولی حتی یکی برگ هم از درخت جلوی او نیفتاد. پس ملا بهطرف درخت رفت. گفتند: درخت را خواستی نیامد. خودت چرا رفتی؟ ملا جواب داد: اولیا را کِبری نیست. درخت پیش من نمیآید، من پیش او میروم.
(۳۴۳) زن دوبینه
ملانصرالدین میخواست زن بگیرد. همسایهها از زنی بسیار تعریف کردند که ملا ندیده عشق او شد. مخصوصا از چشمهای شهلایش خیلی وصف کردند. بالاخره ملا تسلیم شده او را عقد کرد. در شب عروسی خربوزه ای خریده به خانه آورد. زن که دوبینه بود و همه چیز را دو تا میدید، به او اعتراض کرد که چرا اسراف کرده دو خربوزه خریده است. ملا فهمید که زن دوبینه است، ولی چاره نداشت. در سر دسترخوان، زن به ملا گفت: این شخص که پهلوی شما نشسته کیست؟ ملا گفت: هر چه را دو تا ببینی عیب ندارد، ولی خواهش دارم من یکی را دو تا نبینی.
(۳۴۴) چربتر
ملانصرالدین از زنش پرسید: امشب برای پلو چه نیاز داریم؟ زن گفت: نیم من برنج و یک من روغن. ملا گفت: یک من روغن برای نیم من برنج؟ زن گفت: پلویی که در بساط نیست، بگذار اقلا چربیاش زیاد باشد.
(۳۴۵) چهار نفر در تختخواب
ملانصرالدین پس از فوت زنش، همسر بیوهای گرفت. ملا دائما از زن سابق خود و زن هم از شوهر قبلیاش تعریف میکردند. روزی ملا با زنش روی تخت خوابیده و هر یک تعریف جفت قبل خود را میکردند. ناگاه ملا مشت محکمی به زن زده، او را از تخت به زمین انداخت. زن از این ضربت بسیار رنجیده و روز بعد به پدرش شکایت کرد. پدر زن از ملا علت زدن دخترش را پرسید، ملا گفت: تقصیر از من نیست. ما چهار نفر بودیم. من با زن سابقم، خانم با شوهر سابقش، تخت جای نبود، خانم افتاد.
(۳۴۶) تشویش فکر
شب عید زن ملانصرالدین اُملت فراوانی پخته بود. ملا که املت را زیاد دوست میداشت کاملا خوشحال شد. بعد از آنکه شام را با لذت فراوان خوردند، باقیمانده را برای چاشت فردا گذاشتند. در موقع خواب فکر باقی املتها نگذاشت ملا بخوابد. ناچار زنش را بیدار کرده گفت: ای زن تو فکر مرا امشب مشوش کردهای و خوابم را از بین بردهای، بایستی چارهای کرد. زن گفت: چه کنم؟ ملا گفت: باقی املتها را بیاور بخورم، بلکه خوابم ببرد. زن گفت: مرد حیا کن تازه غذا خوردهای، بخواب فردا آن را خواهی خورد. ملا با اصرار تمام گفت: تا آن را نیاوری خوابم نمیبرد. بالاخره زن ناچار شده باقی املت را آورد. ملا با شتاب و حرص تمام آنها را بلعیده فکرش را راحت نموده خوابید.
(۳۴۷) صدای پول
در زمان قضاوت ملانصرالدین دو نفر نزد او آمدند. یکی ادعا کرد که این شخص در خواب بیست دینار از من گرفته، حالا پس نمیدهد. ملا طرف را خواسته گفت: بیست دینار بده. و پس از گرفتن پول، آنها را به هم زده بهصدا درآورده و با هر صدا میگفت: بگیر این یک، این دو... و به همین ترتیب تا بیست دفعه پولها را بهصدا درآورد و به مدعی صدای آنها را تحویل داد و عین آنها را هم به صاحبش پس داده رو به مدعی کرده گفت: قرض تو ادا شد، او هم پولش را از دست نداد حالا به سلامت بروید.
(۳۴۸) چرا نمیخوری
ملانصرالدین به سفر میرفت. در بین راه دچار راهزنان شده، کیسه را به باد داد. وقتی که وارد شهر مقصد گردید، پول نداشت و خیلی هم گرسنه و خسته بود. پیش روی دکان نانوایی رسیده، ایستاد و به تماشای نانها مشغول شد و از نانوا پرسید این دکان متعلق به خودت است؟ نانوا جواب داد: بلی همهی اینجا متعلق به من است. ملا دو سه بار این سوال را تکرار کرد و همان جواب را شنید. در آخر گفت: پس در این صورت چرا ایستادهای و آنها را نمیخوری؟
(۳۴۹) زبان مردم
روزی ملانصرالدین با پسرش به دهی میرفتند. ملا پسر را سوار خر کرده، خودش پیاده راه میرفت. در راه به چند نفر برخوردند که پسر ملا را با انگشت نشان داده گفتند: امروزه اولاد ابدا رعایت احترام پدر را نمیکند. ببینید این پسر سوار خر شده و پدر پیرش از عقب او پیاده روان است. پسر ملا به پدرش گفت: دیدی پدر من گفتم خوب نیست که شما پیاده باشید و من سوار گردم. قبول نکردید دیگران هم همینطور میگویند. حالا سوار شوید، من پیاده خواهم آمد. ملا سوار شده، پسرش پیاده به دنبالش روان بود. پس از گذشتن یک میدان باز به جمعی برخوردند که میگفتند: شما که سالهاست به گرما و راه رفتن عادت دارید با این حال با کمال بیانصافی سوار شده و پسر جوانی که با سرد و گرم آشنا نیست در عقبش پیاده میبرد. ملا پسر خود را هم سوار خر کرده، راه افتادند. هنوز چند قدمی نرفته بودند که دو نفر عابر آنها را از بیانصافیای که کرده و در هوای گرم دو پشته سوار شده بودند ملامت نمودند. ملا و پسرش از الاغ پایین آمده هر دو پیاده از عقب الاغ به راه افتادند. چند قدم که رفتند باز شخصی رسیده گفت: خدا شعور بدهد. دو نفر نادادن در عقب الاغ در این هوای گرم پیاده راه میروند. ملا غضبناک شده گفت: حرف شما صحیح است، ولی راهی برای رهایی ما از زبان مردم پیدا کنید، تکلیف خودمان را زود میتوانیم معلوم کنیم.
(۳۵۰) ظرف سوراخ
ملانصرالدین ظرف کهنهای را به بازار برد که بفروشد. چون سوراخ بود مشتریای پیدا نکرد. یکی گفت: این ظرف میانش که چیزی بند نمیشود. چه کسی آن را میخرد؟ ملا متغیرانه گفت: زن من این ظرف را پر از پنبه کرد، یک ذرهی آن نریخت. چطور تو میگویی چیزی در آن بند نمیشود؟
(۳۵۱) خدایی ملا
غلام سیاه پر طمعی روزی در پایین محراب مسجد که اتفاقا ملانصرالدین در آن مناجات میکرد ناگهان پرسید: خدایا هزار سال در نظر تو چقدر است؟ ملا گفت: ای بندهی من حکم یک ثانیه را دارد. غلام باز هم پرسید: ده هزار دینار در نظرت چقدر است؟ ملا گفت: ای بندهی من مانند یک دینار. غلام گفت: پس این یک دینار را به من اعطا فرما. ملا جواب داد: یک ثانیه صبر کن.
(۳۵۲) پسر ملا
پسر ملانصرالدین به مرد محترمی بدگویی میکرد. ملا وقتی شنید برای عذرخواهی نزد آن شخص رفته و گفت: هر چه باشد او بهجای پسر شما است و خر است. خوبست او را ببخشید و از او کینهای به دل نگیرید.
(۳۵۳) دوستی با مطلب
از ملانصرالدین پرسیدند: چه کسی را بیشتر از همه دوست میداری؟ ملا گفت: کسی که شکمم را سیر کند. شخصی گفت: من سیرت خواهم کرد. آنوقت مرا دوست خواهی داشت؟ ملا جواب داد: دوستی به مطلب نیست.
(۳۵۴) زرنگی ملا
ملانصرالدین شب با چهار نفر شام صرف میکردند. ناگهان باد وزید و چراغ را خاموش کرد. قرار گذاشتند یک نفر برای آوردن چراغ رفته و دیگران دست به غذا نزنند تا او بیاید و برای اینکه معلوم شود که کسی غذا را نمیخورد، دستهای خود را به هم بزنند. ملا یک دست خود را روی زانویش زده و با دست دیگر به خوردن مشغول شد. وقتی چراغ را آوردند قسمت عمدهی غذا خورده شده بود و هر یک گناه را به گردن دیگری انداخت و ملا هم صدایش بیرون نیامد.
(۳۵۵) دستور فوری
ملانصرالدین وارد دهی شد. دید چند نفر نشستهاند. گفت: فورا برای من غذا بیاورید ورنه کاری که با ده همسایه کردم با شما هم خواهم کرد. دهاتیهای ساده فورا غذای گوارایی برایش حاضر کردند. پس از صرف غذا از ملا پرسیدند: با ده همسایه چه کردی؟ ملا گفت: آنجا غذا خواستم ندادند، من هم فورا راه افتادم به این ده آمدم. اگر شما هم نمیدادید به ده دیگری میرفتم.
(۳۵۶) هوش زن ملا
زن ملانصرالدین از او پرسید: دزد چطور به خانهی انسان میآید؟ ملا گفت: کف پاهای خود را نمد پیچیده، طوری راه میرود که صدای پایش شنیده نشود. شبی زن ملا خوابش نبرد. نیمهشب با عجله ملا را بیدار کرد. ملا پرسید: چه خبر است؟ زن گفت: گمان دارم دزد آمده. ملا گفت: از کجا میدانی؟ زن گفت: مدتی است بیدارم، هر چه گوش دادم صدایی نشنیدم. یقین کردم دزد با پاهای نمد پیچ آمده.
(۳۵۷) کلهی گوسفند
ملانصرالدین گوسفندی در کنار جوی آب سر میبرید. کاردش کُند بود. مدتی معطل شده و در آخر فشار سختی به گردن حیوان داد بهطوری که کله جدا شده، به جوی آب افتاد. ملا دسته علفی کنده، در عقب کله راه افتاده میگفت: بیا بیا، بو، بو... ولی آب کله را برد. ملا که موفق به گرفتن آن نشد متغیرانه گفت: حالا که گوش به حرف من نمیدهی برو تا گرگ بخوردت.
(۳۵۸) گوش دادن به حرف
عادت پسر ملانصرالدین این بود که هر چه به او دستور میدادند، برعکس آن را انجام میداد. ملا موضوع را دانسته هر وقت میخواست او را به کاری وادار کند، برعکس آن را سفارش میداد. روزی با هم به آسیاب رفته با آردی که بالای الاغ داشتند، بهسوی شهر میآمدند. ملا از روی پل رفت و پسرش با الاغ از میان جوی آب میرفت. ملا به او گفت: در بین راه کاری کن که حتما بار به جوی آب بیفتد. همینطور که میرفتند ملا نگاه کرد دید بار کج شده و در حال افتادن به آب است. فریاد کرد: پسر جان بار بهطرف چپ کج شده، تو آن را از طرف راست بلند کن. پسر گفت: پدر جان تا به حال همهی حرفهای شما را برعکس عمل کردهام. اما توبه کردم بعد از این چنین نکنم و از حالا شروع به حرف شنوی میکنم. پس بار را بلند کرده، در میان جوی آب انداخت.
(۳۵۹) وعظ ملا
ملانصرالدین در وعظ میگفت: هوشیار در بین مَستان، مانند زنده در میان مردگان است. نُقلشان را میخورد و به عقلشان میخندد.
(۳۶۰) ریش ملا
ملانصرالدین بر منبر وعظ میکرد. زنی سخت گریست. ملا گفت: ای مردم، صدق را از این زن بیاموزید که چنین به سوز گریه میکند. زن برخاسته گفت: ای ملا، بزی سرخ داشتم که ریشش به ریش تو شبیه بود. دو روز پیش سقط شد. حالا که تو ریش میجنبانی، به یاد بزم افتاده، گریه بر من مستولی میشود.
(۳۶۱) کباب کوک
شخصی از ملانصرالدین پرسید: کوَک (کبک) را چگونه کباب میکنند؟ ملا گفت: هر وقت حاضر کردی یادت خواهم داد.
(۳۶۲) سردتر
از ملانصرالدین پرسیدند: یخ این شهر سرد است یا شهرهای دیگر؟ ملا گفت: سوال جنابعالی از هر دو سردتر است.
(۳۶۳) قیمت حلوا
ملانصرالدین با پسرش به دکان حلوافروشی رفته، حلوایی خریده به پسر داد که به خانه برد و خود مشغول دیدن سایر حلوبات شد. پس از اطمینان از دور شدن پسر رو به حلوافروش کرده گفت: اگر کسی از شما حلوا بخرد و پول نداشته باشد با او چه خواهید کرد؟ حلوافروش گفت: لگدی به او زده بیرونش میکنم. ملا گفت: بیمعطلی به من لگدی بزنید. صاحب دکان لگدی به او زده خواست بیرونش بکند. ملا گفت: اگر به این قیمت میدهید، یک مقدار دیگر هم حلوا بردارم.
(۳۶۴) همینجا بایست
مردی ادعا میکرد هیچکس نمیتواند او را فریب بدهد. ملانصرالدین وقتی این حرف را شنید، به نزد وی رفته و گفت: من قول میدهم که تو را فریب بدهم. مرد مزبور برآشفته شد و گفت: هرگز نمیتوانی این کار را بکنی، ولی چنانچه توانستی مرا فریب بدهی، هزار دینار خواهی گرفت. ملا گفت: بسیار خوب هزار دینارت را نزد قاضی شهر بگذار تا من تو را فریب بدهم. مرد مزبور هزار دینار را در نزد قاضی نهاد و گفت: چنانچه ملا توانست وی را فریب بدهد و با دروغی سرگرمش کند، هزار دینار را به وی بدهد. ملا پس از اطمینان از اینکه پول را خواهد گرفت، در جلوی قاضی به مرد مزبور گفت: بسیار خوب دوست عزیز... حالا همینجا بایست تا من بروم و بازگردم و تو را فریب بدهم. مرد مزبور همانجا در خانهی قاضی باقی ماند، ولی یک ساعت و دو ساعت و سه ساعت گذشت و از آمدن ملا خبرای نشد. سرانجام مرد عصبانی شد و گفت: جناب قاضی مثل اینکه ملا شرط را باخته، چون نیامده تا مرا فریب بدهد. قاضی لبخندی زد و گفت: ولی بهنظر من تو اشتباه میکنی و او شرط را برده، چون توانست تو را فریب بدهد و چهار ساعت در اینجا منتظر خود نگهدارد. بنابراین باید هزار دینار را همانطور که خودت خواستهای به وی بدهم. مرد مدعی دیگر حرفی نزد و از خانهی قاضی خارج شد و فردای آن روز ملا به خانهی قاضی آمده و هزار دینار را گرفت و با خوشحالی به خانهی خویش رفت.
(۳۶۵) آفرین
ملانصرالدین با حاکم و جمعی به شکار رفتند. آهویی پدیدار شد. حاکم تیر انداخت، ولی به شکار نخورد. ملا گفت: آفرینت. حاکم برآشفت که مرا مسخره میکنی؟ ملا گفت: خیر آفرینت را به آهو گفتم.
(۳۶۶) خواب ملا
ملانصرالدین در خواب دید گنجی یافته و بر دوش میبرد و از سنگینی آن تُنبانش را نجس کرده. از خواب برخاست، زنش سروصدا راه انداخت که مرد حسابی خجالت نمیکشی مثل اطفال تنبانت را کثیف میکنی؟ ملا گفت: ضعیفه اگر تمام خوابم راست برآمده بود، حالا دست و پایم را میبوسیدی. چه کنم که نصفش بیشتر راست نشد.
(۳۶۷) غربال ملا
ملانصرالدین خواست از طاقچه چیزی بردارد، غربالی پر از پیاز به سرش خورده سرش را به درد آورد. ملا غضبناک شده، غربال را برداشته و به شدت به زمین زد. غربال از زمین جسته به پیشانیاش خورده، خون روان شد. ملا از آشپزخانه کارد بلندی آورده گفت: غربال حالا اگر جرات داری پیش بیا تا شکمت را پاره کنم.
(۳۶۸) خوراک کبوتر
شخصی ماست خورد و مقداری به ریشش چکید. ملانصرالدین از او پرسید: چه خوردهای؟ گفت: کبوتر. ملا گفت: دانستم. پرسید از کجا؟ ملا جواب داد: از فضلهاش که بر ریشت نمودار است.
(۳۶۹) نذر ملا
خر ملانصرالدین گم شد. نذر کرد اگر آن را یافت، ده دینار صرف زیارت محل کند. پس از چند دقیقه خر پیدا شد. ملا به زیارت رفته و گفت: چون معلوم شد نذرت گیراست، نذر میکنم اگر امروز صد دینار پول مفت به من برسد، ده دینار نذر اولی را با ده دینار دیگر برایت خرج کنم.
(۳۷۰) جواب الاغ
شخصی الاغ ملانصرالدین را به عاریه خواست. ملا گفت: صبر کن تا بروم از خود الاغ بپرسم. اگر به آمدن مایل شد میآورم. سپس به خانه رفته برگشته گفت: الاغ میگوید هرگز مرا به این شخص نده، زیرا مرا میزند و به تو که صاحبم هستی دشنام میدهد و از این معامله هم چیزی حاصل نمیشود.
(۳۷۱) مصرف نشادُر
روزی ملانصرالدین الاغ خود را برداشته، برای آوردن هیزم ارادهی رفتن به کوهی کرد. در راه الاغ خسته شده ایستاد. رهگذری گفت: قدری نشادر به مقعد او بگذار تا راه بیفتد. ملا این کار را کرد و الاغ بیچاره شروع به دویدن نمود. در برگشتن از کوه نیز این عمل را تکرار کرد و الاغ بهسرعت هر چه تمامتر رفت. ملا چون از رسیدن به او ماًیوس شد ناچار مقداری نشادر نیز به خود استعمال نموده، پیش از الاغ به منزل رسید. در منزل هم از اثر سوزش، دیوانهوار به هر طرف دویده، بیتابی میکرد. زنش هر قدر خواست او را آرام کند میسر نشد. سبب را پرسید. ملا رو به زن کرده گفت: اگر میخواهی به من برسی، قدری نشادر استعمال کن.
(۳۷۲) از بین بردن صدا و بو
شخصی پهلوی ملانصرالدین نشسته بود. اتفاقا بادی از او خارج شد. برای از بین بردن صدای آن، کفش خود را روی تخته کشیده، به صدا درمیآورد. ملا گفت: صدای آن را از بین بردی، برای بوی آن هم میخواستی فکری بکنی.
(۳۷۳) این بهجای آن
در اثنای سفر ملانصرالدین در شهری مهمان حاکم بود. در سر دسترخوان حاکم را چندین مرتبه عطسه گرفته، هر بار به طرف ملا رو نموده و عطسه میکرد. ملا پرسید: این حرکت شما پسندیده است؟ حاکم جواب داد: بلی در شهر ما آن را عیب نمیدانند. ملا بلافاصله بادی رها کرد. حاکم خشمگین شده گفت: چه مرد بیتربیتی هستی که در سر دسترخوان چنین حرکت بیقاعدهای از تو سر میزند. ملا جواب داد: در شهر ما این حرکت بیقاعده نیست و عیب شمرده نمیشود.
(۳۷۴) هدیهی ملا
روزی ملانصرالدین از زردالوی نوبری که به او هدیه کرده بودند، چند دانه میان بشقابی گذاشته، برای حاکم شهر هدیه برد. در بین راه دید که بر اثر راه رفتن او، زردالوها در میان بشقاب پراکنده شدند. ملا آنها را مخاطب قرار داده گفت: اگر آرام نشینید شما را خواهم خورد. چون دید به حرف او اعتنایی نکردند، یکی یکی آنها را خورده، فقط یکی باقی ماند. که آن را برده در پیش روی حاکم گذاشت. حاکم هم از او تشکر کرده انعامی به او داد. روز دیگر به طعم انعام مقداری بادرنگ خریده، آنها را در سینیای گذاشته برای حاکم برد. در راه رفیقی به او رسیده گفت: بادرنگ هدیهی خوبی نیست، بهجای آن اگر بادنجان رومی میبردی بهتر بود. ملا بلافاصله بادرنگ ها را گذاشته بهجای آن سبدی بادنجان رومی خریده، به خانهی حاکم رفت. اتفاقا در این روز حاکم خشمگین بود و حکم کرد بادنجانها را به سر ملا بزنند. غلامان و فراشان بادنجانها را به سر و صورت ملا میزدند و ملا هر دفعه که بادنجانی به سرش میخورد، شکر خدا را بهجا میآورد. حاکم تعجب کرده پرسید: سبب شکر بیموقع تو چیست؟ ملا جواب داد: حاکم بزرگوار من ابتدا میخواستم برای شما بادرنگ بیاورم. رفیقی منع کرد و بادنجان رومی را صلاح دانست. من حالا شکر خدا را بهجا میآورم چون اگر بهجای بادنجان رومی، بادرنگها را به سرم میزدند، جای سالم در سرم نمیماند. حاکم از این گفتار به خنده افتاد، انعامی به ملا داده خواهش کرد بعدها او را از دادن هدیه معاف دارد.
(۳۷۵) سواری وارونه
ملانصرالدین روزی با مُریدان به مسجد میرفتند. او جلو سوار الاغ بود و مریدها پیاده از عقب او میرفتند. پس از رفتن چند قدم ملا از الاغ پایین آمده، وارونه سوار الاغ شد. پرسیدند: چرا چنین کردی؟ ملا جواب داد: من جلو بودم، پشتم به شما بود و اگر شما را به جلو میفرستادم، پشت شما به من بود. اینطور نشستم که با همدیگر روبرو باشیم.
(۳۷۶) پای بیوضو
ملانصرالدین وضو میگرفت. قبل از شستن پای چپ آب تمام شد. در موقع نماز روی یک پای ایستاد. پرسیدند: چرا چنین کردی؟ ملا جواب داد: پای چپم وضو نداشت.
(۳۷۷) لباس سوراخ شده
ملانصرالدین شبی در صحن خانه هیکلی دید و گمان برد که دزد است. زنش را آواز داد: تیر و کمان مرا بیاور. چون دزد حرکت نکرد و زن تیر و کمان را آورد، تیری در کمان نهاده رها نمود. اتفاقا تیر به نشانه خورد. ملا گفت: دزد که کشته شد تا صبح به او کاری نداریم، برویم بخوابیم. ملا و زنش رفته و خوابیدند. صبح که ملا به حویلی رفت مشاهده کرد که دزد شب، لباس خودش بوده که شسته و به درخت آویخته بودند. لباس سوراخ شده بود. ملا بلافاصله سجدهی شکر بهجا آورد. زنش از مشاهدهی این واقعه تعجب کرده پرسید: چه جای شکر بیموقع است؟ ملا جواب داد: ای زن مگر ندیدی که چطور تیر به نشان خورده و آن را سوراخ کرده. اگر خودم هم میان این لباس بودم حالا باید تابوت خبر میکردی.
(۳۷۸) طرف راست
مهمانی به خانهی ملانصرالدین آمده بود. شب احتیاج پیدا کرد که از اطاق بیرون رود. چون ملا را بیدار دید گفت: چراغ طرف دست راست شما است. آن را به من بدهید تا روشن کنم. ملا گفت: مگر دیوانه هستی؟ در تاریکی من از کجا میفهمم طرف دست راست کجا است؟
(۳۷۹) رسیدن به مقصود
ملانصرالدین گاوی قوی هیکل داشت که دارای دو شاخ بزرگ بود و روزها او را برای قلبه میبرد. مدتی بود آرزو داشت که روزی فرصتی یافته مابین دو شاخ گاو سوار شود. اتفاقا روزی از صحرا برمیگشت. نزدیک خانهاش گاو خوابید. ملا هم به خود دل داده سوار گاو شده و میان دو شاخ بلندش قرار گرفت. گاو که از حرکت ملا به خشم آمد. از جایش بلند شده چرخی زده با کمال شدت او را بر زمین زد. زن ملا که صدای افتادن او را شنید با عجله از خانه بیرون آمده، ملا را دید که بیهوش افتاده و سرش شکسته است. گمان کرد که مرده است. شروع به گریه و زاری نمود. در این بین ملا به حال آمده، از جایش برخاسته، بدون اعتنا به زخم سر و صورت، زنش را دلداری داده گفت: غصه نخور اگر چه خیلی صدمه دیدهام، اما به مقصودم رسیدم.
(۳۸۰) غیبگو
ملانصرالدین روی شاخهی درختی نشسته، به بریدن آن شاخه مشغول بود. شخصی فریاد زد: احمق چه میکنی؟ حالا شاخه میشکند و به زمین میافتی. اتفاقا در همین لحظه شاخه شکست و ملا با شدت به زمین خورد. ولی بدون اعتنا به کوفتگی بدن برخاسته یخهی آن شخص را گرفته گفت: معلوم میشود تو از غیب خبر داری. پس به من بگو کی خواهم مُرد؟ آن مرد خواست گریبان خود را از دست ملا نجات دهد دروغی بافته گفت: هر وقت خرت بگوزد، مقدمهی مرگ توست و چون دو مرتبه پی هم بگوزد، تو خواهی مرد. اتفاقا چند روز بعد از این واقعه ملا برای آوردن هیزم با الاغ خود به کوه میرفت. در بین راه الاغش گوزید. ملا با خود خیال کرد که مرگش نزدیک شده است. پس از رفتن چند قدم الاغ بار دیگر پی هم دو باد خارج کرد. ملا از الاغ پایین آمده فکر کرد که لابد حالا میمیرد. پس روی زمین دراز کشید. دهاتیها که این حالت را مشاهده نمودند، بالای سر او آمده دیدند تکان نمیخورد. تصور کردند مرده است. پس از ده خود تابوتی آورده، او را به تابوت گذاشته برای دفن به قبرستان بردند. در بین راه به جوی آبی رسیده، برای عبور از آن با یکدیگر بحث میکردند و هر یکی راهی را بهتر میدانست. ملا از میان تابوت برخاسته نشست و راهی را نشان داده گفت: من وقتی که زنده بودم از این راه میرفتم.
(۳۸۱) افسوس از جوانی
ملانصرالدین روزی خواست سوار اسبی شود ولی نتوانست. گفت: افسوس از جوانی. بعد اطراف خود را نگریسته دید کسی نیست. گفت: ولی خودمانیم در جوانی هم چیزی نبودم.
(۳۸۲) پالان بهجای بالاپوش
روزی ملانصرالدین با الاغ خود از صحرا میگذشت، خواست تجدید وضو نماید. بالاپوشاش را بیرون آورده و روی الاغ انداخت و برای وضو گرفتن بهطرف جوی آب رفت. دزدی از آنجا میگذشت و بالاپوش را ربود. ملا برگشته بالاپوش را ندید. پالان الاغ را برداشته به دوش گرفت و به الاغ گفت: هر وقت بالاپوش مرا دادی، من هم پالانت را پس میدهم.
(۳۸۳) کار ملا
ملانصرالدین از عتبات برگشته بود. شخصی که به دیدنش رفته بود از او پرسید: ملا در بغداد روزها چه میکردی؟ ملا گفت: عرق.
(۳۸۴) شباهت
روزی شخصی به دیدن ملانصرالدین آمد. ملا از او پذیرایی کاملی کرده، تمام روز را با او بهسر برد. شب هنگام که مهمان ارادهی رفتن کرد ملا پرسید: اسم شما چیست؟ مهمان جواب داد: پس برای چه از من پذیرایی کردید؟ ملا جواب داد: چون عمامه و چپنات نظیر عمامه و چپن خودم بود، تصور کردم خودم هستم.
(۳۸۵) عرعر کردن خر ملا
ملانصرالدین مقداری پیاز بار خر خود کرده و در کوچه و بازار شهر میگشت. ولی هر بار که میخواست فریاد بزند و مردم را از خوبی و ارزانی پیازهایش با خبر کند، خرش شروع به عرعر کردن مینمود و نمیگذاشت ملا فریاد بزند. ملا چند بار خواست فریاد بزند، ولی با عرعر خر روبرو شد و سرانجام عصبانی شد و خطاب به خر خود گفت: ببینم آیا تو پیازها را میفروشی یا من؟
(۳۸۶) نزدیکی قیامت
ملانصرالدین گوسفند چاقی داشت. رندان شهر اجتماع نموده، گفتند باید شیوهای بهکار برده و گوسفند را بخوریم. پس متفقا نزد ملا رفته گفتند: تصور کن فردا قیامت خواهد شد. دیگر این گوسفند به چه درد تو خواهد خورد؟ پس چه بهتر از اینکه امروز به باغی رفته، آن را کشته، ما را مهمان نمایی تا روزی را از دولت تو به عشرت بگذرانیم. ملا قبول کرد و با آنان به باغ رفته، گوسفند را کشته، کباب نموده، خوردند. بعد از ظهر که هوا گرم شد، همگی برهنه شده به حوض رفتند. ملا که از کشتن گوسفند پشیمان شده بود، لباسهای تمام مهمانان را جمع کرده، آتش زد و همه را سوزانید. چون رندان از آب بیرون آمدند و همهی لباسها را سوخته دیدند از او پرسیدند: چرا چنین کردی؟ ملا جواب داد: تصور کنید فردا قیامت است، لباس به چه کار شما خواهد آمد؟
(۳۸۷) وصیت ملا
ملانصرالدین همیشه به دوستان خود وصیت میکرد که هر وقت مُردم، مرا در یکی از قبرهای کهنه دفن کنید. وقتی علت این موضوع را پرسیدند گفت: برای اینکه اگر نکیر و منکر برای پرسش بیایند، تصور کنند که من مدتی است مردهام و سوال نکرده برگردند.
(۳۸۸) موعظهی ملا
روزی ملانصرالدین به منبر رفته گفت: مردم میدانید چه میخواهم بگویم؟ شنوندگان جواب دادند: نه نمیدانیم. ملا خشمناک از منبر به پایین آمده گفت: من به شما که اینقدر نادان هستید چیزی نمیگویم. این را بگفت و برفت. فردای آن روز باز به فراز منبر نشسته سوال روز گذشته را تکرار کرد. مردم پس از مشورت با یکدیگر پاسخ دادند: بلی میدانیم چه میخواهی بگویی. ملا گفت: اکنون که خوتان میدانید اظهار من لزومی ندارد. و از منبر پایین آمده و همه را در حیرت گذاشت و رفت. پس از رفتن او مستمعین با خود قرار گذاشتند که اگر ملا این سوال را تکرار کند، نیمی از آنها اظهار علم کنند و نیمه دیگر خود را نادان جلوه دهند، بلکه بدین وسیله ملا به سخن آید. سومین روز باز ملا به منبر برآمده، همان سوال را تکرار نمود. برخی گفتند ما نمیدانیم و بعضی اظهار علم کردند. ملا با ملایمت تمام گفت: بسیار خوب، حالا آنهایی که میدانند به آنان که نمیدانند یاد بدهند. و همه را مایوس و متحیر گذاشته به راه افتاد.
(۳۸۹) فکر بکر
روزی ملانصرالدین مردم را موعظه میکرد. در اثنای وعظ گفت: ایها الناس خدا را سپاسگذار باشید که به شتر پر و بال نداد، ورنه اگر پریده بر فراز بام خانهی شما مینشست، سقف بر سرتان خراب میشد.
(۳۹۰) قبر پدر
ملانصرالدین روزی از قبرستان عبور میکرد. سگی را دید بر سر قبری میشاشد. با چماق خود ضربتی به سگ زد. سگ به او حمله کرده بهطرف او هجوم آورد. ملا ترسیده تعظیمی کرد و گفت: بفرما دوباره بشاش، مرا هم ببخش، زیرا نمیدانستم که قبر پدرت است و برایش خیرات میکنی.
(۳۹۱) باد سخت
ملانصرالدین روزی به بوستانی رفته، هر قدر که توانست تربوز و خربوزه چیده در جوال گذاشت. ناگاه صاحب بوستان سر رسید و آن حال را دید با چوب دستی به ملا حملهور شده گفت: اینجا چه میکنی؟ ملا جواب داد: از کنار بوستان عبور میکردم، باد سختی وزید و مرا به اینجا افکند. آن شخص گفت: پس این میوهها را چه کسی چیده است؟ ملا جواب داد: در اینجا هم باد اذیت کرد و مرا به هر طرف میکشانید. من هم از ترس جان به بوتهی تربوز متوسل شدم که کنده شد. صاحب بوستان گفت: بر فرض که هر چه گفتی راست باشد، ولی میوهها را چه کسی در جوال کرده؟ ملا گفت: عجب... من هم یک ساعت است این فکر را میکنم، ولی تا به حال نتوانستهام بفهمم این کار را چه کسی کرده است.
(۳۹۲) برای عروسی
زن ملانصرالدین شبی میگفت: پسر ما بزرگ شده و آرزوی عروسی او را دارم. ملا گفت: این روزها پولی در بساط نیست. زن گفت: خر را بفروش خرج عروسی کن. بعد گفتگوهای دیگری پیش آمد و عروسی فراموش شد. پسر ملا که تصور میکردند در خواب است، سر را از زیر لحاف برداشته گفت: بابا چرا حرف خر را نمیزنید.
(۳۹۳) مرض ملا
ملانصرالدین بیمار بود. شخص پر حرفی به عیادتش آمد. ملا هر چه در وسط حرف آورد تاثیر نکرد. پس شروع کرد به ناله کردن. آن شخص پرسید: چرا به ناله افتادید؟ ملا گفت: از نشستن زیاد و پرگویی جنابعالی.
(۳۹۴) خودش را نبرند
ملانصرالدین سوار خر شده، ریسمان بُزش را هم که زنگی بر گردن داشت، به عقب خر بسته در بازار عبور میکرد. سه عیار به او برخوردند. یکی گفت: من بزش را خواهم برد. دیگری گفت: من خر او را تصاحب میکنم. سومی گفت: لباسهایش مال من است. عیار اولی ریسمان بز را گشوده، زنگ را بر دم خر بست و بز را برد. دومی پیش شده گفت: ملا مردم زنگ را به سر خر میبندد، تو او را به دم خر بستهای. ملا نگاه کرد دید بز را بردهاند. فریاد زد: کی بز مرا برده است؟ عیار گفت: من دیدم مردی بزی جلو انداخته، از این کوچه رفت. ملا از او خواهش کرد خر را نگاه دارد و خود به عقب بز رفت. عیار خر را برد. چون ملا برندهی بز را نیافت، به سراغ خر رفت از آن هم اثری ندید. در نزدیکی آن محل ملا شخصی را دید که سر چاهی نشسته گریه میکند. ملا سبب را پرسید: مرد گفت: صندوقچهی طلایی از مال زن حاکم دست من بود. برایش میبردم، شخصی به من تنه داده و صندوقچه به چاه افتاد. صد دینار به کسی میدهم که آن را بیرون آورد. ملا حساب کرد که بیش از پول بز و خر بهدست میآید. پس لباسهایش را کشیده، به چاه رفت و هر چه گشت چیزی نیافت و آنچه فریاد زد کسی جواب نداد. ناچار با زحمت بیرون آمده از لباسش اثری ندید. پس چوبی برداشته دور خود چرخانیده در کوچه راه میرفت. پرسیدند: چرا چنین میکنی؟ ملا گفت: برای اینکه خودم را نبرند، چنانکه خر و بز و لباسم را بردند.
(۳۹۵) شکر بیجا
ملانصرالدین از بازار میگذشت. شخصی از باقلیفروش قدری باقلی خریده، مغز آن را خورده و پوستش را ریخته و بدون شکرانه راه افتاد. فقیری در پی او رسیده، پوست باقلی را جمع کرده و خورد و پیاپی شکر میکرد. ملا جلو رفته مشتی بر فرق او کوفته گفت: از بس شکر کردی خدا بد عادت شده، تو را به پوست باقلی محتاج کرد. از داراها یاد بگیر و بدون اعتنا از لذایذ دنیا بهره ببر.
(۳۹۶) بزاز قیامت
واعظی بالای منبر میگفت: کسی که در دنیا برهنه باشد، در قیامت دارای لباس گرانبها خواهد بود. ملانصرالدین رو به همسایهی فقیرش که غالبا برهنه راه میرفت نموده گفت: غصه نخور اگر در دنیا چیزی نصیبت نشده، در قیامت بزازی باز میکنی، به شرط اینکه ملاحظهی همسایگی را بنمایی.
(۳۹۷) کلاه ملا
عمامهی ملانصرالدین کثیف بود. پیش روی درخانه، سر برهنه ایستاده فکر میکرد که اگر خدا عمامهی تمیزی برای او برساند بسیار مناسب خواهد بود. اتفاقا کناسی کلاه کهنهای از نجاسات بیرون آورده بود، در نزدیکی ملا به هوا انداخته و روی سر او پایین آمد. ملا کلاه را برداشته، رو به جانب آسمان کرده گفت: خدایا این کلاهی را که برای من فرستادی، خوب بود سر جبرئیلت میگذاشتی.
(۳۹۸) میزبان تنگ چشم
در خانه یکی از عیان مهمانی بود و ملانصرالدین نیز دعوت بود. در بین غذا تار مویی در بین لقمهی ملا یافت شد. صاحبخانه گفت: تار مو را از غذا کشیده بعد بخور. ملا قمه را زمین گذاشته عقب نشست. صاحبخانه سبب عقبنشینی را پرسید: ملا گفت: غذای کسی که مهمان را طوری نگاه کند که تار مویی را مواظب باشد، نباید خورد.
(۳۹۹) سخن گاو
ملانصرالدین با جمعی در صحرا عبور میکردند. گاوی صدا کرد. گفتند: ملا گاو صدایت میکند، برو ببین چه میگوید. ملا نزدیک گاو رفته برگشت و گفت: میگوید سبب اینکه با خرها به گردش آمدی چیست؟
(۴۰۰) دستور صحیح
شخصی بامی را قیرریزی نموده بود و تا خواست پایین بیاید راهی نبود. ملانصرالدین میگذشت. پرسیدند: چه کنیم که به راحتی بیرون آید؟ ملا گفت: طنابی بالا انداخته به کمرش بسته، پایین بکشید. چون طناب را بستند و او را کشیدند از بالا پرت شد و تلف گردید. به ملا گفتند: این چه قسم دستوری بود که دادی؟ ملا جواب داد: پدرم در چاه افتاده بود. طناب به کمرش بسته بالا آوردم. این شخص اجلش رسیده بود، ورنه نمیمرد.
(۴۰۱) شفای عاجل
شاعری نزد ملانصرالدین آمده گفت: چندیست دل درد گرفتهام. مانند آنکه چیزی روی دلم مانده باشد. ملا پرسید: تازه شعری ساختهای که برای کسی نخوانده باشی؟ شاعر گفت: بلی. ملا گفت: بخوان... شاعر قصیدهی متولی خواند. در آخر ملا گفت: گمان دارم با خواندن قصیده شفا یافته باشی.
(۴۰۲) مُرده بدهکار
جمعی از شوخ چشمان شهر یکی را در تابوت گذاشته به قبرستان میبردند. ملانصرالدین را هم به زور برای نماز بردند. ملا چون تکبیر نماز گفت، صدای بادی از مرده بلند شد. ملا رو به همراهان کرده گفت: مَیت شما مدیون است. دَینش را ادا کنید تا از فشار قبر رهایی یابد.
(۴۰۳) آدم
ملانصرالدین از شخصی بسیار بد ترکیب پرسید: اسم تو چیست؟ گفت: آدم. ملا گفت: خدا پدرش را بیامرزد که این اسم را روی تو گذاشت. ورنه تو که صورتا شباهتی به آدم نداری، مردم از کجا میفهمیدند آدم هستی.
(۴۰۴) موقع خوردن
از ملانصرالدین پرسیدند: برای غذا خوردن چه موقع مناسب است؟ ملا گفت: برای دارا همیشه و برای بیچیز و نادار هر وقتی که وسایلش فراهم شود.
(۴۰۵) خر دانا
در موقع تنگدستی ملانصرالدین زمانی که میخواست خرش را به خانه ببرد، با کرامت رو به طویله میرفت و برعکس در موقع بیرون آمدن با عجله و زرنگی خارج میشد. از ملا پرسیدند سبب چیست؟ ملا گفت: این خر میداند که در آخُر چیزی نیست.
(۴۰۶) منجم
مردی ادعای دانستن علم نجوم میکرد. ملانصرالدین از او پرسید: همسایهی شما کیست؟ مرد گفت: نمیدانم. ملا گفت: تو که همسایهی خود را نمیشناسی، از ستارههای آسمان چگونه خبر میدهی؟
(۴۰۷) طمع او
ملانصرالدین به خانهی کریمی رفت. مرد کریم خواست به ملا اکرام کند پرسید: چه میخواهی؟ ملا گفت: به عدد صد و بیست و چهار هزار پیغمبر، به من صد و بیست و چهار هزار دینار بده. او که این طمع را از ملا دید گفت: حاضرم نام هر پیغمبری را که بگویی یک دینار به تو بدهم. ملا شروع کرد به نامیدن پیغمبران. از آدم تا خاتم بیش از بیست و پنج پیغمبر را نتوانست نام برد و بیست و پنج دینار گرفت. بعد هر چه فکر کرد چیزی به یادش نرسید و گفت: فرعون، نمرود، شداد. آن شخص پرسید: آنها که پیغمبر نبودند. ملا گفت: عجب مرد سادهای هستید. آنها ادعای خدایی کردند. به پیغمبری هم قبولشان ندارید؟ صاحبخانه سه دینار دیگر به او تحویل داده، از شرش رهایی یافت.
(۴۰۸) اشتباه کلهپز
ملانصرالدین کلهای خریده، برای خوردن در زیر درختی نشست. عابری او را دیده، جلو آمده پهلویش نشست. ملا برای رهائی از شر مهمان ناخوانده برخاسته و گفت: کلهپز متقلب کلهی یک چشم به من داده، باید بروم و آن را تبدیل کنم. و برخاسته راه افتاد و چون از چشم عابر دور شد به تنهایی آن را خورد.
(۴۰۹) انگور
در مجلس مهمانی ملانصرالدین خوشهای انگور برداشته به دهان گذاشت. گفتند: انگور را باید دانه دانه خورد. ملا گفت: آنکه دانه دانه میخورند بادنجان است.
(۴۱۰) گفت و شنود
ملانصرالدین در وعظ میگفت: سبب اینکه دو گوش و یک زبان به آدمی دادهاند، این است که باید در مقابل دو سخن که میشنود یک سخن بگوید.
(۴۱۱) شاهد
شخصی از ملانصرالدین ادعای صد دینار طلب مینمود و با او به محضر قاضی آمده بودند. قاضی ادعا را شنیده، پرسید: شاهدت کیست؟ آن شخص گفت: خدا. ملا گفت: برای شهادت باید کسی را معرفی کنی که قاضی او را بشناسد.
(۴۱۲) شباهت
هنگامی که ملانصرالدین وعظ میکرد، شخصی با صدای بلند گریه میکرد. ملا پرسید: چه فهمیدی که اینطور گریه میکنی؟ گفت: هیچ، کار من چهارپا داری است. چندی قبل الاغی داشتم، گرگ پارهاش کرد. حالا صدای داد و فریاد شما مانند صدای عرعر او به گوش من رسیده، سبب گریهام شد.
(۴۱۳) بزرگی سر
در خانهی یکی از ملاکین، ملانصرالدین مهمان بود. بزغالهی بریانی نزد او آوردند. صاحبخانه گفت: کلهاش را بخور که مغز او سر آدم را بزرگ میکند. ملا گفت: به این حساب بایستی سر جنابعالی بهقدر سر خر شده باشد.
(۴۱۴) طبیب منصف
ملانصرالدین رفیقی داشت که طبابت مینمود. روزی با هم از گورستان عبور میکردند. طبیب دستان خود را بهصورت گرفته بود. ملا پرسید: چرا روی خود را پوشاندی؟ طبیب گفت: از مردگان این گورستان شرم دارم که به هر یک میگذرم میبینم که ضربت من خورده و از همان ضربت من دنیا را وداع کرده است.
(۴۱۵) تسلیت
مرد متمول پیری بیمار شده بود. ملانصرالدین برای عیادتش رفته، به خانوادهاش تسلیت گفت: آنها گفتند: هنوز نمرده. ملا گفت: چون نمیتوانم دوباره در این هوای سرد خدمت برسم، اینست که پیشتر شما را تسلیت گفتم.
(۴۱۶) ثبوت حماقت
ریش ملانصرالدین بلند شده بود. شبی در کتاب خواند که ریش بلند و سر کوچک دلیل حماقت است. چون به آینه نگاه کرد گفت: پس باید من احمق باشم. ملا خواست هر چه زودتر این نسبت را از خود دور سازد. دست به میان ریش گرفته پیش چراغ رفت که نصف آن را از بین ببرد، ولی ریشش آتش گرفت و سر و صورتش را سوزاند و مدتی در خانه برای معالجه مشغول بود. پس از بهبودی در حاشیهی کتاب نوشت: این مطلب تجربه شده به ثبوت رسید.
(۴۱۷) حلوا
روزی ملانصرالدین از دکان حلوافروشی عبور میکرد. در خود میل زیادی به خوردن حلوا احساس کرد. در حالی که دیناری در جیبش نبود، بیپروا وارد دکان شده، شروع به خوردن نمود. حلوافروش از ملا مطالبهی پول کرد. ملا اعتنا ننمود. صاحب دکان چماق کشیده، شروع به زدن ملا نمود. ملا در اثنای لت خوردن به شتاب مشغول خوردن بود و خندان میگفت: عجب شهر خوبی است و چه مردم مهربانی دارد که غریبان را به ضرب چماق به خوردن مجبور میکنند.
(۴۱۸) شعرشناسی
امیر شهر قصیدهای برای ملانصرالدین خواند. ملا گفت: خوب نیست. امیر رنجیده شده، ملا را حبس کرد. یک شب و روز او را گرسنه نگاه داشت. موقع دیگر امیر قصیدهای برایش خوانده، تصدیق خواست. ملا جواب نداده برخاست. امیر پرسید: کجا میروی؟ ملا گفت: زندان.
(۴۱۹) انصاف
شاعری قصیدهای برای ملانصرالدین خواند. ملا گفت: شعر بسیار بد ساختی. شاعر رنجیده شده دشنامش داد. ملا گفت: انصافا نثرت از نظمت بهتر است.
(۴۲۰) تگرگ
فصل بهار ملانصرالدین در بیابان قلبه میکرد. تگرگ درشتی بارید و سر و کلهی برهنهی او را شکست. ملا با عجله رفته و کلنگ را برداشته، رو به آسمان نگاه داشته گفت: اگر مرد هستی، سر این کلنگ را بشکن.
