روزی روزگاری، آسیابانی که خارج از شهر آسیاب کوچکی داشت مشغول کارهای خود بود. او هر روز گندمهایی که کشاورزان برایش میآوردند آسیاب میکرد و غروب آنها را تحویل میداد و مزدش را میگرفت. در یکی از روزها حوالی ظهر یک غول بیابانی از سمت بیابان آمد و وارد آسیاب او شد. چون آسیابان مشغول کار بود متوجه آمدن او نشد. غول نیز رفت و در گوشهای از آسیاب نشست. وقتی کار آسیاب گندمها تمام شد، آسیابان داشت کیسههای آرد را جابهجا میکرد که یک دفعه چشمش به یک غول بیابانی بزرگ، پشمالو و سیاه در گوشهی آسیاب افتاد.
آسیابان با وحشت فریاد زد: تو کیستی؟ و چون جوابی نشنید، نزدیکتر آمد و گفت: اسم تو چیست؟ غول گفت: اسم تو چیست؟ آسیابان که خیلی ترسیده بود گفت: من خودم هستم. غول هم گفت: من خودم هستم. هر چه آسیابان میگفت غول تکرار میکرد. بعد از گذشت چند روز آسیابان حسابی کلافه شده بود، هر کلامی و هر رفتاری که انجام میداد، غول بلافاصله از او تقلید میکرد و آن را تکرار میکرد از طرفی غول که خیلی سر حال شده بود، خیال رفتن و ترک کردن آسیاب را نداشت.
یک روز که آسیابان حسابی از دست غول خسته شده بود از آسیاب خودش فرار کرده و به شهر نزد پیر فرزانهای رفت و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد. آسیابان گفت: با این شرایط نمیتوانم در آنجا زندگی کنم و باید کارگاه خود را رها کنم و به شهر دیگری بروم. مرد دانا که ترس و دلهرهی آسیابان را از ماندن غول در آسیابش دید، راه حلی به او پیشنهاد کرد، و مرد آسیابان با خوشحالی و رضایت به آسیاب خود بازگشت. وقتی به آسیاب خود رسید دید غول در گوشهی کارگاه به خواب رفته.
ابتدا دو کاسه برداشت یکی را پر از آب و دیگری را پر از نفت کرد و با دو کبریت در آسیاب گذاشت. آسیابان سپس کاسهی نفت و یک کبریت را نزدیک غول گذاشت و کاسه آب و کبریت را نزدیک خودش گذاشت. زمانی که غول از خواب بیدار شد، آسیابان شروع کرد آب را به سر خود ریخت و تمام تن خود را خیس کرد، سپس کبریت را برداشت تا روشن کند. غول هم به سرعت تقلید کرد. کاسهی نفت را روی سر و تن خود ریخت و کبریت را برداشت تا روشن کند. آسیابان چون تنش خیس بود آتش نمیگرفت، ولی غول که تنش آغشته به نفت بود با جرقهی کوچکی از کبریت آتش گرفت و سر و صورت غول شروع به سوختن کرد، غول در حالی که جیغ و داد میکرد با عجله از آسیاب خارج شد و به سمت رودخانه حرکت کرد.
غولهای بیابانی دیگر که صدای او را شنیدند به نزدیک رودخانه آمدند تا به او کمک کنند. غول چون با نفت آتش گرفته بود با آب خاموش نمیشد. دوستانش کمک کردند و خاک بر روی او پاشیدند تا آتش خاموش شد. خیلی از قسمتهای بدنش، سرش و تمام موهایش سوخته بود، ولی در نهایت با کمک دوستانش زنده ماند. غولهای دیگر زمانی که مقداری حال غول بهتر شد و توانست پاسخ دهد علت آتش گرفتنش را پرسیدند. غول داستان آشناییاش را با آسیابان و تقلید کارهای او را برای دوستانش تعریف کرد. دوستانش به او خندیدند و گفتند: پس اگر خودت کردهای بسوز که خود کرده را تدبیر نیست.
هرگاه کسی از روی نادانی، خودش را دچار گرفتاری و سختیای کند، خودش مسئول آن گرفتاریست و مردم با گفتن این ضرب المثل این پیام را به او میدهند که هر پیشامد ناگواری هست، خودت بر سر خودت آوردهای.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: Seekingalpha.com
گردآوری: فرتورچین