امیرارسلان نامدار، یکی از داستانهای عامیانهی زبان فارسیست که در دوران «ناصرالدینشاه قاجار» ساخته و پرداخته شده است. ناصرالدینشاه عادت داشت که پیش از خواب داستان گوش کند. در کنار اتاق خواب شاه، اتاقی ویژهی نوازندگان و نقالان جای داشته است. هنگامی که شاه به بستر میرفت، نخست نوازنده آهنگهایی مینواخت. سپس «نقیب الممالک» نقال ویژهی ناصرالدینشاه گفتن داستان را آغاز میکرد. ناصرالدینشاه دلبستگی بسیاری به داستان امیرارسلان نامدار داشت، چنانکه سالی یک بار این داستان را برایش بازگو میکردند. یکی از دختران ناصرالدینشاه بهنام «توران آغا» ملقب به «فخرالدوله» که از بیرون اتاق داستان را میشنید، به آن دلبستگی پیدا میکند. این دختر که از ذوق ادبی هم بیبهره نبوده، قلم و دفتری میآورد و روایت نقیب الممالک را به نگارش درمیآورد. هنگامی که ناصرالدینشاه از کار دخترش آگاه میشود، سرذوق میآید و از نقیب الممالک میخواهد این بار داستان را با آب و رنگ بیشتری بازگوید تا فخرالدوله آن را بنویسد. این داستان بازگو کنندهی دلدادگی «امیرارسلان نامدار» پسر «ملکشاه» پادشاه روم و «فرخ لقا» دختر «پطرس شاه» فرنگی است.
چکیدهی داستان امیرارسلان و فرخ لقا
«خواجه نعمان» یکی از تجار بزرگ مصر است که هنگام سفر به هند، همسر باردار «ملکشاه رومی» را که از چنگ دشمن گریخته است، مییابد و به مصر میآورد. همسر ملکشاه پس از ۴۰ روز پسری بهنام «امیرارسلان» بهدنیا میآورد و پس از آن با خواجه نعمان ازدواج میکند. امیرارسلان به تدریج در خانهی خواجه پرورش مییابد و به مبارزی شجاع تبدیل میشود. روزی به اتفاق خواجه به دربار «خدیو مصر» دعوت میشود و در همین زمان «الماسخان فرنگی» نامهی تهدیدآمیز «پطرسشاه» را به خدیو میدهد و میگوید: اگر فرزند و همسر ملکشاه را تسلیم ما نکنید، مصر را با خاک یکسان خواهیم کرد. خواجه نعمان پس از انکار حقیقت با توهین «الماسخان» روبهرو میشود و امیرارسلان او را به قتل میرساند.
خواجه نعمان بیدرنگ برای حفظ امنیت خانوادهی خود آنها را همراه سی هزار سپاهی از مصر بیرون میبرد. امیرارسلان به قصد گرفتن انتقام قاتلان پدر، به روم حمله میکند و با کشتن «سام خان فرنگی» بر تخت موروثی سلطنت تکیه میزند. در ابتدا دستور میدهد کلیساها و معابد شهر را ویران کنند تا اینکه با دیدن تصویر زیبای «فرخلقا» دختر «پطرسشاه» شیفتهی او میگردد و در آرزوی وصال او، بهطور ناشناس به فرنگ میآید و در قهوهخانهی «خواجه طاووس» مشغول بهکار میشود.
از سوی دیگر پطرسشاه به واسطهی دو وزیر منجم خود از سفر او آگاه میشود و برای بهدام انداختن او، فرمان میدهد تصویر او را بکشند و میان مردم پخش کنند. روزی «قمر وزیر» وزیر حیلهگر پطرسشاه، با دیدن امیرارسلان او را شناسایی میکند و میگوید: «امیرهوشنگ» به خواستگاری فرخلقا آمده است. اگر هویت خود را نزد شاه فاش نکنی، موجبات ازدواج آنها را فراهم میکنم. امیرارسلان سخنان او را دروغین میخواند و به تهدید او توجهی نمیکند.