(۴۲۱) برادرزادهی ملا
در زمان مکتبداری ملانصرالدین، پدر یکی از شاگردان ظرفی پر از باقلی برای ملا فرستاد. ملا برای اینکه شاگردان طمع در آن ننمایند، آن را در طاقچه گذاشته سفارش کرد که به آن دست نزنید. چون فرستنده با من عداوت داشته و سَم در آن داخل کرده که مرا بکشد. بعد از ساعتی که ملا از مکتب بیرون رفت، برادرزادهی او که مبصر شاگردان بود، بچهها را جمع کرده گفت: ملا برای اینکه ما دست به باقلی نزنیم، این دروغ را ساخته، ورنه باقلی لذیذ هیچ چیزی ندارد. شاگردن گفتند: اگر ملا بیاید و مواخذه کند. برادرزادهی ملا گفت: شما نترسید. گناه را من به گردن میگیرم. باقلی را آوردند و خوردند و سهم برادرزادهی ملا را دو برابر دادند که جواب ملا را بدهد. او هم قلمتراش ملا را آورده شکست و چون ملا به مکتب برگشت و قلمتراش را شکسته یافت، پرسید: کدامیک از شماها قلمتراش مرا شکستهاید؟ برادرزادهاش پیش آمده گفت: من خواستم قلمم را بتراشم قلمتراش شکست. از ترس شما خواستم خودم را بکشم. چون دستم به چیزی نرسید، ناچار کلمهی شهادت را گفته، تمام باقلیهای سَمدار را خوردم تا از مواخذه راحت شوم. اما از بخت بد تا بهحال نمردهام. ملا فهمید که چطور فریبش دادهاند و گفت: اتفاقا که تو برادرزادهی من هستی. برو بنشین، ولی سعی کن اقلا خودت از ملا بهره ببری، نه اینکه نتیجهی زحمتت نصیب دیگران شود.
(۴۲۲) بیخبر نمانم
ملانصرالدین به عیادت بیماری رفته، چون خواست از خانه بیرون آید، اقوام دوستش را که چندی پیش فوت شده بود در آنجا دیده و گفت: مبادا مانند دفعهی پیش که از مردن فلانی بیخبرم گذاشتید، فوت این شخص را به من خبر ندهید.
(۴۲۳) گم شدن خر
خر ملانصرالدین گم شد. سوگند خورد اگر آن را یافت، به یک دینار بفروشد. اتفاقا خر پیدا شد. پس ملا پِشکی (گربهای) گرفته، ریسمان به گردنش بسته، با خر به بازار برد و گفت: خر یک دینار و پِشک را صد دینار میفروشم. به شرط اینکه دو معامله یکجا صورت گیرد.
(۴۲۴) شجاعت
ملانصرالدین به سفر رفت و دو شمشیر و دو نیزه همراه برد. راهزنی پیاده به او برخورده، لباسهایش را کاملا از تنش بیرون آورد. ملا نالان و عریان به شهر بازگشت و ماجرا را شرح داد. پرسیدند: پیاده با چوب چگونه تو را برهنه کرد؟ ملا جواب داد: من به دستی شمشیر و به دست دیگر نیزه گرفته بودم. او فرصت نداد که نیزه را به او حواله نمایم. چوبی به سرم زده، لباس و اسلحهام را ربود. چون به حال آمدم، خیلی به او بدگویی کردم، اما او به روی مبارک خود نیاورده، از من دور شد.
(۴۲۵) طواف
ملانصرالدین روزی به خانهی تازهسازی وارد شده، هر قدر نشست غذایی برایش نیاوردند. پس برخاسته با خلوص تمام به اطراف خانه دویدن گرفت. گفتند: چه میکنی؟ ملا جواب داد: دیدم این خانه به خانهی مکه شبیه است. طواف آن را واجب دانستم. پس اطراف خانه را مسافت کردم. گفتند: مقصودت چیست؟ ملا گفت: خانهای که در آن طعام خورده نشود، پر صرفه است. اندازه میگیرم تا اندازهی آن، برای خودم هم خانهای بسازم، شاید خوردن را از یاد ببرم.
(۴۲۶) شب زندهداری
مذاکره بود که شب بیدار بودن و به ذکر خدا و نماز و عبادت صرف نمودن، سود دنیوی و اُخروی زیاد خواهد داشت. ملانصرالدین عبور میکرد. از او پرسیدند: شب بیدار میشوی؟ ملا گفت: بلی، هر شب برای ادرار کردن بیدار میشوم.
(۴۲۷) دعای وارونه
ملانصرالدین بار گندمی به آسیاب میبرد. در بین راه با خود اندیشید که اگر گندمها طلا میشد، کار من خوب میگردید. پس دست به دُعا برداشته، با جد تمام از خدا خواست که گندمهای او را طلا کند. هنوز دعایش تمام نشده، جوال شکاف شده، گندمها روی زمین ریخت. پس گفت: خداوندا... نتوانستی گندمم را طلا بسازی، چرا روی زمین ریختی؟
(۴۲۸) دُعا
ملانصرالدین پیاده از بیابان عبور میکرد. خسته شد و گفت: خدایا مرتب راه همواری برایم بفرست که دیگر طاقت پیاده رفتن ندارم. ناگاه پیاده دیگری شمشیر بهدست که در راه مانده بود، او را دید و به زور وادارش کرد که او را به پشتش گرفته به شهر ببرد. ملا با کمال غضب رو به آسمان کرده گفت: خدایا شصت سال است خدایی میکنی، هنوز مطلب را نمیفهمی.
(۴۲۹) تاسف ملا
ملانصرالدین در کنار حوضی ایستاده بود و آه میکشید. یکی از دوستان سبب آه کشیدنش را پرسید. گفت: مگر نمیدانی زن اول من در این حوض غرق شد. دوستش گفت: حالا که زن زیبا و دارایی نصیبت شده دیگر چه غم داری؟ ملا جواب داد: برای این آه میکشم که او میل به آببازی ندارد.
(۴۳۰) ملا و خرس
ملانصرالدین برای هیزم کندن به جنگل رفته بود. از دور خرسی میآمد. ملا ترسیده از درخت ناک بالا رفته منتظر شد که خرس رد شود و او فرود آید. اتفاقا خرس به آنجا رسید و برای چیدن ناک از درخت بالا رفت. ملا از ترس هر شاخه که خرس بالا میآمد، او به شاخهی بالاتر میرفت، ولی خرس به چیدن و خوردن ناک مشغول بوده توجهی به او نداشت. چند مرتبه خرس ناک چیده و با دست بلند کرد. ملا تصور کرد که به او تعارف مینماید. پس فریاد کرد. من نمیخورم. خرس که ملتفت نبود، از شنیدن صدای ملا ترسیده از درخت به پایین افتاده و مرد. ملا از ترس از درخت پایین نیامد. شب شد و تا صبح بر فراز درخت ماند. صبح از درخت پایین آمده و جسد خرس را دید. پوست آن را کنده با خود به شهر برد. مردم که تصور میکردند ملا به شکار خرس رفته و موفق گردیده هر یکی به نوعی شجاعت او را توصیف مینمودند. او هم ظاهرا به روی خود نیاورده باد میکرد، ولی در باطن به ریش آنها میخندید.
(۴۳۱) دعوت ملا
ملانصرالدین نزد زنش آمده و گفت: زود تهیهی غذای چاشت را بگیر که امروز مهمان دارم. زن گفت: آخر با نداشتن وسیله در منزل و با بیماری بچهها و با اینکه میدانی من امروز باید به حمام بروم و مادرم را گفتهام چاشت اینجا بیاید که بچهها را نگهدارد، این چه وقت مهمان وعده دادن بود؟ ملا جواب داد: برای همین مهمان دعوت کردم تا بفهمد زن و بچهها و مادرزن و ناخوشی آنها چقدر لذت دارد. چون آن احمق به فکر زن گرفتن افتاده است.
(۴۳۲) مرض خستگی
ملانصرالدین با رفیقش از شهر خارج شده به شهر دیگری میرفتند. هنوز نیم فرسخ نرفته بودند که ملا از خر فرود آمده گفت: خسته شدم. خوبست از ده روبرو فکر غذایی بکنیم. رفیقش گفت: تو برو گوشت بخر بیاور تا من بپزم. ملا گفت: من خستهام این زحمت را خودت بکش. رفیق ملا رفته گوشت را خریده و آورد. او ملا را که خوابیده بود، صدا کرد و گفت: من گوشت را آوردم. برخیز آتش روشن کرده آن را کباب کن. ملا گفت: من خستهام بهعلاوه کباب کردن هم بلد نیستم. رفیقش کباب را پخته گفت: لااقل برخیز از چشمه آب بیاور. ملا گفت: من هر چه میگویم خستهام باور نمیکنی. این زحمت را هم خودت بکش. رفیقش آب هم آورد. آنوقت ملا را صدا کرده گفت: بلندشو غذا بخور. ملا گفت: چند تکلیف را از خستگی رد کردهام، دیگر خجالت میکشم این یکی را هم عذر بخواهم. پس برخاسته با عجلهی تمام به خوردن پرداخت.
(۴۳۳) مُهلت
شخصی از ملانصرالدین خواهش کرد که صد دینار به مدت یک ماه به او قرض بدهد. ملا گفت: نصف خواهشات را میتوانم بپذیرم. آن شخص گمان کرد که پنجاه دینار خواهد داد. گفت: عیبی ندارد. پنجاه دینار هم کار را صورت میدهد. ملا گفت: اشتباه نکن. نصف خواهشات را که میتوانم بپذیرم دادن مهلت است که در آن قسمت سخاوت زیاد به خرج داده به جای یک ماه تا دو سال هم میتوانم مهلت بدم، ولی پول ندارم قرض بدهم.
(۴۳۴) همسایهی فضول
ملانصرالدین میخواست باغی بخرد. صاحب باغ همسایه هم همرای او آمده، مرتب از هوا و صفا و آب و گل باغ تعریف میکرد. ملا گفت: چرا عیب بزرگ باغ را نمیگویی؟ پرسیدند: عیبش چیست؟ ملا گفت: داشتن همسایهی فضول.
(۴۳۵) انگشتر بینگین
امیری انگشتر بینگینی به ملانصرالدین هدیه کرد. ملا به جایش دعا کرد که خدا در بهشت خانهای بیسقف به او عنایت فرماید. امیر پرسید: چرا خانهی بیسقف؟ ملا جواب داد: هر وقت نگین انگشتر رسید، سقف خانه هم ساخته خواهد شد.
(۴۳۶) نتیجهی بد رنگی
ملانصرالدین با زن بد رنگ خود نزاع کرده خوابید. زن آینه را برداشته، روی خود را نگریسته و به تصور اینکه ملا در خواب است، درد و دل کنان میگفت: اگر خوشرو بودم، این اندازه رنج نکشیده و از شوهر نامهربانی نمیدیدم. و آهسته گریه میکرد. ملا که این حال را دید، شروع کرد به های های گریه کردن. زن برخاسته و گفت: ملا، شما را چه میشود؟ ملا جواب داد: به حال زار خود گریه میکنم. زیرا تو فقط یک دفعه صورت خود را در آینه دیدی و به گریه افتادی، من که چند وقت است پی در پی تو را میبینم و معلوم نیست تا چه وقت هم باید تو را ببینم، چطور به روزگار خود گریه نکنم؟
(۴۳۷) سخاوت ملا
پسر ملانصرالدین نزد او آمده گفت: دیشب خواب دیدم که شما یک دینار به من بخشش دادید. ملا گفت: بلی چون پسر خوبی شدهای یک دیناری که در خواب به تو بخشیدهام پس نمیگیرم.
(۴۳۸) بیچیز
ملانصرالدین در وعظ میگفت: مردم مال خود را به کسی بسپارد که از او پس گرفتن ممکن باشد. پرسیدند: از کی نمیتوان پس گرفت؟ ملا گفت: از آدم مُفلس.
(۴۳۹) تاثیر چرس
ملانصرالدین شنید هر کس چرس بکشد زیاد کیف میبرد. مقداری چرس از عطار خریده به حمام رفت و در آنجا کشیده داخل حمام شد. پس از مدتی دید کیفی برایش دست نداد. فکر کرد: شاید عطار تقلب کرده و چیزی دیگر بهجای چرس به او داده. پس همانطور برهنه از حمام خارج شد. در بین راه جمعی به او برخورده، سبب برهنه بیرون آمدنش را پرسیدند. موضوع را برای آنها تعریف کرد و آنها از خنده گرده درد شدند. ملا با همان وضع به دکان عطار رسید. عطار که ملا را به آن شکل دید گفت: ملا خیر است؟ ملا گفت: متقلب من از تو چرس خواستم که کیف کنم، تو چیزی به من دادی که اثر ندارد. عطار گفت: بهترین تاثیر آن برهنه بیرون آمدن تو از حمام است.
