داستان کوتاه چاه کن همیشه ته چاه است

داستان کوتاه چاه کن همیشه ته چاه است

روزی روزگاری در زمان حکومت عباسیان، مرد عربی در نزد حاکم عزیز و دوست‌داشتنی بود، به همین دلیل خدمه‌ای به رابطه‌ی حاکم و مرد عرب حسادت می‌کرد و در نظر داشت مرد عرب را از چشم حاکم بیاندازد و خود عزیز گردد. غلام حسود برای دستیابی به خواسته‌ی خویش نقشه‌ای کشید و مرد عرب را به خانه‌ی خود دعوت نمود و غذاهای زیادی که در آن سیر ریخته بود را تدارک دید. مرد عرب و غلام با یکدیگر غذا تناول نموده و پس از آن صحبت کردند. غلام حسود به مرد عرب گفت امروز با حاکم کمتر هم‌صحبت شو و در زمان صحبت جلوی دهانت را بگیر، چرا که دهانت بوی سیر می‌دهد و باعث اذیت حاکم خواهی شد.
غلام سپس نزد حاکم رفت و بیان کرد: ای حاکم بزرگ، مرد عرب که چندین ساعت پیش مهمان من بود، می‌گفت که دهان حاکم ما دهانش بوی بدی می‌دهد و من برای اذیت نشدن باید جلوی دهان و بینی خود را بگیرم. حاکم پس از شنیدن حرف‌های غلام عصبانی شد و مرد عرب را فراخواند. مرد عرب وارد قصر شد، در حالی که جلوی دهان و بینی خود را به توصیه‌ی غلام گرفته بود!
حاکم بعد از دیدن مرد عرب نامه‌ای نوشت و به‌دست او داد که به حاکم دیگری تحویل دهد. مرد عرب نامه به‌دست از قصر خارج شد و بعد از دیدن غلام حسود گفت که حاکم نامه‌ای نوشته که باید به‌دست حاکم دیگری برسانم. غلام از این‌که حاکم مرد عرب را تنبیه نکرده بود، حسادتش طغیان کرد و با خود پنداشت، حتما بعد از رساندن نامه، به مرد عرب هدیه و تحفه‌ای تعلق خواهد گرفت. پس نامه را با ترفندی از مرد ساده‌دل عرب گرفت تا مژدگانی از آن او شود.
حاکم که در نامه نوشته بود آورنده‌ی نامه اعدام گردد، پس از چند روز غیبت غلام و خبر از حضور مرد عرب در شهر، متعجب مرد ساده‌دل عرب را نزد خود فراخواند و ماجرای نامه را برای او تعریف کرد و در پایان پرسید: دهان من بوی بدی می‌دهد؟ مرد عرب با شنیدن حرف حاکم بی‌خبر از همه جا متعجب پرسید: سرورم چرا این حرف را می‌زنید؟ حاکم گفت: تو این سخن را به غلام گفته بودی و آن روز که نزد من آمدی، گرفتن بینی و دهانت تصدیق این سخن بود.
مرد عرب پس از شنیدن سخنان حاکم تمام ماجرا و مهمانی را برای حاکم تعریف نمود و دسیسه‌ی غلام را فاش کرد. حاکم که ماجرا را شنید و دانست که غلام به‌جای مرد عرب گردن زده شده است و گفت: چاه کن همیشه ته چاه است.

 

نکته: کسی که بدخواه دیگران باشد، خود نیز دچار مشکل و گرفتاری خواهد شد. این ضرب المثل زمانی به‌کار برده می‌شود که کسی حیله‌گری کند و برای دیگران دام بگذارد، ولی سرانجام در دام بدی‌های خودش بیافتد و نتیجه‌ی کارهایش به خودش برگردد.

 

اصل داستان بالا:
المعتصم بالله خلیفه عباسی با مردی از اعراب بادیه طرح دوستی ریخت و از مصاحبت با او لذت می‌برد. خلیفه را ندیمی بود که متاسفانه از صفت مذموم و نکوهیده‌ی حقد و حسادت بی‌نصیب نبود. ندیم موصوف وقتی از جریان دوستی و علاقه‌ی مفرط خلیفه نسبت به عرب بادیه‌نشین آگاه شد، عرق حسادتش بجنبید و تدبیری اندیشید تا بدوی بیچاره را به گناه صفای باطن و صافی ضمیرش از چشم خلیفه بیندازد و از سر راه منافع و مصالح خویش بردارد. پس با عرب بدوی گرم گرفت و روزی او را به خانه‌ی خود خواند تا ساعتی را فارغ از اشتغالات زندگی به صرف ناهار و گفت و شنود بپردازند.
ندیم مورد بحث قبلا به آشپزش دستور داده بود که در غذای بدوی سیر زیادی ریخت و چون بدوی از آن غذا خورد قهرا دهانش بوی سیر گرفت. ندیم نابه‌کار که از تقرب و مصاحبت بدوی با خلیفه رنج می‌برد و می‌خواست که این گرمی اشتیاق به سردی و برودت گراید، لذا با قیافه‌ی حق به‌جانب به او گفت: «چون سیر خوردی زنهار که در مصاحبت با خلیفه دست بر دهان گیری و کمتر و دورتر حرف بزنی تا خلیفه از بوی زننده‌ی سیر متاذی نشود و احیانا بر توخشم نگیرد.»
چون از یکدیگر جدا شدند ندیم بی‌درنگ به‌حضور خلیفه شتافت و گفت: «این بدوی علیه ما که خود را در لباس دوستی جلوه می‌دهد و از خوان بی‌دریغ حضرت خلیفه همواره منتفع و برخوردار است، هم‌اکنون اظهار داشت که از بوی دهان خلیفه رنج می‌برد و به‌هنگام مصاحبت گاه‌گاهی مجبور می‌شود جلوی دهانش را بگیرد تا متاذی و ناراحت نگردد. به‌راستی دریغ است از حضرت امیرالمومنین به این‌گونه افراد جسور و بی‌ادب افتخار مصاحبت و مجالست بخشند!»
خلیفه چون این سخن بشنید بدوی را به‌حضور طلبید و از باب امتحان با او به گفتگو پرداخت. آن بیچاره‌ی پاکدل و از همه‌جا بی‌خبر که نصیحت ندیم را به حسن نیت و کمال خیرخواهی تلقی کرده است، دست بر دهان گرفت تا مانع از سرایت بوی دهانش شود و خلیفه را متأذی نکند. ولی خلیفه معتصم با سابقه‌ی ذهنی قبلی، این عمل و رفتار بدوی را حمل بر انزجار و اشمئزازش از بوی دهان خویش کرد و صدق قول و ادعای ندیم را مسلم دانسته، بدون آن‌که حرفی بزند و در پیرامون قضیه توضیح بخواهد، رقعه‌ای برداشت و بر روی آن نوشت: «به محض رویت این نامه، گردن آورنده‌ی کاغذ را بزن، والسلام.» آن‌گاه رقعه را مهر کرده سرش را بست و با قیافه‌ی متبسم به‌دست بدوی داد و گفت: «فورا حرکت کن و این نامه را به فلان حاکم برسان.» عرب بدوی زمین ادب را بوسیده به‌جانب مقصد روان گردید.
ندیم موصوف که در بیرون دارالخلافه منتظر بود تا از نتیجه‌ی تفتین و سعایت خود آگاهی حاصل کند، بدوی را دید که به سرعت از دارالخلافه خارج شده به‌جانبی روان است. پرسید: «به کجا می‌روی؟» جواب داد: «خلیفه را از طرز عمل و ادب من خوش آمد و این نامه را که نمی‌دانم در آن چه نوشته به من داده است تا به فلان حاکم برسانم.» ندیم طماع که غالبا شاهد و ناظر صله و انعام گرفتن عرب بدوی از خلیفه بود با خود اندیشید که حتما تیر سعایتش به سنگ خورده، نه تنها خلیفه خشمگین نگردیده، بلکه وی را با این نامه به نزد حاکم موصوف فرستاده تا صله و انعام شایسته دریافت کند! پس به بدوی گفت: «نامه‌ی خلیفه را به من بده تا من به حاکم برسانم، زیرا وسیله و مرکوب من برای رساندن نامه مجهزتر و سریع‌تراست.» بدوی پاک‌سرشت بدون آن‌که توهم و تردیدی به خود راه دهد، نامه را به او داد و خود در شهر بغداد می‌گشت تا ندیم بازگردد و امتثال امر را به سمع خلیفه برساند. ندیم بدجنس به طمع جیفه‌ی دنیا به‌جانب حاکم و به‌کام مرگ شتافت و به‌سزای عمل خویش رسید.
اما خلیفه معتصم که چند روزی از ندیمش بی‌خبر بود و از عاقبت کار عرب بدوی هم اطلاعی نداشت، جریان را جویا شد. به عرض رسانیدند که از ندیم خبری ندارند، ولی اعرابی بدوی همه روزه در خیابان‌های بغداد قدم می‌زند. خلیفه در شگفت شد و بدوی را خواست و ماجرای نامه و انجام ماموریت را استفسار کرد. بدوی جریان قضیه را کما هو حقه معروض داشت و خلیفه از او پرسید: «بگو ببینم کجا دهانم بوی بد می‌دهد که تو از آن متأذی هستی؟»
بدوی جواب داد: «مگر کسی چنین مطلبی گفته است؟» خلیفه گفت: «غیر از تو کسی نگفته و ندیم هم شهادت داده است.» به علاوه چه دلیلی بالاتر از این‌که در مکالمه با من دست را جلوی دهان و بینی گرفتی و از نزدیک شدن به من احتراز می‌جستی؟ عرب بدوی چون این سخن بشنید به قصد و نیت سوء ندیم در مورد مهمانی و خورانیدن غذای سیردار واقف شد و آن‌چه را که در منزل ندیم گذشت به سمع خلیفه رسانید و خلیفه چون به خبث طینت ندیم پی برد که چه دام مهیبی در پیش پای بدوی بی‌گناه نهاد و بالمال خود در دام خدعه افتاد، پس از قدری تامل گفت: من حفربثراً لاخیه، وقع فیه. یعنی هر کس برای برادرش چاه بکند، مالا خود در آن چاه می‌افتد. پس عرب بدوی را بیشتر از پیش مورد تفقد و نوازش قرارداد و عبارت بالا بر اثر این واقعه در میان اعراب و ترجمه‌ی فارسی آن در میان ایرانیان به‌صورت ضرب المثل درآمد.