«شمس وزیر» وزیر مسلمان پطرس که از ترس او دین خود را مخفی میکند، میگوید: در رمل و اسطرلاب دیدهام که اگر فرخلقا با امیرهوشنگ ازدواج کند، جنگ و خونریزی به پا خواهد شد، دختر شما از آنِ امیرارسلان است. قمر وزیر که با شمس، دشمنی دیرینه دارد، به شاه میگوید: او به سبب مسلمانی از امیرارسلان حمایت میکند. پطرسشاه به جلاد دستور میدهد تا سر از تن شمس جدا کند. ناگاه ۷۰۰ امیر دربار با سر برهنه، شفاعت او را میکنند. به امر شاه، تا روشن شدن حقیقت، شمس را به زندان میافکنند. روز بعد، مراسمی باشکوه برای ازدواج فرخلقا با امیرهوشنگ، برپا میشود و فرخلقا که با دیدن تصویر امیرارسلان عاشق او شده است، به ناچار تسلیم سرنوشت میشود. شبی همراه شاه به قهوهخانه میرود و پنهان از همه با امیرارسلان پیمان عشق و وفاداری میبندد.
در شب عروسی فرخلقا، امیرارسلان در لباس شبروان به حجلهی او میرود و او را که قصد نوشیدن زهر دارد، در آغوش میگیرد. ناگهان امیرهوشنگ بهطرف آنها حمله میکند و با شمشیر امیرارسلان، کشته میشود. امیرارسلان پس از دیدن خاج طلایی کلیسا به قهوهخانه باز میگردد. خواجه طاووس از ترس ماموران شاه خاج را میشکند و در چاه میاندازد. پاپ اعظم با شنیدن خبر گم شدن خاج، پطرسشاه را تهدید میکند که باید دزد را پیدا کند. پطرسشاه، قمر وزیر را به سبب پیشگویی نادرست به جلاد میسپارد، اما قمر وزیر قول میدهد که در صورت عفو شاه، قاتل امیرهوشنگ و دزد خاج را دستگیر کند.
«الماسخان داروغه» از طرف شاه مامور دستگیری دزد و قاتل میشود؛ او پس از شبگردی در کوچهها و بازجویی از امیرارسلان، او را به عنوان مجرم، نزد شاه میآورد. شاه به قصد اطمینان از مجرم بودن او، یک شب او را حبس میکند و روز بعد که داروغه، از امنیت شهر خبر میدهد، جلاد را برای مجازات او حاضر میکند. در همین لحظه عدهای خبر قتل ملکالتجار شهر و سرقت اموال او را به شاه میدهند. شاه خشمگین از دروغگویی داروغه فرمان قتل او را میدهد؛ اما داروغه تعهدنامهای مینویسد کـه تا ۳ روز دیگر مجرم واقعی را پیدا کند.
پطرسشاه با دادن خلعت و اماننامه به امیرارسلان از او عذرخواهی میکند و به داروغه التزام میدهد که اگر امیرارسلان را پس از غروب آفتاب در شهر دید، او را بازداشت کند. چند شب بعد، امیرارسلان مخفیانه به قصر شاه میآید و پس از عشقبازی با فرخلقا هنگام بازگشت به خانه با داروغه و ماموران او درگیر میشود و داروغه را به قتل میرساند. ناگاه قمر وزیر بهطور ناشناس با چند مبارز به یاری ارسلان میآید و پس از نجات او، میگوید: این دومین بار است که جان تو را از مرگ نجات دادم، اولین بار با کشتن ملکالتجار و این بار با کشتن داروغه؛ پس با گفتن حقیقت، به ناجی خود اعتماد کن.
سرانجام امیرارسلان اعتراف میکند که پسر ملکشاه است. روز بعد، به فرمان پطرسشاه بار دیگر امیرارسلان بهعنوان قاتل داروغه دستگیر میشود و قمر وزیر از شاه میخواهد که بازجویی و شکنجهی ارسلان را به او واگذار کند. سپس او را به باغ خود میبرد و هر شب، از راه زیرزمینی، او را به وصال فرخلقا میرساند. شبی امیرارسلان را فریب میدهد که اگر گردنبند یاقوت طلسمدار ملکه را برای من بیاوری، تو و او را به روم خواهم فرستاد. امیرارسلان پس از ریختن داروی بیهوشی در جام ملکه، او را در آغوش میگیرد تا از قصر بیرون ببرد که ناگهان شخصی با ضربهای او را مدهوش میسازد و سر از تن فرخلقا جدا میکند. قمر وزیر، بیدرنگ ارسلان را به باغ خود باز میگرداند. فردای آن شب پطرسشاه با آزاد کردن شمس وزیر و عذرخواهی از او میخواهد تا قاتل دخترش را بیابد. شمس وزیر، ابتدا از شاه تعهدنامه میگیرد که اگر توانست فرخلقا را زنده گرداند، او را به عقد امیرارسلان درآورد. سپس کتابی را میخواند و پس از سوزاندن جسد فرخلقا، در برابر چشمان حیرتزدهی شاه، به درون آتش میرود.
از آن سو، قمر وزیر به امیرارسلان میگوید: این کتاب را بخوان و چشم اژدهایی را که از آتش بیرون میآید با تیر بزن. اما امیرارسلان با شنیدن صدای فرخلقا، چشم قمر وزیر را با تیر میزند و ناگاه طوفانی برپا میشود. امیرارسلان پس از بههوش آمدن، خود را در بیابانی میبیند و زمانی که فرخلقا را از بند میگشاید، قمر وزیر او را بیهوش میسازد و فرخلقا را میبرد. امیرارسلان پس از هوشیاری به قلعهی سنگ میرود و با گریز از چنگ «فولادزره» به شهر «لعل» میآید و نزد شمس وزیر که پارهدوزی میکند، به کار میپردازد.
روزی با وسوسهی قمر وزیر، که شمس او را به شکل سگ درآورده است، شمس را میکشد و به جرم قتل بهپای دار میرود. با دعای او، عفریتی وی را به آسمان بلند میکند و نزد «اقبالشاه»، پادشاه شهر «صفا» میبرد. اقبالشاه به ارسلان میگوید: فرخلقا و چند ملکهی دیگر در اسارت فولادزره هستند و زخمی که به شمس وزیر زدهای، تنها با مغز فولادزره و قمر وزیر معالجه میشود. امیرارسلان به اتفاق سپاهی از جن و عفریت، به نبرد فولادزره میرود و او را به دونیم میکند. سپس در جستوجوی فرخلقا به باغ «فازهر» که از آنِ مادر فولادزره است، میفرستد. مادر فولادزره با استفاده از طلسم، خود را به شکل فرخلقا درمیآورد و با گرفتن شمشیر «زمردنگار» ارسلان، از دست او میگریزد.
روز بعد ارسلان به یاری سپاه عفریت، مادر فولادزره را پیدا میکند و با پس گرفتن شمشیر و کشتن او، فرخلقا را نجات میدهد. «شاپورشاه» پس از یافتن معشوق خود «ماهمنیر»، تا ۷ روز بزمی برپا میکند و هنگامی که در شب زفاف به باغ فازهر میروند، «الهاک دیو» با مدهوش کردن شاپور، ماهمنیر را میدزدد. امیرارسلان برای نجات ماهمنیر به قلعهی «شیرگویا» میرود، اما شیرگویا او را حبس میکند و با دادن شمشیر او به «الهاک دیو»، او را برای مبارزه با اقبالشاه میفرستد و خود با دیدن ماهمنیر تصمیم میگیرد با او ازدواج کند. امیرارسلان در شب عروسی آنها، شیرگویا را در حال مستی با شمشیر زمرد میکشد و پس از نابودی الهاک دیو و سپاه عفریت، ماهمنیر را نزد شاپور میبرد.
روز بعد به قصد انتقام از «ریحانهی جادو» خواهر شیرگویا، که او را گرفتار شیرگویا کرد، به باغ میرود. «مرجانه بانو» دختر ریحانه با دیدن ارسلان، دلباختهی او میگردد و خواهان عشقبازی با او میشود. اما ارسلان او را میکشد و سپس با شمشیر زمرد، سینهی ریحانه را از هم میشکافد. بعد از برپایی جشن ازدواج ماهمنیر و ملک شاپور، ارسلان به اتفاق شمس وزیر و فرخلقا به فرنگ باز میگردد و سپاه «پاپاسشاه»، پدر امیرهوشنگ را که به قصد انتقام خون فرزند، ۴ سال با پطرسشاه در حال نبرد بوده است، شکست میدهد و جشن ازدواجی با شکوه برپا میکند؛ پس از چند روز به همراه فرخلقا به روم میآید و تاج فرمانروایی را بر سر مینهد.
فهرست عشاق نامدار ایران و جهان
بازنویسی: حسن ذوالفقاری
نگاره: آرمین رهبر
گردآوری: فرتورچین