شیخ صنعان و دختر ترسا یا «شیخ سمعان و دختر ترسا» داستانی عاشقانه و عارفانه از کتاب «منطقالطیر» سرودهی «عطار نیشابوری» شاعر و عارف ایرانی سدههای ششم و هفتم هجری قمری است. اصل این داستان را «امام محمد غزالی» فیلسوف و فقیه ایرانی سدهی پنجم هجری قمری در کتاب «تحفه الملوک» آورده و پس از آن «عطار نیشابوری» آن را در کتاب «منطقالطیر» به نظم درآورده است. این مثنوی روایت دلدادگی «شیخ صنعان» بر دختری ترساست.
چکیدهی داستان شیخ صنعان و دختر ترسا
شیخ صنعان پیر صاحب کمال و پیشوای مردم زمان خویش بود و قریب پنجاه سال در کعبه اقامت داشت. هر کس به حلقهی ارادت او درمیآمد، از ریاضت و عبادت نمیآسود. شیخ خود نیز هیچ سنتی را فرو نمیگذاشت و نماز و روزهی بیحد بهجا میآورد. پنجاه بار حج کرده و در کشف اسرار به مقام کرامت رسیده بود.
هر که بیماری و سستی یافتی - از دم او تندرستی یافتی
پیشوایی کـه در پیش آمدند - پیش او از خویش بیخویش آمدند
چنان اتفاق افتاد که شیخ چندین شب در خواب دید که از کعبه گذارش به روم افتاده و در برابر بتی سجده میکند. از این خواب آشفته گشت و دانست که راه دشواری در پیش دارد که جان بهدر بردن از آن آسان نیست. اندیشید که اگر بههنگام در این بیراهه قدم نهد، راه تاریک بر وی روشن گردد و اگر سستی کند، همیشه در عقوبت و شکنجه خواهد ماند. آخرالامر به رفتن مصمم گشت و مطلب را با مریدان در میان گذاشت و گفت باید زودتر قدم در راه بنهم و عزم سفر روم کنم تا تعبیر خوابم معلوم گردد. یاران در سفر با وی همراه گشتند و به خاک روم قدم گذاشتند و همهجا سیر میکردند تا ناگهان در ایوانی دختر ترسایی دیدند چون آفتاب درخشان:
هر دو چشمش فتنه عشاق بود - هر دو ابرویش بهخوبی طاق بود
روی او از زیر زلف تابدار - بود آتشپارهای بس آبدار
هر که سوی چشم او تشنه شدی - در دلش هر مژه چون دشنه شدی
چاه سیمین بر زنخدان داشت او - همچو عیسی بر سخن جان داشت او
دختر چون نقاب سیاه از چهره برگرفت، آتش بهجان شیخ انداخت و عشقش چنان او را از پا درآورد که هر چه داشت سربهسر از دست داد. حتی ایمان و عافیت فروخت و رسوایی خرید. عشق بهحدی بر وجودش چیره شد که از دل و جان نیز بیزار گشت. چون مریدان، او را به این حال زار دیدند، حیران و سرگردان برجای ماندند و از پی چارهی کار برآمدند. اما چون قضا کار خود کرده بود، هیچ پندی اثر نداشت و هیچ دارویی دردش را درمان نمیکرد. تا شب همچنان چشم بر ایوان دوخته و دهان باز مانده باقی ماند. شب نه یکدم بهخواب رفت و نه قرار گرفت. از عشق به خود میپیچید و زار مینالید.
گفت یا رب امشبم را روز نیست - شمع گردون را همانا سوز نیست
در ریاضت بودهام شبها بسی - خود نشان ندهد چنین شبها کسی
همچو شمع از تف و سوز میکشند - شب همی سوزد و روزم میکشند
شب چنان بهنظرش دراز میآمد که گویی روز قیامت است یا خورشید تا ابد غروب کرده است. نه صبری داشت تا درد را هموار کند و نه عقلی که او را به حال خویش برگرداند؛ نه پایی که به کوی یار رود و نه یاری که دستش گیرد:
رفت عقل و رفت صبر و رفت یار - این چه دردست این چه عشقست این چه کار؟
مریدان به گردش جمع شدند و به دلداریش زبان گشودند و هر یک راهی پیش پایش گذاردند. اما شیخ با استادی به هر یک جواب میگفت:
همنشینی گفت ای شیخ کبار - خیز و این وسواس را غسلی برآر
شیخ گفتا امشب از خون جگر - کردهام صد بار غسل ای بیخبر
آن دگر گفتا که تسبیحت کجاست - کی شود کار تو بیتسبیح راست
گفت آن را من بیفکندم ز دست - تا توانم بر میان زنار بست
آن دگر گفتا پشیمانیت نیست - یک نفس درد مسلمانیت نیست
گفت کس نبود پشیمان بیش از این - که چرا عاشق نگشتم پیش از این
آن دگر گفتش که دیوت راه زد - تیر خذلان بر دلت ناگاه زد
گفت دیوی کو ره ما میزند - گو بزن، الحق که زیبا میزند
آن دگر گفتا که با یاران بساز - تا شویم امشب به سوی کعبه باز
گفت اگر کعبه نباشد دیر هست - هوشیار کعبه شد در دیر مست
چون هیچ سخن در او کارگر نیامد، یاران به تیمارش تن در دادند و با دلی خونین به انتظار حادثه نشستند.
روز دیگر شیخ معتکف کوی یار شد و با سگان کویش همطر گشت و از اندوه چون موی باریک شد. عاقبت از درد عشق بیمار گشت و سر از آن آستان برنگرفت و آنقدر خاک کویش را بستر و بالین ساخت تا دختر از رازش آگاه شد و گفت: «ای شیخ کجا دیدی که زاهدان در کوی ترسایان مقیم شوند؟ از این کار درگذر که دیوانگی بار میآورد.» شیخ گفت: «ناز و تکبر به یک سو نه که عشقم سرسری نیست، یا دلم را باز ده یا فرمان ده تا جان بیفشانم.
روی بر خاک درت جان میدهم - جان به نرخ روز ارزان میدهم
چند نالم بر درت در باز کن - یکدمم با خویش دمساز کن
گر چه همچون سایهام از اضطراب - در جهنم از روزنت چون آفتاب
دختر با سخنی پاسخ داد که: «ای پیر خرف گشته! شرمدار که هنگام کفن و کافور تست، نه زمان عشقیورزی! با این نفس سرد چگونه دمسازی میکنی و با این پیری عشقبازی؟» شیخ از سرزنش دختر دل از جای نبرد و همچنان با او از غم عشق سخن راند. دختر گفت اگر راستی در این کار ایستادهای نخست باید دست از اسلام بشویی تا همرنگ یار خویش بشوی. چون شیخ به این کار تن در داد، دختر او را به قبول چهار چیز دعوت کرد: از او خواست که پیش بت سجده کند و قرآن را بسوزاند و خمر بخورد و چشم از ایمان بربندد. اما شیخ یکی از چهار را اختیار کرد، و میخوارگی را برگزید و از سه دیگر سر باز زد. دختر او را به دیر برد و جام می به دستش داد. شیخ که مجلس را تازه دید و حسن میزبان را بیاندازه، عقل از کف داد و جام می از دست یار گرفت و نوش کرد. عشق و شراب چنان او را بیخود کرد که هر چه میدانست از مسائل دین و آیات قرآن از یاد برد و جز عشق دلبر، چیزی در وجودش باقی نماند و چون بهکلی بیخویش گشت و از دست رفت خواست تا دستی بر گردن یار بیفکند. دختر او را از خویش راند و گفت: «عاشقی را کفر باید پایدار.» اگر در عشقم پایداری باید کیش کافران را اختیار کنی تا بتوانی دست در گردنم بیندازی و اگر اقتدا نکنی این عصا و این ردا. شیخ که عشق جوان و می کهنه او را در کار آورده بود چنان شیدا و مست گشته و طاقت از دست داده بود که یکبارگی به بتپرستی تن درداد و حاضر شد پیش بت مصحف بسوزاند.