(۴۴۰) سن زن ملا
ملانصرالدین از زنش پرسید: تو چطور سن خودت را نمیدانی؟ زن گفت: من همهی اسباب خانه را مراقب هستم و هر روز میشمارم، برای اینکه مبادا دزد آمده چیزی ببرد. اما سنم را کسی نمیبرد که هر روز بشمارم.
(۴۴۱) سفارش زن
ملانصرالدین به یکی از آشنایان میگفت: امروز بلایی به سرم آمده. دستمال خود را گم کردهام. آشنایش گفت: یک دستمال که اهمیتی ندارد. ملا گفت: دستمال اهمیت ندارد، اما زنم سفارشی کرده بود و من به گوشه دستمال گره زده بودم که فراموش نکنم. حالا که دستمال گم شده، سفارش زنم را چطور بهخاطر بیاورم؟
(۴۴۲) سر و گوش
ملانصرالدین قاضی بود. دو نفر پیش او آمدند و یکی ادعا کرد که این مرد گوش مرا با دندانش زخمی کرده. مرد دیگر مدعی بود که آن مرد خودش گوش خودش را گاز گرفته. ملا برای اینکه امتحان کند و ببیند آیا میشود کسی گوش خودش را گاز بگیرد گوشش را گرفت و کشید، اما نتوانست و در نتیجه به زمین افتاد و سرش شکست، سپس گفت: کسی نمیتواند گوش خودش را به دندان بگیرد، ولی احتمال دارد سرش بشکند.
(۴۴۳) دختر کاکای ملا
دختر کاکای ملانصرالدین نامزد او بود، ولی شوهر بهتری نصیبش شده ملا را جواب کرد. پس از سه سال شوهر او به مرض سکته دنیا را وداع گفت. ملا که برای تسلیت نزدش رفته بود گفت: خدا را شکر که تو را به من ندادند، ورنه امروز سرنوشت شوهر تو را من باید تحمل کرده باشم. دختر کاکا که انتظار داشت ملا با اطلاع از ثروتی که به او رسیده خیلی بیش از این مهربان باشد از گفتار او رنجیده و دیگر به منزل خویش راهش نداد.
(۴۴۴) خواب راحت
خانهی ملانصرالدین آتش گرفت و در نتیجه عیالش تلف شد. یکی از دوستان که برای تسلیت آمده بود پرسید: ملا هیچ راهی برای رهایی عیالتان نداشتید؟ ملا گفت: چرا نه، ولی چون تازه به خواب ناز رفته بود، حیفم آمد خوابش را حرام نمایم.
(۴۴۵) تنبلی عجیب
ملانصرالدین و زنش بهخاطر بستن درب خانه نزاع کرده، قرار گذاشتند هر کس اول حرف بزند این کار را به عهدهی او بگذارند. اتفاقا گدایی دست به در خانه زد و چون آن را باز دید وارد خانه شد. ملا و زنش را دید که سر دسترخوان غذا هستند. ولی تعجب کرد که او را دیدند اما هیچ چیزی نگفتند. پس نزدیک آنها رفته سر دسترخوان نشسته و مشغول غذا خوردن شد. باز هم زن و شوهر چیزی نگفتند. گدا که این موضوع را دید پس از سیر شدن به عنوان تمسخر قطعه استخوانی برداشته با ریسمان به گردن ملا آویخت و رفت. در این بین سگی وارد خانه شده استخوان را بر گردن ملا دیده به طرف آن پرید و به دندان گرفته خواست بیرون ببرد. ملا هم که بند استخوان مثل افسار به گردنش آویخته بود از ترس اینکه مبادا حرف بزند، مجبور شد دنبال سگ برود و در وقتی که از درب خانه بیرون میرفت ناگهان زنش فریاد زد. از شنیدن این حرف ملا جانی گرفته، اول سگ را زده بیرون کرد و بعد برگشته به زنش گفت: بلند شو خودت درب را بسته کن و بعد از این مرا در این باب به زحمت مینداز.
(۴۴۶) صد خر
یک روز ملانصرالدین گوسفندی برای حاکم شهر هدیه برد. حاکم از این کار او خوشش آمد و یکی از غلامانش را صدا زد و گفت بهجای این گوسفند یک خر به این مرد بدهید. ملا به تندی گفت: اختیار دارید قربان شما خودتان بیشتر از صد خر برای ما ارزش دارید.
(۴۴۷) زرنگی ملا
از ملانصرالدین پرسیدند در شهر شما به چوچه گاو چی میگویند؟ ملا هر قدر فکر کرد نتوانست نام گوساله را بهخاطر بیاورد و به همین جهت گفت: در شهر ما وقتی گاو چوچه است، نامش را نمیگویند نمیگویند نمیگویند تا که بزرگ شود، آنوقت صدایش میزنند گاو.
(۴۴۸) سگ تازی لاغر
شهری که ملانصرالدین زندگی میکرد فرماندار فرومایهای داشت. روزی این فرماندار به ملا گفت شنیدهام شما به شکار میروید و شکار را دوست میدارید. خواهش میکنم یک سگ تازی تیزپا برای من پیدا کنید. ملا خواهش او را پذیرفت و پس از چند روز سگ پاسبان درشت اندام و زورمندی را ریسمان به گردن نزد او آورد. فرماندار چون آن سگ را دید با شگفتی از ملا پرسید: این سگ را برای چه نزد من آوردهاید؟ او پاسخ داد: خودتان خواسته بودید. فرماندار گفت: من تازی لاغرمیان شکاری خواسته بودم نه سگ پاسبان درشت اندام. ملا گفت: اگر این سگ یک هفته در خانهی شما بماند، بیگمان مانند تازی لاغرمیان خواهد شد.
(۴۴۹) دزد در خانهی ملا
یک شب دزدی به خانهی ملانصرالدین آمده بود و همه جا را میگشت که چیزی پیدا کند و ببرد. ناگهان ملا از آواز پای او بیدار شد و تا او را دید گفت: آنچه تو در شب تاریک میجویی، ما در روز روشن جستهایم و نیافتهایم.
(۴۵۰) دل و جگر ملا
ملانصرالدین بارها دل و جگر خریده بود و به زنش داده بود که بپزد و هر بار زنش تنها خورده بود و به او نداده بود. روزی ملا به تنگ آمد و از او پرسید: این همه دل و جگر که من خریدم چه شد؟ زنش پاسخ داد: همه را گربه خورد. ملا برخاست و دیگ را برداشت و در بکس قفل کرد. زنش از او پرسید: چرا دیگ را در بکس قفل کردی؟ ملا پاسخ داد: گربهای که دل و جگر میخورد، دیگ را هم که چند برابر آن ارزش دارد خواهد خورد.
(۴۵۱) حقیقتگویی
گفتند غلام یکی از اعیان مرده. ملانصرالدین برای تسلیت حرکت کرد. در بین راه شنید خود آن شخص مرده نه غلام. پس برگشت. سبب را پرسیدند گفت: من برای خوشآمد او میرفتم، حال برای خوشآمد کی بروم؟
(۴۵۲) اندازهی دنیا
روزی جمعی در کوچه جلو ملانصرالدین را گرفته، پرسیدند: دنیا چند ذرع است؟ قبل از اینکه ملا جواب دهد، جنازهای از آنجا عبور دادند. ملا تابوت را نشان داده گفت: این مسئله را از این شخص بپرسید که دنیا را ذرع کرده و میرود.
(۴۵۳) مادر مطلقه
ملانصرالدین به شهری رفته آنجا مریض شد. کسانی که به عیادتش آمده بودند از او پرسیدند: خدای نکرده اگر بمیری وارثت کیست؟ ملا گفت من فقط مادری دارم که پدرم در اواخر عمر او را طلاق داده بود، لذا مثل این است که وارث ندارم.
(۴۵۴) وصیت
ملانصرالدین به دوستانش وصیت کرد که پس از مرگ قبر مرا با سنگ و خشت نسازید. پرسیدند چرا؟ گفت میخواهم روز قیامت که سر از قبر برمیدارم، از این حیث در عذاب نبوده، به راحتی برخیزم.
(۴۵۵) انجام وظیفه
ملانصرالدین در باغ خود مشغول کاشتن نهالهای کوچک بود. عابری پرسید به چه طمع به کاشتن این درختها مشغولی؟ و تصور میکنی چند سال دیگر عمر مینمایی که ثمر این درختها را بخوری؟ ملا با کمال وقار گفت: ای نادان دیگران کاشتند، میوهی آن نصیب ما شد، ما میکاریم تا آیندگان از آن استفاده کنند.
(۴۵۶) استحمام گرم و سرد
روزی ملانصرالدین از صحرا که به خانه آمد زنش گفت: بهتر است فورا به حمام رفته، زود برگردی، چون عروسی خواهرم است و تو باید وظیفهی پدری انجام دهی. ملا به حمام رفته، با عجله خود را شسته، وقت خارج شدن باران شدیدی میبارید. حدس زد به این زودی باران آرام نمیشود، ناچار لباسهایش را به دستمالی پیچیده و زیر بغل زد و عریان عازم محل عروسی شد. اهل خانه که همه منتظر آمدن ملا بودند، او را دیدند عریان در هوای بارانی میآید. پرسیدند این چه وضعی است؟ ملا گفت: هر کس بیموقع به حمام برود، استحمام سرد و گرم هر دو میکند.
(۴۵۷) ماهی گرفتن ملا
ملانصرالدین در کنار چشمهی آبی مشغول ماهیگیری بود و ماهیهایی که میگرفت در سبدی میانداخت. بچههای محل که او را کاملا مشغول دیدند، هر یک دو سه دانه برداشته فرار میکردند. ملا التفات به آنها نکرده، بهکار خود مشغول بود. پس از ساعتی کاملا خسته شد. برخاست که برود، چون سبد را نگاه کرد ابدا ماهی در آن ندید. رو به چشمه کرده گفت: میبینی همانطور که خالی آمدهام، خالی برمیگردم. دیگر بیجهت بر من منت مگذار. پس سبد را به چشمه انداخته، گفت: این هم مال تو.
(۴۵۸) سر تراشیدن ملا
ملانصرالدین نزد سلمانی رفته سر تراشید و اُجرت معمولی را پرداخت. بار دیگر پس از تراشیدن سر بدون دادن پول بیرون آمد. سلمان گفت چرا پول ندادی؟ ملا گفت: تو میبینی که نصف سر من تراشیدهی خدایی است و دو دفعه که سر مرا بتراشی، یک مرتبه با سر دیگران مساویست. من هم پول دو مرتبه را اول دادهام.
(۴۵۹) آتش گرفتن ملا
یک روز هنگام ظهر که ملانصرالدین زیاد گرسنه بود، ظرف آش داغی را سر کشیده، از گلو تا شکمش سوخت. از صدمهی آن برخاسته، میدوید. گفتند چرا اینطور میدوی؟ گفت: زود آب بر من بریزید که شکمم را آتش گرفته است.
(۴۶۰) منار بلند
ملانصرالدین با یکی از دوستانش وارد شهری شد از دور منارهای بلند را دیدند. رفیقش پرسید اینها را چگونه ساختهاند؟ ملا گفت: برای ساختن آن اول چاهی کنده، بعدا آن را تا دهن پر کردهاند.
(۴۶۱) حلوا
در مجلسی صحبت از حلوا پیش آمد. ملانصرالدین گفت: مدتی است آروزی خوردن حلوا به دلم مانده است. گفتند: چرا نمیپزی؟ گفت: هر وقت آرد حاضر میشود، روغن نیست. روغن که پیدا شد، شکر نیست. گفتند: که تا حال نشده که هر دو حاضر شود؟ گفت: چرا نه، آنوقت من حاضر نبودم.
(۴۶۲) هیچ به هیچ
در زمان قضاوت ملانصرالدین دو نفر نزد او آمده، دعوایی اقامه کردند. مدعی اظهار داشت این شخص مرا صدا زد و گفت: این بار را بر دوش من بگذار. گفتم: در مقابل به من چه خواهی داد؟ گفت: هیچ، منهم زحمتی کشیده بار را بر دوش او گذاشتم. حال هر چه میگویم: هیچ مرا بده، نمیدهد. ملا گفت: خیلی خوب حق داری حالا بیا این فرش را بلند کن. وی بلند کرد. ملا گفت: در زیر فرش چیست؟ گفت: هیچ. ملا گفت: این هیچ اجرت تو بود.
(۴۶۳) خانهی دو در
روزی ملانصرالدین پس از اتمام درس، با اصرار چند نفر از شاگردانش را به منزل دعوت نمود و آنها را تا جلو خانه آورده، گفت: شما منتظر باشید تا بروم اتاق را برای شما آماده بسازم. پس وارد خانه شده از زنش پرسید در خانه چیزی است که مهمانان را پذیرایی کنیم؟ زن گفت: نه. ملا گفت: پس بروم عذر مهمانان را بکنم. زن در را باز کرده به مهمانها گفت: ملا در منزل نیست. مهمانها گفتند: این چه حرفیست میزنی؟ ملا همین لحظه در حضور ما داخل خانه شد. ملا از پنجره صدا کرد: مگر نمیدانید این خانه دو در دارد، از در دیگر بیرون رفته است.
(۴۶۴) آب شوربا
روزی دهقانی برای ملانصرالدین خرگوشی هدیه آورد. ملا پذیرایی مفصلی از او نموده با کمال رضایت او را راه انداخت. هفتهی دیگر برادر دهقان نزد ملا آمده، خود را معرفی کرد. باز ملا او را مهمان کرد و خوب قدردانی از وی نمود. یک هفته بعد چند نفر به خانهی ملا آمده، خود را همسایگان دهقان هدیه آورنده معرفی نمودند. ملا شوربا تهیه نموده، آنها را به اسم شوربای خرگوش ضیافت کرد. باز هفتهی دیگر چند نفر به خانهی او آمده، خود را همسایهی همسایگان دهقان معرفی نمودند. ملا با کمال ادب آنها را به خانه آورده، موقع نان چاشت یک کاسهی بزرگ آب پیش روی آنها گذاشت. دهاتیها متحیرانه به کاسه آب دیدند. ملا گفت: بفرمایید نوش جان کنید، این آب شوربای خرگوش است.
(۴۶۵) مرغ متفکر
ملانصرالدین از بازار میگذشت. جمعی را دید دور مرغ کوچکی به اندازهی کبوتر جمع شده برای خرید آن اصرار دارند، بهطوری که قیمت مرغ به دوازده سکهی طلا رسیده. ملا با خود گفت شاید این روزها قیمت مرغ بلند شده باشد که این مرغ کوچک را دوازده سکهی طلا میخرند. پس فیلمرغ من که بهقدر یک بره جثه دارد، حتما پنجاه سکه بهفروش خواهد رفت و رفع بسیاری از حوائج پولی مرا خواهد کرد. در حال به منزل رفته با هزار زحمت فیلمرغ پیر را در بغل گرفته، به بازار برده در میان دلالان ایستاد و فیلمرغ را برای فروش عرضه داشت. دلالها فیل مرغ را دوازده سکهی نقره قیمت نمودند. ملا بیاندازه غضبناک شده گفت: عجب مردمان نادان و بیانصافی هستید. مرغ به این خوشخط و خالی و بزرگی دوازده سکهی نقره قیمت میکنید، در حالی که ساعتی پیش مرغ کوچکی که به اندازهی یک کبوتر بود، دوازده سکهی طلا قیمت نمودید؟ گفتند آخر آن طوطی سخنگو بود که بسیار کمیاب است نه مرغ معمولی. ملا گفت: هنر آن طوطی چه بود که اینقدر قیمت دارد؟ گفتند: طوطی میتواند یک ساعت مثل آدم حرف بزند. ملا برگشته نگاهی به فیلمرغ کرد، دید که در بغلش خواب رفته. گفت: اگر طوطی شما یک ساعت حرف میزند، فیلمرغ من دو ساعت فکر میکند.
(۴۶۶) غذای بیزحمت
غذای چربی برای ملانصرالدین هدیه آوردند. گفت: اگر زحمت نمیبود، خیلی لذید میشد. زنش پرسید: چه زحمتی دارد؟ غذا را تو که پخته نکردی، دیگری آورده و تو میخوری. ملا گفت: عجب، تو هنوز نمیدانی شریک داشتن در خوردنی زحمت است. اگر تو نمیبودی، لذت نان معلوم میشد.
(۴۶۷) قرض نمیدهم
ملانصرالدین در کوچه انار میفروخت. زنی او را صدا زد تا قدری انار بخرد. ملا قیمت را گران گفت. زن اعتراض کرد. ملا شروع به تعریف انار کرد. زن گفت: پول نقد ندارم، دفعهی دیگر که آمدی باز قرضت را میدهم. ملا گفت: از این انار بخور ببین چقدر شیرین است. زن گفت: روزه دارم. ملا گفت: حال که رمضان نیست. زن گفت: چند سال است که روزهی قضا دارم. ملا گفت: به تو قرض نمیدهم، زیرا تو قرض خدا را چند سال است ادا نکردی.
(۴۶۸) چشم درد
مردی نزد ملانصرالدین رفته و گفت: چشمم درد میکند. چه کنم تا خوب شود؟ ملا فکری کرد و گفت: چندی قبل دندان من درد گرفت، آن را کندم و به دور انداختم.
(۴۶۹) وزن ملا
یک روز ملانصرالدین مقدار زیادی هیزم بار الاغ کرد و خود نیز بر روی رکاب الاغ رفته و ایستاده بود و حیوان بیچاره با ناراحتی حرکت میکرد. عدهای که این وضع را دیدند پرسیدند: چرا به روی پشت الاغ نمینشینی تا هم خودت راحتتر باشی و هم حیوان بتواند بهتر حرکت کند. ملا لبخندی زد و گفت: من آدم با انصافی هستم و نمیخواهم با این همه باری که به روی پشت الاغ گذاشتهام، وزن خود را هم به وی تحمیل کنم.
(۴۷۰) نامهنویسی ملا
روزی ملانصرالدین پیش عریضهنویسی رفت و گفت: نامهای برای یکی از دوستانس که در شهری دیگر زندگی میکرد بنویسد. نامهنویس شروع به نوشتن کرد و وقتی نامه را نوشت ملا فریاد زد: بنویس پول ندارم، مقداری پول برایم بفرست. نامهنویس با عصبانیت گفت: کاکا برای چی فریاد میکشی؟ ملا گفت: چون شخصی که برایش نامه مینویسی گوشهایش کر است. اینجای نامه را فریاد زدم تا تو هم با صدای بلند بنویسی و او بتواند بخواند.
(۴۷۱) کیله خوردن ملا
روزی ملانصرالدین چند دانه کیله خرید و با پوست شروع به خوردن آنها کرد. مردی از کنارش میگذشت. این منظره را دید و از وی پرسید: برای چه پوست کیلهها را نمیکند و مغزش را نمیخورد؟ ملا لبخندی زد و گفت: خوب آدم نادان من میدانم که در داخل آن چیست. دیگر چه لزومی دارد که پوست کیله را بکنم و بدور بیاندازم.
(۴۷۲) ملا و طبیب
یک روز ملانصرالدین مریض شده بود. زنش رفت طبیبی را که تازه از فرنگ آمده بود و اصلا زبان محلی ایشان را نمیدانست به بالین وی آورد. طبیب فقط دو کلمه ماشاالله و انشاالله را یاد گرفته بود. ملا از او پرسید: دکتر صاحب، آیا مرض من سخت است؟ طبیب گفت: ماشاالله... ماشاالله. ملا دو باره سوال کرد: دکتر جان... آیا این مرض مرا خواهد کشت؟ دکتر جواب داد: انشاالله... انشاالله.
(۴۷۳) وسایل زمستان
به ملانصرالدین گفتند: زمستان امسال خیلی سرد میشود. شما چه تهیه دیدهاید؟ گفت: لرزیدن.
(۴۷۴) خاراندن سر
ملانصرالدین با شخصی سر به یک بالین گذاشته بود. سر ملا میخارید. شروع کرد به خاریدن سر رفیقش. او از خواب جسته گفت: چرا سر مرا میخارانی؟ ملا جواب داد: خیال کردم سر خودم است. اگرچه دیدم خوشم نمیآید.
(۴۷۵) تلافی لت خوردن
دختر ملانصرالدین گریه کنان نزد او آمده گفت: شوهرم مرا مفصل لت کرد. ملا هم چوبی برداشته او را چوبکاری کرد و گفت: برو به شوهرت بگو اگر دختر مرا لت و کوب کردی، من به تلافی آن زنت را خوب به لت کردم.
(۴۷۶) سن ملا و برادرش
از ملانصرالدین پرسیدند: تو و برادرت از نظر سن با یکدیگر چقدر فرق دارید؟ ملا فکری کرده و گفت: سال قبل مادرم میگفت: برادرم یک سال از من بزرگتر است، بنابراین امسال حتما هر دو هم سال شدهایم.
(۴۷۷) ارباب و نوکر
از ملانصرالدین پرسیدند ارباب مهمتر است یا زارع. ملا فکری کرد و دستی به ریش خود کشید و گفت: زارع. گفتند: برای این حرف خود دلیلی هم داری؟ گفت: بلی... چون اگر زارع نباشد تا کار کند، ارباب از گرسنگی خواهد مرد.
(۴۷۸) خبردار
ملانصرالدین از کوچهای میگذشت. حمالی که تیر میبرد از عقب او رسیده بدون صدا به پشت او زد و آنوقت فریاد زد: خبردار. ملا با اینکه خیلی دردش آمد، حرفی نزده او را در نظر داشت. پس از سه روز حمال را دید که بار گرانی بر دوش دارد و از کوچهای میگذرد. عصای خود را به سرش کوفته گفت: خبردار.
(۴۷۹) شرط طلاق
ملانصرالدین در بازار پیراهن زری برای زنش میخرید. رفیقش گفت: تو میخواستی زنت را طلاق بدهی، پس پیراهن زری برای کی میخری؟ ملا جواب داد: زنم شرط کرده که اگر پیراهن زری برایش بخرم، پیش قاضی بیاید و طلاق را قبول کند.
(۴۸۰) پیدا کردن انگشتر
ملانصرالدین انگشتر خویش را در اطاق گم کرده بود. مدتی جستجو کرد، ولی چون آن را نیافت، از اطاق بیرون رفته و در حویلی خانه شروع به جستجو کرد. زنش که او را دیده بود، پرسید: ملا تو که انگشتر را در اطاق گم کردهای، برای چه حویلی را جستجو میکنی؟ ملا دستی به ریش خود کشیده و گفت: اطاق تاریک است و چشم بهخوبی نمیتواند ببیند، به همین دلیل در حویلی روشنتر است به دنبال انگشترم میگردم.
(۴۸۱) سر پشت پنجره
ملانصرالدین به خانهی مرد ثروتمندی رفت تا برای فقرا صدقهای از او بگیرد. کلفت پیری در را باز کرد. ملا گفت: بگو ملانصرالدین آمده تا برای فقرا صدقه جمع کند. کلفت به داخل خانه رفت و چند دقیقه بعد برگشت. اربابم در خانه نیست. پس با اینکه به فقرا کمک نمیکند، توصیهای برایش دارم: به او بگو دفعهی بعد که در خانه نیست، سرش را پشت پنجره جا نگذارد. آدم فکر میکند دارد دروغ میگوید!
(۴۸۲) ماهیای که زندگی کسی را نجات داد
ملانصرالدین از جلو غاری میگذشت، مرتاضی را در حال مراقبه دید و از او پرسید دنبال چه میگردد. مرتاض گفت: بر حیوانات مطالعه میکنم، از آنها درسهای زیادی میگیرم که میتواند زندگی آدم را زیر و رو کند. ملا پاسخ داد: بله، قبل از این، یک ماهی جان مرا نجات داده. اگر هر چه را که میدانی به من بگویی، من هم ماجرای ماهی را برایت میگویم. مرتاض از جا پرید: این اتفاق فقط میتوانست برای یک قدیس رخ بدهد. بنابراین هر چه را که میدانست به او گفت. سپس گفت: حالا که همه چیز را به تو گفتم، خوشحال میشوم که بدانم چگونه یک ماهی جان شما را نجات داد؟! ملا پاسخ داد: خیلی ساده! موقع قحطی داشتم از گرسنگی میمردم و به لطف آن ماهی توانستم سه روز دیگر دوام بیاورم.
