در روزگاران قدیم تاجری در هنگام سفر گرفتار راهزنان شد و تمام داراییاش را یک شبه از دست داد. او که مرد سرشناس و بزرگی بود، بیپولی و تهیدستی خیلی آزارش میداد، ولی آنقدر آبرومند بود که نمیتوانست دست نیاز در برابر کسی دراز کند. به همین دلیل مدتی با حداقل پولی که برایش باقی مانده بود، روزگار گذراند تا ببیند چه کاری میتواند بکند. یک روز یکی از دوستانش که میدید او کمتر از خانه خارج میشود به دیدنش رفت تا احوالش را بپرسد. مرد تاجر از بلایی که بر سرش آمده بود و دزدان داراییاش را برده بود برایش تعریف کرد و گفت: مقداری از پولی که همراه من بود را از مردم به امید یک تجارت پرسود قرض گرفته بودم. و حالا اگر موقع بازپرداخت قرضها برسد من چه کار کنم؟ دوستش گفت من مقداری پول دارم تا به تو قرض بدهم. ولی پول من خیلی کمتر از مقدار پولی است که تو نیاز داری. دوستش فکر کرد و گفت: تو میتوانی پیش میرزاغضنفر بروی. او مرد پولداری است. دستی هم در کار خیر دارد. به دیدنش برو، چون او تنها کسی است که میتواند در این شرایط به تو کمک کند، برو و اتفاقاتی که برایت رخ داده را برای او تعریف کن. حتما کمکت خواهد کرد.
مرد تاجر که آدم آبرودار و سرشناسی بود دلش نمیخواست پیش هر کسی از ورشکستگیاش صحبت کند. ولی هر چه فکر کرد دید چارهای ندارد و بالاخره تصمیم گرفت با دوستش به دیدن میرزاغضنفر برود. مرد تاجر با دوستش به خانهی میرزاغضنفر رفتند. خانهی او خیلی شلوغ بود و آدمهای زیادی برای اینکه میرزاغضنفر گرهای از مشکلاتشان باز کند به آنجا آمده بودند. مرد تاجر خیلی از آنها را میشناخت و خجالت میکشید که مردم بفهمند او هم نیازمند شده و برای گرهگشایی به دیدن میرزاغضنفر آمده.
مرد تاجر آنقدر صبر کرد تا سر میرزاغضنفر خلوتتر شود و بتواند خصوصی با او صحبت کند. او کمی که آنجا نشست متوجه شد میرزاغضنفر اخلاق تندی دارد و خیلی هم بیادب و بددهن است و تا میبیند کمی دوروبرش شلوغ شده بیشتر دادوبیداد میکند و ناسزا میگوید. در کنار این کارها کم و بیش به حرفهای نیازمندان هم گوش میکرد و به فراخور حرفهای مرد نیازمند دستی در کیسهاش میبرد و مقداری پول به او میدهد.
مرد تاجر که این رفتار میرزاغضنفر را میدید، هر لحظه بیشتر از قبل از آمدن خودش به آنجا پشیمان میشد و از نتیجهی تقاضایش میترسید. او نمیخواست میرزا غضنفر یک دفعه جلوی جمع و در حضور مردم حرف ناسزایی به او بگوید و آبرویش را که سالها برای جمع کردن آن زحمت کشیده بود در چند لحظه بریزد. تاجر آنقدر سبک و سنگین کرد، ولی هیچ تصمیمی نتوانست بگیرد و بلند شد و بدون اینکه حرفی بزند از خانهی میرزاغضنفر خارج شد.
دوستش که دید او یک دفعه از جایش بلند شد و از خانه بیرون رفت. دنبالش دوید و در کوچه دست او را گرفت. گفت: مرد چه شد؟ چرا فرار میکنی؟ بیا تا دیر نشده برگردیم، کم کم نوبت ما نزدیک بود. دیدی که کسی دست خالی از خانهی او خارج نشده. تاجر ورشکسته گفت: شاید اگر من هم از گرفتاریهایم برایش میگفتم او دلش به رحم میآمد و به من هم کمک میکرد. ولی او آنقدر بددهن است و به نیازمندانی که از او کمک میخواهند ناسزا میگوید، که من میترسم یک دفعه در جمع حرفی به من بزند و آبروی من را هم در برابر مردم ببرد.
دوستش گفت: تو به بددهنی او چه کار داری؟ ما چند لحظهای دادوبیداد او را تحمل میکنیم. پولی که نیاز داریم را از او قرض میگیریم و میرویم به کار و زندگیمان میرسیم و تا زمان پس دادن قرض که مجبوری یک بار دیگر او را ببینی، دیگر در مقابلش قرار نمیگیری. تاجر ورشکسته گفت: میترسم پول را از او بگیرم و بتوانم به کمک آن پول تغییری در زندگیام ایجاد کنم. ولی بعد از آن با آن پول به هر کاری که خواستم دست بزنم از خودم خجالت بکشم که برای بهدست آوردن این پول چقدر از شخصیت خودم را زیرپایم گذاشتم. نخواستیم دوست من، من عطای این بخشش را به لقایش بخشیدم.
عطا بهمعنی بخشش و لقا بهمعنی دیدار است. هرگاه کسی نخواهد آدم بدخو و منتگذار را ببیند و با او همنشینی داشته باشد و از نیکی با او بودن چشمپوشی کند، این ضرب المثل را بهکار میبرد.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
همین داستان از سعدی:
درویشی را ضرورتی پیش آمد. کسی گفت: فلان نعمتی دارد بیقیاس، اگر بر حاجت تو واقف گردد همانا که در قضای آن توقف روا ندارد. گفت: من او را ندانم. گفت: منت رهبری کنم. دستش گرفت تا به منزل آن شخص درآورد. یکی را دید لب فرو هشته و تند نشسته. برگشت و سخن نگفت. کسی گفتش: چه کردی؟ گفت: عطای او را به لقای او بخشیدم.
مبر حاجت به نزدیک ترش روی - که از خوی بدش فرسوده گردی
اگر گویی غم دل با کسی گوی - که از رویش به نقد آسوده گردی
گلستان سعدی، باب سوم در فضیلت قناعت، حکایت شمارهی ۱۱.
نگاره: -
گردآوری: فرتورچین