دخترش گفت این زمان شاه منی - لایق دیدار و همراه منی
ترسیان از اینکه چنان زاهد و سالکی را به طریق خویش آوردند خشنود گشتند و او را به دیر خویش رهبری کردند و زنار بر میانش بستند. شیخ یکباره خرقه را آتش زد و کعبه و شیخی را فراموش کرد. عشق ترسازاده ایمانش را پاک شست و بتپرستیدنش واداشت و چون همه چیز را از دست داد روی به دختر آورد و گفت:
خمر خوردم بت پرستیدم ز عشق - کس ندیدست آنچه من دیدم ز عشق
قریب پنجاه سال را روشن در پیش چشم داشتم و دریای راز در دلم موج میزد تا عشق تو خرقه بر تنم گسست و زنار بر میانم بست. اکنون تا چند مرا در جدایی خواهی داشت؟ دختر گفت: «آنچه گفتی راست است. اما ای پیر دلداده! میدانی که کابین من گران است و تو فقیری. اگر وصل مرا میخواهی باید سیم و زر فراوان بیاری و چون زر نداری، نفقهای بستان و سر خویش گیر و مردانه، بار عشق مرا به دوش بکش.» شیخ گفت: «ای سیمبر سرو قد! چه نیکو به عهد خویش وفا میکنی! هر دم به نوعی از خویش میرانیم و سنگی پیش پایم مینهی. چه خونها از عشقت خوردم و چه چیزها در راهت از دست دادم. همهی یاران از من روی برگرداندند و دشمن جانم شدند:
تو چنین، ایشان چنین، من چون کنم - چون نه دل باشد نه جان، من چون کنم
دل دختر بر او سوخت و گفت حال که سیم و زر نداری باید یک سال تمام خوکبانی مرا اختیار کنی تا پس از آن عمر را به شادی بگذرانیم. شیخ از این فرمان هم سر نتافت و خوکبانی پیش گرفت. یاران چون این شنیدند مات و حیران شدند و از یاریش را برگرداندند و عزم کعبه کردند. از آن میان کسی نزد شیخ شتافت و گفت: «فرمان تو چیست؟ یا از این راه برگرد و با ما عزم سفر کن یا ما نیز چون تو ترسایی گزینیم و زنار بر میان بندیم یا چون نتوانیم تو را در چنین حال ببینیم از تو بگریزیم و معتکف کعبه شویم.» شیخ گفت: «تا جان در بدن دارم از عشق ترسا دختر بر نگردم و چون شما خود اسیر این دام نگشتهاید و از رنج دلم آگاه نیستید همدمی نتواند کرد. ای رفیقان! به کعبه برگردید و به آنها که از حال ما بپرسد بگویید که شیخ با چشم خونین و دل زهرآگین عقل و دین و شیخی از دست داد و اسیر حلقهی زلف ترسا دختری گشت.» این سخن گفت و از دوستان روی برتافت و نزد خوکان شتافت.
یاران با جان سوخته و تن گداخته به کعبه بازگشتند. شیخ در کعبه یاری شفیق داشت که به هنگام سفر او حاضر نبود. چون برگشت و جای از شیخ خالی دید حال او را از مریدان پرسید. ایشان آنچه دیده بودند، از عشق او به دختر ترسا و زنار بستن و خمر خوردن و بتپرستیدن و خوکبانی کردن، حکایت کردند. چون مرید آن قصه را تمامی شنید زاری در گرفت و یاران را سرزنش کرد که: «شرمتان باد از این وفاداری! چه شد که به آسانی دست از او برداشتید و تنهایش گذاشتید و چون او را در کام نهنگ دیدید جمله از او گریختید.» یاران گفتند: «چنان کردیم، اما چون شیخ از یاری ما سودی ندید صلاح خود را در آن دانست که از ما جدا شود و همه را به کعبه برگرداند.» مرید گفت: «بایستی به درگاه حق ملتزم شوید و شب و روز برای شیخ شفاعت کنید.»