(۴۸۳) ملا و ماهی
پدر ملانصرالدین ماهی بریان شده به خانه آورد، ملا نبود. مادرش گفت: خوب است قبل از آمدن ملا ماهی را بخوریم. که اگر او باشد، نمیگذارد به راحتی از گلویمان پایین رود. در این بین ملا در زد. مادرش دو ماهی بزرگ را زیر تخت پنهان کرده، کوچکتر را در میان گذاشت. ملا از شکاف در نگاه میکرد، چون وارد شد و نشست، پدرش از او پرسید: پدر جان حکایت یونس را میدانی؟ ملا گفت از این ماهی میپرسیم، بعد سر را جلو برده، گوش به دهان ماهی بنهاده گفت: این ماهی میگوید در آن زمان من کوچک بودم و این مطلب را از دو ماهی بزرگتر که زیر تخت هستند بپرسید.
(۴۸۴) ملا و کیسهی زر
گویند روزی ملانصرالدین در کوچهای میرفت که مردی کیسهی زرش را از وی ربود. ملا شروع کرد به داد و هوار که آی مردم بردند. کیسهام را بردند. جمعی دور ملا را گرفتند و از آن میان یکی گفت: دیدی چه کسی کیسهات را ربود؟ ملا گفت: آری. مرد گفت: بیا به محکمه برویم و به قاضی شکایت کن. ملا و مردم بهسوی محکمه حرکت کردند. وقتی رسیدند. قاضی آمد و گفت: سلام ملا؟ چه خبر؟ چه شده؟ ملا گفت: جناب قاضی... در همین حین مرد دیگری از در وارد شد و نشست. ملا به مرد نگاه کرد و حرفش را قطع کرد. قاضی با تعجب گفت: حرفت را بزن ملا. این مرد منشی محکمه و داروغهی شهر است. ملا لبخندی زد و گفت: بنابراین من نه وقت شما را میگیرم، نه جان خود را! ملا این را گفت و بیرون آمد. مردم متعجب به دنبالش شتافتند. مردی گفت: ملا چرا چنین کردی؟ چرا شکایتت را به قاضی نبردی؟ ملا گفت: هنوز قاضی را ندیدهام، اما کیسهام را بازمیستانم. روز بعد مردم دیدند که ملا در بازار فریاد میزند: آی مردم، کیسهام، کیسهام را یافتم. دوباره جماعتی دور ملا حلقه زدند. مردی گفت: چطور کیسهات را یافتی؟ چگونه است که کیسهات بیحکم قاضی به تو بازگشت؟ ملا خندهای کرد و گفت: دیروز بهتر دیدم در شهری که داروغه دزد باشد و قاضی رفیق دزد، شکایتم را به یک قاضی عادل برم. به خانه رفتم و نماز خواندم و کیسهام را از خدا خواستم. امروز که در راه میرفتم دیدم داروغه کنار بیایان از اسب افتاده و گردنش شکسته است. کیسهی زر من همچنان به کمرش بود. من نیز کیسهام را برداشتم و آمدم.
(۴۸۵) چرکی لباس
از ملانصرالدین پرسیدند لباست چرک شده، چرا نمیشویی؟ گفت: چون دوباره چرک خواهد شد. چرا زحمت بیهوده بکشم؟ گفتند: چه اشکال دارد دوباره هم خواهی شست. گفت: من که برای لباسشویی خلق نشدهام، کار دیگری هم دارم.
(۴۸۶) درخت گردو
روزی ملانصرالدین زیر درخت گردو خوابیده بود که ناگهان گردویی به شدت به سرش اصابت کرد و سرش باد کرد. بعد از آن شروع کرد به شکر کردن. مردی از آنجا میگذشت. وقتی ماجرا را شنید گفت: اینکه دیگر شکر کردن ندارد. ملا گفت: احمق جان نمیدانی اگر بهجای درخت گردو زیر درخت خربزه خوابیده بودم، نمیدانم عاقبتم چه بود؟!
(۴۸۷) ملا و عقل سالم زنش
زن ملانصرالدین به عقل خود خیلی مینازید و همیشه پیش شوهرش از خود تعریف میکرد. روزی گفت: مردم راست گفتهاند که دارای عقل سالم و درستی هستم. ملا جواب داد: درست گفتهاند، چون تو هرگز عقلت را بهکار نمیبری. به همین دلیل سالم مانده است.
(۴۸۸) تنبیه ملا
ملانصرالدین را نزد پادشاه بردند تا تنبیه شود. پادشاه گفت: او را ۲۰۰۰ ضربه شلاق بزنید!!! ملا گفت: تو یا تا به حال شلاق نخوردهای یا حساب بلد نیستی.
(۴۸۹) اولاد مرد صد ساله
از ملانصرالدین پرسیدند: ممکن است از مرد صد ساله زنش حامله شود و بزاید؟ ملا جواب داد: اگر همسایهی جوان و بیست سالهای داشته باشد، بلی.
(۴۹۰) ملا و مکتبداری
مدتی بود که ملانصرالدین به ده بالا میرفت جهت مکتبداری و درس به بچههای ده بالا و مسیر بین دو ده را با همان خر معروف میپیمود. آخر سال که رسید، ملا از مردم مزد خود را طلب کرد و مردم هم گفتند که ای ملا تو که صاحب فضل و کراماتی و از طرفی دانا به امورات ما، پس بیا و کاری که کردی فی سبیل الله و قربت الی االله باشد. ملا گفت که من صاحب فضلم و فی سبیل الله کار کنم، خرم که قربت الی الله سرش نمیشود.
(۴۹۱) به قاضی میرسد
دو همسایه با هم نزاع کرده پیش قاضی آمده هر یک ادعا مینمودند که لاشهی سگ مرده که در کوچه افتاده، به خانهی هر کس نزدیکتر است، او باید آن را از کوچه بردارد. اتفاقا ملانصرالدین در محضر قاضی بود. قاضی به او گفت: در این مورد نظر شما چیست؟ ملا گفت کوچه راه عام است. به هیچکدام ربط ندارد. این وظیفهی قاضی است که لاشهی سگ را از میان کوچه بردارد.
(۴۹۲) ملای صرفهجو
روزی ملانصرالدین مردی را دید که دهانش باز است و دارد خمیازه میکشد. ملا نزدیکش شد و در گوشش گفت: حالا که دهانت باز است عیال بنده را هم صدا کن.
(۴۹۳) برهان قاطع
روزی ملانصرالدین هنگام وعظ گفت: هوای شهر شما و شهر ما یکسان است. مردم پرسیدند: این مطلب را چگونه دانستی؟ گفت: چون آفتاب و ماه و ستارگان که در آنجا میدیدم، اینجا هم هست. به همین دلیل هوای هر دو هم یک جور است.
(۴۹۴) آواز ملا
روزی ملانصرالدین در گرمابه شروع به آوازخوانی کرد و از صدای خود محظوظ شد و با خود گفت حیف است که مردم از استماع این آواز خوش بینصیب باشند و با این خیال از گرمابه بیرون آمده، بالای منبر رفته و شروع به گفتن اذان بیهنگام کرد. رهگذری از صدای ناهنجار او متاذی شده و فریاد برآورد: چه کسی تو را مجبور کرده که به صوت منکر اذان بیموقع گویی؟ ملا جواب داد: اگر صاحبهمتی در اینجا حمامی میساخت، آنوقت میفهمیدی که چقدر آواز من دلنشین است.
(۴۹۵) بچه بلبل
چند نفر بچه قورباغهای را پیدا کردند. هر کدام چیز گفتند و نامی بر روی آن نهادند. یکی میگفت این بچه کلاغ است که در آب افتاده، آن دیگری میگفت بچه ماهی است و سومی گفت آن جغجغه است که صدا میکند. اما سرانجام همه به این نتیجه رسیدند که باید آن را به نزد ملانصرالدین ببرند و از وی بپرسند که چه چیزی است. آنها بچه قورباغه را برداشتند و به نزد ملا رفتند و یکی پرسید: جناب ملا ممکن است بفرمایید این چه حیوانی است که قور قور میکند؟ ملا نگاهی به قورباغه انداخت و دستی به ریش خود کشید و گفت: به نظر من این یک بلبل است. گفتند: اما این که پر ندارد. ملا لبخندی زد و گفت: در بلبل بودن آن هیچ شکی نیست، منتها یا هنوز خیلی بچه است و پر در نیاورده و یا خیلی پیر شده و پرهایش ریخته است.
(۴۹۶) راهنمایی کردن ملا
شخصی نزد ملانصرالدین آمده و گفت: جناب ملا فکری بهحال من بکن، چون خیلی بیچاره هستم. ملا پرسید: چه شده، برای چه ناراحتی؟ مرد مزبور گفت: من نمیدانم چه گناهی کردهام که مورد غضب آفتاب واقع شدهام و آن هرگز بهداخل خانهی من نمیتابد. ملا گفت: آیا آفتاب به صحرا میتابد؟ مرد مزبور اظهار داشت: بله. ملا گفت: خوب اینکه غصه ندارد. خانهات را در صحرا بنا کن تا آفتاب بر آن بتابد.
(۴۹۷) شمردن ستارهها
عدهای از ملانصرالدین پرسیدند: جناب ملا آیا تو میدانی تعداد ستارههای آسمان چند تاست؟ ملا سری جنباند و دستی به ریش خود کشید و گفت: خیر، اما از مدتها قبل خودم به این فکر بودم که از تعداد آنها با خبر شوم، اما هر چه فکر کردم، راهی بهنظرم نرسید، جز اینکه خود به آسمان رفته و آنها را شمارش کنم. گفتند: خوب پس چرا این کار را نکردی؟ ملا گفت: هان... به دو علت، اول اینکه روزها کار من خیلی زیاد است و هیچ ستارهای هم در آسمان نیست و دوم آنکه شبها با وجود داشتن وقت، میترسم به آسمان بروم، ولی آنجا چراغی نباشد و من در تاریکی نتوانم ستارهها را بشمارم.
(۴۹۸) الاغ طلبکار
الاغ ملانصرالدین روز به روز لاغرتر و ضعیفتر میشد. دوستان ملا به دورش جمع شده و گفتند: مگر به این حیوان جو نمیدهی که اینطور لاغر شده است؟ ملا گفت: چرا، او هر شب دو من جو جیره دارد. پرسیدند: پس برای چه اینطور ضعیف شده است؟ ملا سرش را جنباند و گفت: برای اینکه جیره یک ماهش را طلبکار است.
(۴۹۹) خر خودتی
مردی چراغ قوهای خریده و به دهی که ملانصرالدین در آن زندگانی میکرد برده بود. اهالی ده همه به دور مرد مزبور جمع شده و با حیرت به چراغ قوه مینگریستند. وقتی شب شد مرد مزبور به بازار دهکده رفته و چراغ خود را روشن کرد و نور آن را به روی سقف بازار انداخت و به ملا که در کنارش ایستاده و با حیرت به آن مینگریست گفت: پنج ریال به تو میدهم اگر بروی بر روی نور چراغ در زیر سقف بنشینی. ملا نگاهی به ستون نور که تا سقف ادامه داشت انداخت و گفت: خر خودتی... میخواهی من برم آن بالا بنشینم، آنوقت چراغ را خاموش کنی تا سقوط کنم و سرم بشکند.
(۵۰۰) شیر خریدن ملا
روزی ملانصرالدین کاسهای برداشته و به دکان شیرفروشی رفت و از مرد شیرفروش خواست که یک کیلو شیر گاو در کاسهاش بریزد. شیرفروش نگاهی به کاسهی کوچک انداخته و گفت: یک کیلو شیر گاو در این کاسه جا نمیگیرد. ملا فکری کرد و دستی به ریش خود کشید و گفت: خوب یک کیلو شیر گوسفند بریز.
نگاره: Martin Malchev (alamy.com)
گردآوری: فرتورچین