نل و دمن منظومهای عاشقانه سرودهی «شیخ ابوالفیض بن مبارک» شناخته شده با نام «فیضی دکنی» یا «فیضی فیاضی» متخلص به «فیضی» شاعر پارسیگوی هندی سدههای دهم و یازدهم هجری قمری است. مثنوی نل و دمن از داستان «نله و دمینتی» از کتاب «مهاباراتا» یا «مهابهاراتا» منظومهی بزرگ حماسی هند برگرفته شده است. «فیضی دکنی» این داستان را از سانسکریت به فارسی برگردانده و سپس به نظم درآورده است. او منظومهی نل و دمن را در سال ۹۹۳ هجری قمری و به سفارش «اکبر کبیر» پادشاه دودمان «گورکانیان هند» سروده و سپس به وی پیشکش کرده است. این مثنوی بازگو کنندهی دلدادگی «نل» پادشاه «اجین» و «دمن» دختر «راجه بهیم سین» فرمانروای «بیدر» است.
چکیدهی داستان نل و دمن
در کشور هند، اقطاع «اجین» تختگاه شاهی بهنام «نل» بود. او پادشاهی فرزانه، باشکوه و دانشمنش بود و از بخت و اقبال بهره داشت. همچنین صاحب حسن و کمال و در شناخت اسبها بینظیر بود. در ایام نوجوانی و هنگام به تخت نشستنش، قضای آسمان فرامیرسد و زمانهی خارخار عشقی را در دل او پدید میآورد. اما نل از هویت معشوق بیخبر است و نمیداند آتش عشق چه کسی در قلبش شعلهور شده است:
انگیخت مشعبد زمانه - نقشی عجب از طلسمخانه
دریافت به چشم خود غباری - در سینه نهفته خارخاری
آگه نه که گرد دامن کیست؟ - وین غنچه ز خار گلشن کیست؟
نل نمیداند معشوقهاش کیست و اندوه فراق چه کسی او را شیفته و بیقرار کرده است؛ بههمین سبب برای چارهاندیشی و درمان درد عشق، صاحبنظرانی را احضار میکند تا در طالع او بنگرند و در سودای جنون او فسونی بدمند. وزیر نل طبیب را میطلبد. طبیب پس از گرفتن نبض بیمار، وجود عشقی را در سر او خبر میدهد و وصال معشوقه را یگانه راه علاج درد میداند:
شوری است ز عشق در سر او - تیغی است نهان به گوهر او
آماده عشق شد مزاجش - بشتاب و بکوش در علاجش
معشوقه نازنین طلب کن - عناب لبش به کار تب کن
نل معشوق را نمیشناسد. وزیر از او میخواهد راز دلش را آشکار کند؛ اما به بنبست میرسد. بنابراین، نل را پند و اندرز میدهد که خود را از غم عشق رها کند، شاد بنشیند و چندی صبر پیشه کند تا معشوق را بیابد. نل که همچنان غصهی عشق او را بیتاب کرده است، محرمان دربار را طلب میکند تا با افسانهگویی اندوهش را رفع کنند. سرانجام، یکی از محرمان خبر جادوصنمی بهنام «دمن» را در خاک «دکن» میدهد و پس از شرح زیبایی و فتنهانگیزی او، میگوید که دمن خواهان دامادی است:
درّی ز نژاد تاجداران - شایستهی تاج بختیاران
و آن زهره طلب کند مهی را - تا حجلهنشین شود شهی را
از اینجاست که نل درمییابد عاشق دمن است و بهعلت دلتنگی و ناشکیبیاش، از سرگذشت دمن میپرسد. محرم افسانهگویی که از دمن برای او گفته است، اینگونه شرح میدهد که پدر دمن صاحب فرزند نمیشده است؛ از درویشی چارهجویی میکند. درویش نیز دو ترنج و یک سیب به او میدهد و پدر هم درمییابد که دو ترنج نشان دو پسر و یک سیب نشان دختری است. پدر دمن بعد از بهدنیا آمدن دو پسرش، صاحب دختری میشود و بنابر نظر درویش، او را دمن مینامد.
همزمان با بیقراری و آشفتگی نل از عشق دمن، دمن نیز درد عشقی را در وجودش احساس میکند. او نیز اصلا نمیداند عاشق کیست. سرانجام، با گریه و زاری فراوان سررشتهی کار را درمییابد و برای تسلّی دل زارش، نقش نل را (که به گفتهی خودش از برهمنی برای او به یادگار مانده است) در دست میگیرد و با آن عشق میورزد. دایه که عشقبازی او را با تصویر میبیند، حیران میشود و گمان میکند شاید پری راه او را زده و او را دچار جنون کرده و یا خواب و خیالی است که او را اینچنین گرفتار کرده است. دایه ماجرا را با مادر دمن در میان میگذارد. پدر و مادر دمن که از رسوایی دخترشان در عشق نل نگران هستند، دختر را به صبر و پرهیز فرامیخوانند.
روزی نل در باغی به یاد عشق دمن قدم میزد که مرغی را میبیند و به دامش میاندازد. شرح عشق خود را برای آن پرنده بازگو میکند و فراقنامهاش را به بال او میبندد و راهی دیار دکن میکند. مرغ به دمن میرسد و او نیز نامه را با شور فراوان پاسخ میگوید. به دنبال بیتاثیر بودن اندرزها و آشفتگی روزافزون این دو دلداده، پدر دمن چارهی کار را در ازدواج دختر میبیند. بر اساس رسم پادشاهان هند، جشنی برپا میدارد و صلای دامادخواهی دخترش را به سراسر کشور میرساند. بر اساس این رسم، دختر هر شخصی را بپسندد، حمایل گل را به گردن او میاندازد و رسما به عقد آن شخص درمیآید.
چون پدر دمن همهی پادشاهان را به این جشن دعوت میکند، نل نیز خود را برای سفر به دکن و حضور در جشن آماده میکند و با هدایای فراوان و عشقی شورانگیز راهی دیار «بیدر»، سرزمین معشوقهاش، میشود. وقتی نل وارد مجلس میشود، پرینژادان (که از حسن دمن بسیار شنیده بودند) خود را با نیرنگ به شکل نل ظاهر میکنند. اما دمن که از سه نشان پریان آگاه است (یکی آنکه سایه ندارند، دوم آنکه چشم بر هم نمیزنند و سوم آنکه قدم آنها بر زمین نمیرسد) نل واقعی را میشناسد و حمایل گل را به گردن او میآویزد و به همراهش به حجله میرود.
پس از مدتی عشقبازی و زندگی همراه با شادی، سپهر ناساز با حریف کج میبازد و عیش و عشرت این دو دلداده تیرهوتار میشود. یکی از دیوها بهنام «کلجگ» (که او نیز عاشق دمن بوده اما از وصال او ناکام مانده است) به قصد انتقام، نل را دعای بد میکند، به درونش نفوذ و عقلش را زایل میکند. در این میان برادر کوچکتر نل فرصت را غنیمت میشمارد و با قمار کج، پادشاهی و گنج برادر را تصاحب میکند. نل که با فریبکاری برادر همهچیزش را میبازد، به همراه دمن آوارهی بیابان میشود:
بدمهر برادرش که چون دیو - آمد پدر زمانه در ریو
نل را چو ز شهر کرد بیرون - تا بادیه گرد گشت و مجنون
نل پس از چند روز بیچارگی و درماندگی، از دمن میخواهد او را رها کند و بهسوی خانهی پدرش بازگردد؛ اما دمن نمیپذیرد. بههمین دلیل، شبهنگام که دمن به خواب میرود، او را در صحرا رها میکند. چون دمن از خواب برمیخیزد و نل را در کنار خود نمیبیند، نالان و زاریکنان به راه میافتد. در این هنگام ماری او را میبلعد؛ اما رهنوردی از راه میرسد، سینهی مار را میشکافد و دمن را نجات میدهد؛ ولی خودش بر اثر نیش مار میمیرد. دمن به راه خود ادامه میدهد و به بیشهی شیران میرسد. شیر بزرگی او را میبیند؛ ولی از شدت نحیفی و نزاری از حمله کردن به او صرفنظر میکند. پس از چند روز، در عین ناامیدی صف سفیدپوشانی را میبیند که مژدهی وصال یار را به او میدهند. در ادامهی راه سپاهی را میبیند. فرماندهی سپاه نزد او میآید و از حال و سرگذشتش میپرسد. دمن نیز خود را معرفی میکند و از آوارگی و بیچارگی خود سخن میگوید. فرماندهی سپاه او را به قصر پادشاه دعوت میکند. شاه هم او را پناه میدهد و در کنار دخترش از او مراقبت میکند و کنیزی به او میبخشد.
از سوی دیگر، نل که در بیابان همچنان آواره و بیکس است، ماری میبیند که در آتش به خود میپیچد. ناگهان مار به سخن درمیآید و میگوید: «روزی برهمنی را نیش زدم و او در حقّ من دعای بد کرد. از آن پس به این روزگار گرفتار شدم. اگر مرا نجات دهی، زندگانی از سر میگیرم.» نل او را نجات میدهد. بعد از آن مار میگوید: «تو ده قدم بشمار بعد از آن مرا رها کن.» چون نل به زبان هندی از یک تا ده میشمارد و به ده میرسد، میگوید: «دش». با گفتن دش، مار نل را میگزد و صورتش مبدّل میشود و رنگش رو به سیاهی میرود. سپس مار به نل میگوید: «حکمتی در این نهفته است و حکم قضاست؛ چرا که هر کس تو را به آن صورت میدید، آزارت میداد و میشناخت. از امروز خود را «باهک» معرفی کن و به تختگاه «رت پرن» بشتاب. از شاه آنجا قماربازی را خوب بیاموز، باشد که گمشدهی خود را بیابی.» سپس تکهای از پوستش را به او میدهد تا وقتی به شهر خود میرسد، آن را در آتش افکند و به شکل اول بازگردد.
نل به رت پرن میرود و در آنجا خود را باهک معرفی میکند. از مهارت خود در شناخت اسبها میگوید و مدتی را در خدمت شاه رت پرن به سر میبرد. پدر دمن از حال دخترش آگاه میشود و گروهی را به جستوجوی او مامور میکند. از میان ماموران، «سدیو»، دمن را مییابد و حقیقت حال را برای بانوی شاهی که دمن به آنها پناه آورده بود شرح میدهد. بانو پی میبرد که دمن خواهرزادهی او است. سرانجام، دمن نزد پدر و مادرش بازمیگردد. دمن در خانهی خود نیز بیتاب نل است. از مادر یاری میخواهد. مادر نیز از پدر درخواست میکند تمام تلاش خود را برای یافتن نل بهکار گیرد. پدر دمن نیز برهمنی بهنام «پرناد» را به جستوجوی نل میفرستد.
پرناد در رت پرن نل را میشناسد و دمن را خبردار میکند. دمن پرناد را مامور میکند تا نزد نل برگردد و به شاه رت پرن خبر جشن دامادخواهی او را در دو روز دیگر برساند. از آنجا که دمن میداند فقط نل با دانستن افسون اسب میتواند طی دو روز خود را به بیدر برساند، خبر جشن را به همگان میدهد. شاه رت پرن نیز که از فسون نل برای رسیدن به بیدر آگاه است، از او میخواهد با اسب او را بهسرعت به بیدر برساند تا مبادا دمن از کفش بیرون رود. نل نیز بههمراه شاه، سوار بر اسب افسون میخواند و به تختگاه میرسد. شاه رت پرن که از آثار عروسی و جشن نشانی نمییابد، حیران میماند. پدر دمن شاه را از حیلهی دخترش برای شناختن همسر گمشدهاش آگاه میکند. به این ترتیب، نل و دمن همچون گذشته به وصال یکدیگر میرسند.
نل پوست مار را در آتش انداخته، به شکل اول بازمیگردد. او برای انتقام برادر قصد اجین میکند و برادر را در قماری شکست میدهد و باز صاحب تخت پادشاهی میشود. نل در کنار معشوقه با خوبی و شادی زندگی میکند تا اینکه سرانجام پیمانهی عمرش لبریز میشود و جان میسپارد. بنابر رسم هندوان، دمن آتشی فراهم میکند و در آغوش نل خود را به آتش میاندازد و هر دو خاکستر میشوند:
مستانه به هم دو سیمتن سوخت - سرو و گل و سوری و سمن سوخت
عشق آمد و چشمشان در آن بیم - در بوته گداخت چون زر و سیم
آتش که زبانه خوش برآورد - جان و تنشان ز غش برآورد
باد آمد و گرد در هوا شد - درد تن و صاف جان جدا شد
بادی که به شعله بال و پر داد - خاکسترشان به آب سر داد
فهرست عشاق نامدار ایران و جهان
بازنویسی: شهرزاد نیازی، علیاصغر باباصفری
نگاره: مجید فتاحی
گردآوری: فرتورچین