آخرالامر جملگی بهسوی روم عزیمت کردند و پنهان معتکف درگاه حق گشتند و شب و روز گریستند تا چهل روز نه خواب داشتند و نه پروای نان و آب. تا از تضرع بسیارشان شوری در فلک افتاد و تیر دعایشان به هدف رسد و جهان کشف بر مرید یکباره آشکار شد و بر وی الهام گشت که شیخ گمراه از بند خلاصی یافته و گرد و غبار سیاه از پیش راهش برخاسته است. مرید از شادی بیهوش گشت و پس از آن به یاران مژده داد و جمله گریان و دوان عزم دیدار شیخ خوکبان کردند. چون به او رسیدند، دیدند که خوش و خندان زنار گسسته و دل از ترسایی شسته و از شرم جامه بر تن چاک کرده است. جملهی حکمت و اسرار قرآن که از خاطرش فراموش شده بود به یادش آمد و از جهل و بیچارگی رهایی یافت و چون نیک در خود نگریست، سجدهی شکر بهجا آورد و زار گریست. یاران دلداریش دادند و گفتند: «برخیز که نقاب ابر از چهرهی خورشید زندگیت برگرفته شد و خدا را شکر که از میان دریای سیاه راهی روشن پیش پایت گشوده گشت. برخیز و توبه کن که خدا با چنان گناه عذرت را میپذیرد.» شیخ در بر کرد و با یاران عزم حجاز نمود. از سوی دیگر چون دختر ترسا از خواب برخاست نوری چون آفتاب در دلش تابید و بدو الهام گشت: «بشتاب و از پی شیخ روان شو و همچنانکه او را از راه بهدر بردی راه او را برگزین و همسرش بشو!» این الهام آتشی در جان دختر افکند و در طلب بیقرارش کرد چنانکه خود را در عالمی دیگر یافت.
عالمی کان جا نشان راه نیست - گنگ باید شد زبان آگاه نیست
ناز و نخوت از وجودش رخت بربست و طرب جای خود را به اندوه داد. نعرهزنان و جامهدران از خانه بیرون رفت و با دلی پر درد از پی شیخ روان گشت. دل از دست داده و عاجز و سرگشته مینالید و نمیدانست چه راهی در پیش گیرد تا به محبوب برسد.
هر زمان میگفت با عجز و نیاز - کتای کریم راه دان کارساز
عورتی درمانده و بیچارهام - از دیار و خانمان آوارهام
مرد راه چون تویی را ره زدم - تو مزن بر من که بیآگه زدم
هر چه کردم بر من مسکین مگیر - دین پذیرفتم مرا بیدین مگیر
خبر به شیخ رسید که دختر دست از ترسایی برداشته و به راه یزدان آمده است، شیخ چون باد با یاران بهسویش بازپس رفت و چون به دختر رسید او را زرد و رنجور و پا برهنه و جامه بر تن چاک یافت. دختر چون شیخ را دید یکباره از هوش رفت. شیخ از دیدگان اشک شادی بر چهره فشاند و چون دختر چشم بر وی انداخت، خویش را به پایش افکند و راه اسلام خواست.
شیخ او را عرضهی اسلام داد - غلغلی در جملهی یاران فتاد
چون ذوق ایمان در دل دختر راه یافت به شیخ گفت: «دیگر طاقت فراق در من نمانده است. از این خاکدان پر دردسر میروم و از تو عفو میطلبم و مرا ببخش.» این سخن گفت و جان به جانان سپرد.
گشت پنهان آفتابش زیر میغ - جان شیرین زو جدا شد ای دریغ
قطرهای بود در این بحر مجاز - سوی دریای حقیقت رفت باز
فهرست عشاق نامدار ایران و جهان
نگاره: استاد علی کریمی
گردآوری: فرتورچین