 

داستانی دیگر:
بزی و خری در مزرعه‌ای روزگار می‌گذراندند. بز به خر که همیشه غذای کافی در اختیار داشت، حسودی‌اش شد و روزی به او گفت: «زندگی تو مثل عذابی است که پایانی در آن به‌چشم نمی‌خورد. تو تا کی می‌خواهی سنگ آسیا را بگردانی و این‌همه بار سنگین به‌دوش بکشی؟ توصیه می‌کنم خودت را درون چاله‌ای بینداز و تظاهر کن که صدمه دیده‌ای. به این ترتیب مدتی می‌توانی استراحت کنی.»
خر توصیه‌ی او را پذیرفت، اما موقع افتادن به‌شدت صدمه دید. صاحب خر به‌دنبال بیطار (دامپزشک) فرستاد. بیطار پس از معاینه‌ی خر دارویی از جگر سفید بز تجویز کرد. بنابراین صاحب خر بز را کشت تا خرش را مداوا کند.

 

کسی که برای دیگران دام می‌گسترد، گاه به دام خود گرفتار می‌شود.

 

برگرفته از کتاب افسانه‌های مردم دنیا (جلدهای ۹ تا ۱۲)، نوشته‌ی هندفورد، اس. اِی و دیگران، برگردان حسین ابراهیمی (الوند) و دیگران.

 

نگاره: Delihayat (istockphoto.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده