داستان کوتاه کلاغ هوشمند

داستان کوتاه کلاغ هوشمند

روایت کرده‌اند که در زمان‌های بسیار دور در نزدیکی‌های شهری بزرگ، کوهی بود بسیار بلند که بر روی آن کوه صدها درخت تنومند و بزرگ و پرشاخ و برگ روییده بود و بر روی یکی از درختان پر شاخ و برگ و عظیم، صدها لانه‌ی کلاغ بود و کلاغ‌ها در آن‌جا با هم به‌خوشی و شادی زندگی می‌کردند. آن‌ها پادشاهی داشتند که همگی از آن اطاعت کرده و هر چه می‌گفت می‌پذیرفتند. در همان نزدیکی‌ها و روبروی این کوه که کلاغ‌ها بر روی یکی از درخت‌های آن لانه داشتند، کوهی دیگر بود، که در آن غارهای زیادی وجود داشت و در آن غارها، جغدهای زیادی لانه داشتند که آن‌ها نیز پادشاهی برای خود داشتند و از او پیروی می‌کردند.
یک شب پادشاه جغدان به آن‌ها دستور داد تا به‌طرف درختی که کلاغ‌ها در آن زندگی می‌کنند، حمله کرده و هر چه دارند غارت کنند و تا می‌توانند کلاغ‌ها را بکشند. بعد جغدها نیز چنین کردند و به کلاغ‌ها شبیخون زده و عده‌ای از آن‌ها را کشتند و تعداد زیادی را مجروح ساختند. فردای آن روز پادشاه کلاغ‌ها، یارانش را جمع کرد و برایشان سخنرانی نموده و گفت: ای کلاغ‌ها دیدید که آن‌ها با ما چه کردند و هر چه که خواستند انجام دادند، پس چون ما ضعیف بودیم، ناغافل شکست خوردیم، ولی هوشیار باشید که آن‌ها دوباره برخواهند گشت و مانند دیشب باز هم به تاراج و قلع و قمع ما خواهند پرداخت. پس باید فکری کرد و تدبیری اندیشید.
در میان کلاغ‌ها، پنج کلاغ بودند که از سایرین باهوش‌تر و داناتر بودند و همه به آن‌ها اعتماد داشتند، در هر کاری با آن‌ها مشورت می‌کردند و برای حل مشکلات‌شان پیش آن‌ها می‌رفتند. پادشاه این پنج کلاغ را پیش خود فراخواند و گفت: زودتر چاره‌ای بیندیشید، یکی از آن‌ها گفت: به‌نظر من باید این‌جا را ترک کنیم، چون این‌جا دیگر برای زندگی امن نیست و هر لحظه امکان دارد که جغدها به ما حمله کنند و ما را کاملا از بین ببرند. کلاغ دیگر گفت: به نظر من باید هر چه امکانات و قدرت و تجهیزات داریم، را به‌کار بگیریم و با آن‌ها مقابله کنیم. ما باید تا آخرین لحظه مقاومت کرده و بجنگیم، که در این صورت یا پیروز می شویم و یا شکست می‌خوریم، اما بعدها افتخار می‌کنیم که پایمردی و شجاعت بسیاری به‌خرج داده‌ایم تا دیگر کسی جرات حمله به ما را نداشته باشد و خیال نابودی ما را از سر برون کند.
پادشاه از سومین کلاغ پرسید و او در جواب گفت: ما باید جاسوسانی را به‌طرف دشمن بفرستیم تا از کار آن‌ها آگاه شویم و اگر توانستیم با آن‌ها صلح کنیم و به آن‌ها خراج هم بدهیم تا از هجوم و آزار آن‌ها در امان باشیم. پادشاه از کلاغ چهارمی پرسید و او جواب گفت: به‌نظر من ترک کردن این‌جا از پرداختن باج و خراج بسیار بهتر است. چرا که ما نباید پیش دشمن از خود ضعف نشان دهیم و تسلیم محض آن‌ها شویم و به آن‌ها اجازه‌ی هر گونه کاری را بدهیم، چون این کار از مردن بدتر است. در این لحظه پادشاه از پنجمین کلاغ پرسید که چاره‌ی کار چیست و او گفت: به‌نظر من باید تمامی جوانب را در نظر گرفت و کاملا فکر کرد و با صلاح و مشورت به جایی رسید، چون با فکر و اندیشه‌ی بهتر می‌توان از پس کارها برآمد. من فکر می‌کنم باید حیله و نقشه‌ای طرح کرد. چون عقل و اندیشه، از زور و بازو کارآیی بیشتری دارد.
کلاغ پنجمین سپس از پادشاه خواست که در خلوت با او سخن بگوید و به تنهائی همه‌ی مسائل را برای پادشاه روشن نماید. پادشاه و او با هم خلوت کردند و پادشاه پرسید: بگو آن‌چه را که می‌خواستی بگویی و او گفت: ما باید منشاء اختلاف و بیزاری جغدان را نسبت به کلاغ‌ها پیدا کنیم. پادشاه پرسید: خوب منشاء آن چیست؟ و او ادامه داد: چندی قبل تعدادی از مرغان با یکدیگر، هم‌رای شدند که جغدی را پادشاه خود کنند و در حال نظرخواهی بودند که کلاغی را دیدند و فکر کردند که از این کلاغ هم بپرسیم چون او بر حال و احوال جغدان آگاهتر است.
پس با او به مشورت نشستند و کلاغ نیز هر چه بدی و پلیدی بود به جغدان نسبت داد و گفت که جغدان بسیار بی‌عقل و خردند و از سیاست و کیاست بی‌بهره‌اند. آنان ظاهر و باطن‌شان بسیار زشت و ناپسندیده است و به درد پادشاهی نمی‌خورند، از قضا همین جغد که مرغان می خواستند او را به پادشاهی خودشان برسانند، پادشاه جغدان شد و قسم خورد که انتقام خود را از کلاغ‌ها بگیرد و این منشا و مبدا اختلاف و دشمنی ما و آن‌ها شد. پادشاه بعد از شنیدن صحبت‌های کلاغ گفت: بسیار خوب، حالا درمان این درد چیست و چگونه باید آن را برطرف کرد و از آن ایمن گشت؟ کلاغ گفت: پادشاه باید دستور دهد تا مرا آن‌قدر کتک بزنند که در خون خود دست و پا بزنم و مرا از این‌جا و از میان کلاغ‌ها بیرون کنند و خود و دیگر کلاغ‌ها از این‌جا بروند و مرا این‌جا بگذارند و در جایی دیگر منتظر من باشند.
پادشاه گفت: این کار برای من بسیار مشکل است و کلاغ گفت: این تنها راه چاره است و من با میل و رغبت خودم این کار را از شما می‌خواهم و مطمئن باشید که از شما به هیچ عنوان نخواهم رنجید. چون این فکر خود من است، در آن حال پادشاه به ناچار پذیرفت. پس همان شب این کار را انجام دادند و همگی از آن‌جا رفتند، کلاغ در خون خود می‌غلطید، که به ناگاه لشگر جغدان از راه رسید و این صحنه را دید و پادشاه جغدان پیش او آمد و گفت: تو کیستی و دیگر هم‌نوعانت کجا هستند و کلاغ پاسخ داد: من وزیر پادشاه کلاغان بودم و چون پادشاه کلاغان مرا شریک شما می‌داند، با من این کار را کرده است.
پادشاه جغدان گفت: چرا؟ و کلاغ ادامه داد: آن شب که شما به ما شبیخون زدید و همه چیز ما را تاراج کردید و عده‌ای از ما را نیز کشتید، پادشاه ما را فراخواند و از ما راه چاره‌ای خواست، من گفتم که ما نمی‌توانیم با جغدان مقابله کنیم و در نتیجه باید با آن‌ها از در دوستی و صلح درآییم و فرستاده‌ای به‌سوی آن‌ها بفرستیم که پیام صلح و آشتی ما را برای آن‌ها ببرد. در آن لحظه کلاغ‌ها مرا متهم کردند که تو با جغدان رابطه داری و برای آنان کار می‌کنی و مرا جاسوس شما معرفی کردند و پادشاه فرمان داد تا مرا شکنجه دادند و به شدت کتک زدند و در خونم غلطاندند و خودشان همگی این‌جا را ترک کردند و به جایی دیگر رفتند و آماده‌ی جنگ و ستیز با شما می‌شوند.
پادشاه جغدان گفت: بسیار خوب و از وزیرانش چاره‌ی کار را خواست. یکی از وزیرانش گفت: ما باید او را بکشیم، چرا که وزیر دانای پادشاه کلاغان است و نیرنگی در سر دارد و خود این نقشه را کشیده است. اما وزیر دیگر گفت: ما نباید او را بکشیم، چون او خیلی به درد ما می‌خورد و می‌تواند تمام جزئیات و امکانات کلاغ‌ها را به ما بگوید و ما را در بسیاری از موارد یاری کند. وزیر سوم گفت: ما باید او را زنده نگهداریم و به او همه امکانات مورد نیازش را بدهیم و هر چه خواست در اختیارش بگذاریم، چون او زخم خورده است و می‌خواهد تا انتقام بگیرد، پس با ما هم‌داستان می‌شود و ما را یاری می‌کند و ما نیز به کمک او بسیار نیازمندیم.
پس وزیر اول که این حال را دید گفت: می‌بینم که این کلاغ شما را فریب داده است، اما من به شما می‌گویم که از خواب غفلت بیدار شوید، چون این کلاغ اصل خود را فراموش نکرده و هر چه باشد کلاغ است و هم‌نوعان خود را به ما ترجیح می‌دهد. اما پادشاه جغدان، به حرف او اعتنا نکرد و کار خودش را انجام داد و کلاغ را عزیز و محترم و گرامی داشت. پس وزیر اول گفت: اگر او را نمی‌کشید پس لااقل مثل یک دشمن با او رفتار کنید و نگذارید تا در میان شما نفوذ کند و از اسرار شما مطلع شود، زیرا به محض آگاهی از اسرار شما آن را برای هم‌نوعانش فاش خواهد کرد.
در نتیجه ارج و منزلت کلاغ پیش پادشاه و دیگر وزیران جغدان هر روز بیشتر و بیشتر می‌شد و او را محرم راز خود قرار دادند تا جایی که همه‌ی امور را با او در میان می‌گذاشتند. کلاغ کم کم از همه‌ی اسرار آن‌ها مطلع شد و عاقبت یک شب از آن‌جا فرار کرد و پیش هم‌نوعان خود رفت و ماجرا را برای پادشاه کلاغ‌ها تعریف کرد و در ادامه گفت که حالا موقع انتقام رسیده و زمان عمل است. همه‌ی جغدان در یک کوه هستند و همگی روزها به یک غار می‌روند و در آن نزدیکی‌ها هیزم خشک فراوانی وجود دارد. پادشاه باید به کلاغ‌ها دستور دهد که مقدار زیادی هیزم به در غار بیاورند و من هم از چوپانان آن منطقه که آتش روشن می‌کنند مقداری هیزم‌های آتش زده گرفته و بر سر هیزم‌ها می‌ریزم و کلاغ‌ها با بال زدن خود باعث شعله‌ور شدن آتش خواهند شد و اگر جغدها بخواهند از غار بیرون بیایند، همگی، خواهند سوخت و اگر هم بیرون نیایند، خفه خواهند شد.
پس پادشاه حرف وزیرش را گوش داد و همان که او گفته بود فرمان داد و کلاغ‌ها هم آن را اجرا کردند و بدین ترتیب تمامی جغدها هلاک شدند و کلاغ‌ها به‌خوبی و خوشی زندگانی کردند. بعد ازآن وزیر لایق هم بسیار تشویق شد و همگی او را دعا و ستایش کردند و پادشاه نیز به او هر چه مال خواست داد.

 

برگرفته از کتاب کلیله و دمنه.
برگرفته از کتاب ۶۲ داستان، به کوشش مهرداد آهو.
نگاره: Xochi Hughes Madera (fineartamerica.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده