داستان کوتاه پوست خرسی که شکار نکردی نفروش

داستان کوتاه پوست خرسی که شکار نکردی نفروش

روزی روزگاری، دو مرد که احساس می‌کردند شکارچیان ماهری هستند به‌قصد شکار خرس به جنگل رفتند. آن‌ها چند روزی را در منطقه‌ای که خرس زندگی می‌کرد گذراندند تا مخفیگاه خرس و مکان‌هایی که می‌توانند خرس را شکار کنند را به‌سختی پیدا کردند. آن‌ها چند روز در کوهستان ماندند، ولی نتوانستند خرسی شکار کنند. یکی از آن‌ها گفت: بهتر نیست که برگردیم و به خانه‌ی خود برویم و از شکار خرس چشم‌پوشی کنیم؟ من و تو فقط یک تفنگ داریم و این مسئله خطر کار ما را بیشتر می‌کند، در ثانی ما به اندازه‌ی دو الی سه روز آب و غذا با خود آوردیم. اگر بخواهیم باز این‌جا بمانیم ممکن است در اثر گرسنگی بمیریم.
دوستش حرف‌های او را قطع کرد و گفت: دیگر چنین حرفی نزنی! ما باید خرس شکار کنیم؟ مگر یادت نیست که چقدر اطرافیان به ما گفتند از این کار صرف نظر کنید، ولی ما اصرار کردیم که ما می‌توانیم خرس شکار کنیم؟ حالا خوب گوش کن، نقشه‌ای دارم! من و تو به آبادی که در سر راهمان بود می‌رویم. آب و غذا به اندازه‌ی دو الی سه روز دیگر می‌خریم و دوباره برمی‌گردیم این‌جا! دوستش خندید و گفت: خسته نباشی. خوب این‌که به ذهن من همه می‌رسید، ولی با کدام پول؟ ما که هر چه پول با خودمان داشتیم خرج کردیم! چطوری غذا بخریم؟ دوستش گفت: می‌دانم، ولی ما می‌توانیم در آن آبادی پوست خرس را پیش‌فروش کنیم. ممکن است که از ما ارزان‌تر بخرند، ولی از این‌که بدون شکار خرس به شهرمان برگردیم بهتر است.
با این تصورات دو مرد به آن آبادی رفتند و توانستند فردی را هم پیدا کنند که راضی شد در ازای پوست خرسی که یکی دو روز آینده برایش می‌آورند، مقداری پول به آن‌ها بدهد. بعد دو مرد شکارچی با خوشحالی با آن پول آب و غذا به اندازه‌ی چند روزشان خریدند و به محل زندگی خرس در کوهستان برگشتند. دو مرد شکارچی این بار نزدیک رودخانه به انتظار خرس کمین کردند. حوالی ظهر بود که خرس برای نوشیدن آب لب رودخانه آمد. شکارچی که شجاع‌تر بود و اصرار بیشتری هم برای شکار خرس داشت، تفنگش را برداشت تا به خرس شلیک کند. ولی دوست ترسویش گفت: نه نه من می‌ترسم، اگر تو شلیک کنی و حیوان زخمی شود چه؟ حیوان عصبانی خیلی وحشتناک است.
دوستش گفت: خجالت بکش مرد. ما آمده‌ایم شکار خرس حالا که موقع شکار شده تو ترسیدی؟ بعد مگر ما پوست خرس را پیش پیش نفروختیم؟ جواب مردی که منتظر پوست خرس هست تا برایش ببریم چه بدهیم؟ مرد شکارچی که حرف‌هایش تمام شد منتظر نشد تا دوستش حرفی بزند. سریع تفنگ را برداشت و شلیک کرد و چون شکارچی خوب نشانه نگرفته بود، تیر از کنار سر خرس رد شد. این اشتباه باعث شد حیوان به شدت عصبانی شود و به‌طرف مرد تیرانداز حرکت کند. مرد شکارچی که مرگ را در نزدیکی خود می‌دید، تنها راه چاره‌ای که به ذهنش رسید این بود که خودش را به مردن بزند تا شاید خرس دست از سر او بردارد.
دوستش که به شدت ترسیده بود هر جور شده خود را بالای درختی رساند. وقتی دید خرس عصبانی به‌طرف مرد شکارچی می‌رود و هر آن ممکن است او را بکشد از شدت ترس تمام بدنش می‌لرزید و چشمانش را بست تا صحنه‌ی کشته شدن دوستش را نبیند. خرس در اطراف مرد شکارچی چرخید، وقتی دید او تکان نمی‌خورد، بدون این‌که توجهی به او بکند، لب رودخانه رفت آب خورد و به جنگل بازگشت.
شکارچی که بالای درخت بود، چشمانش را باز کرد و دید دوست شکارچی‌اش خود را به مردن زده، خرس هم آب خورده و دارد به‌سمت جنگل می‌رود، گفت: خدا رو شکر. شانس آوردی خرس از کشتن تو پشیمان شد. شکارچی شجاع که باورش نمی‌شد از چنین مهلکه‌ای جان سالم به در برده باشد، چشمانش را باز کرد و دید سالم است. او بلند شد تفنگش را برداشت و خواست به شهر بازگردد، دوستش گفت: چی شده؟ انگار خرس حرفی به تو زده که این‌قدر بهت برخورده.
شکارچی گفت: بله خرس گفت: اولا کاری که نمی‌توانی را با فردی که نمی‌شناسی شروع نکن، چون سرانجامی ندارد، دوما پوست خرسی را که شکار نکرده‌ای، نفروش. بله آقا به شهر می‌روم تا با آن مرد صحبت کنم شاید مبلغی را به‌جای پوست خرس قبول کند تا از زیر دین آن بنده‌ی خدا دربیایم و آن وقت به شهر خود بازگردم.

 

این ضرب المثل به آدم‌های خوش‌خیالی گفته می‌شود كه آرزوهای دور و درازی دارند كه انجام نشدنی‌ست.

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستان‌هایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.
نگاره: Derek Evanick (artwanted.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده