روزی روزگاری، فروشندهی دورهگردی که کارش خرید و فروش کالا و اجناس در شهرهای مختلف بود، به روستای کوچکی رسید. مرد فروشنده که بسیار خسته و گرسنه شده بود، بلافاصله پس از اینکه به روستا رسید به قهوهخانه رفت و سفارش غذا داد. زمانی که کم کم داشت سیر میشد، نگاهی به محیط اطرافش در قهوهخانه انداخت و ناگهان چشمش به گربهای افتاد که در گوشهی قهوهخانه در حال غذا خوردن بود. وقتی نزدیک گربه شد، دید گربه در کاسهی زیبایی غذا میخورد، مرد فروشنده کاسه را در دست گرفت و با دقت آن را نگاه کرد، و به ارزش و قیمت آن پی برد.
مرد دورهگرد زمانی که از ارزش و قیمت کاسه مطمئن شد، با خود گفت: مطمئنا صاحب قهوهخانه از ارزش کاسه مطلع نیست. باید با او صحبت کنم تا او را راضی به فروش آن کاسه بکنم، بدون اینکه به ارزش واقعی و قیمت آن پی ببرد، اگر صاحب قهوهخانه به ارزش واقعی کاسه پی برده بود، هیچ وقت آن را ظرف غذای گربه نمیکرد. تصمیم گرفت پیش صاحب قهوهخانه برود و با چرب زبانی کاسه را به قیمت کمی از او بخرد. اما برای اینکه قهوهچی به ارزش کاسهاش پی نبرد به او گفت: گربهی زیبا و تپلی داری، آن را به من میفروشی؟
قهوهچی لبخند زد و گفت: قابل شما را ندارد. با خود می توانی ببریاش. مرد دورهگرد با چاپلوسی گفت: نه اینطوری نمیشود، باید پول گربه را بگیری؟ قهوهچی قبول کرد و در ازای گربه ده سکه طلا پول گرفت. مرد دورهگرد گربه را بغل کرد و دستی به سر و گوش حیوان کشید و گفت: من ظرفی برای غذا دادن به گربه ندارم، میشود ظرف غذای حیوان را هم به من بفروشی تا دچار مشکل نشوم. قهوهچی لبخندی زد و گفت: آنچه تو از رو میخوانی، من از برم.
کاسهای را که بتوان با آن یک گربهی بیارزش را روزی ده سکه طلا فروخت به این قیمتها نمیفروشم. درواقع قهوهچی زرنگ با استفاده از کاسهی عتیقه توانسته بود، افراد زیادی را به امید صاحب شدن کاسه به خریدن گربه بیارزشش وادار کند. مرد دورهگرد با شرمساری گربه را بغل کرد و از قهوهخانه خارج شد، هنوز چند قدم دور نشده بود که گربهی بیچاره را با عصبانیت پرت کرد و از آن روستا خارج شد.
این ضرب المثل را کسی بهکار میبرد که به آسانی فریب دیگران را نمیخورد.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: Ehtisham Sajid (vecteezy.com)
گردآوری: فرتورچین