داستان کوتاه اگر بشود، چه شود

داستان کوتاه اگر بشود، چه شود

روزی، ملانصرالدین به شهری ساحلی سفر کرد. ملا که تا آن موقع دریا را ندیده بود، وقتی به کنار دریا رسید، خیلی تعجب کرد و از دیدن این همه آب، که انتهایش معلوم نبود و تا چشم قادر به دیدن بود، آب بود، حیرت‌زده شد. ملا ساعت‌ها لب دریا نشست و به آن نگاه کرد. او احساس می‌کرد در برابر این عظمت و بزرگی باید کاری کند. باید از این همه نعمت که پیش رویش است نهایت استفاده را بکند.
بعد از چند ساعت از لب ساحل بلند شد و به شهر بازگشت. به اولین بقالی که رسید ظرف ماستی خرید و دوباره بازگشت و آمد و در کنار ساحل نشست و شروع کرد با قاشق کم کم ماست را در آب حل کردن. مردی از آن‌جا می‌گذشت، ملا را شناخت. نزدیک آمد، سلام و علیک کرد و پرسید: ملا چه کار می‌کنی؟ ملا خونسرد گفت: دارم دوغ درست می‌کنم. مرد گفت: دوغ با ظرفی ماست به این کوچکی که در آب دریا حل می‌کنی، داری دوغ درست می‌کنی؟
ملا همانگونه که در عوالم خودش بود گفت: فکرش را بکن من که از دارایی‌های روی خشکی بهره‌ای نبرده‌ام، اگر شانس بیاورم این دوغ درست شود، آن وقت بتوانم آن را بفروشم چقدر ثروتمند خواهم شد. فکرش را بکن اگر بشود، چه می‌شود. مرد که اوضاع را این‌گونه دید با خنده گفت: ملا به فکر ما هم باش از این همه نعمت بهره‌ای هم به ما بده. ملانصرالدین گفت: باشه، تو دعا کن دوغ خوبی درست شود، چند کوزه‌ام به تو خواهم داد، تا به خانه ببری و با خانواده‌ات بخوری.

 

این ضرب المثل درباره‌ی آدم‌های خوش‌بینی به‌کار می‌رود که گاه خودشان می‌دانند کاری که سرگرم انجام آن هستند بیهوده است، ولی باز هم بر انجام آن پافشاری می‌کنند.

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستان‌هایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.
نگاره: Mustafa Kocabas (shutterstock.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده