داستان کوتاه اعتیاد به رنج

داستان کوتاه اعتیاد به رنج

چند وقت پیش یک سفر کاری داشتم. من همیشه عادت دارم زود وارد ایستگاه قطار می‌شوم تا بتوانم سریع‌تر در تخت‌های بالاتر جا بگیرم. آن روز دیرتر وارد ایستگاه شدم و وقتی داخل کوپه شدم، دو تا خانم جوان در تخت‌های بالا جا گرفته بودند.
قسمت پایین یک خانم با پسر ۹ ساله و یک خانم میان‌سال نشسته بودند. من هم به‌ناچار همان پایین نشستم و از همان ابتدا مشغول خواندن کتاب شدم.
بعد از گذشت یکی دو ساعت متوجه شدم خانمی که پسربچه‌ای همراهش بود، دارد گریه می‌کند و خانم میان‌سال روبه‌رویی با او صحبت می‌کند. ناخودآگاه به سخنان این دو بانو گوش سپردم. گویا مادرشوهر و خواهرشوهر این بانو در کوپه‌ی بغلی بودند و او فرزندش را به کوپه‌ی بغلی فرستاده و به او گفته بود برو ببین در مورد من چه می‌گویند؟ پسربچه‌ی زبان‌بسته هم به‌جای شادی و نشاط سفر، برگشته بود و هر چه را که شنیده بود از سیر تا پیاز برای مادرش تعریف کرده بود. به‌نظر می‌رسید حرف‌های خوشایندی نزده بودند.
خانم میان‌سال که زن فهمیده‌ای بود به این مادر گفت: تا زمانی که اعتیاد به رنج کشیدنِ خودت را ترک نکنی، اوضاع همین است!
برایم جالب بود. مگر ما انسان‌ها معتاد به رنج کشیدن هم می‌شویم؟! من آموختن را دوست دارم. به‌نظرم جامعه بزرگ‌ترین دانشگاهی است که هر انسانی بدون پرداخت شهریه می‌تواند در کلاس‌های آن شرکت کند و انتخاب کند چه بخواند؟! آن روز من هم در واقع در یک کارگاه عملی شرکت کرده بودم. مادری معتاد به رنج و استادی که آماده بود تا راهنمایی کند. من هم سر تا پا در اشتیاق آموختن بودم.
خانم میان‌سال رو به خانم گریان کرد و گفت: از کِی معتاد شدی؟!
خانم گریان گفت: من معتاد نیستم. من هیچی مصرف نمی‌کنم!
استاد گفت: تو رنج کشیدن عادت روزانه‌ات شده! مگر تو امروز مسافر نیستی؟
خانم گریان گفت: بله داریم به سفر می‌رویم.
استاد گفت: تو امروز به‌خاطر رتق و فتق امور و دغدغه‌ات برای سفر، رنج مصرف نکرده بودی و تا در کوپه نشستی، فرزندت را فرستادی تا از کوپه‌ی کناری برایت مواد تهیه کند و او هم سخنان زهرآگین را برایت آورد و تو هم مصرف کردی و اکنون هم مشغول رنج کشیدن و گریه کردن هستی!
دیدگاه این استاد برایم بسیار جالب بود. خانم گریان هم که گویی مثل من با دیدگاه جدیدی روبه‌رو شده بود گریه‌اش متوقف شد و گفت: ولی آن‌ها خیلی بد هستند، چرا باید پشت سر من حرف بزنند؟!
استاد گفت: شغل موادفروش، فروش مواد است. تو چرا مواد آن‌ها را می‌خری؟ تا زمانی که تو بهایی نپردازی، هیچ‌کس به زور به تو هیچ موادی نمی‌دهد و ادامه داد: در این دنیا همه فروشنده هستند، تو مشخص کن خریدار چه چیزی هستی؟ خریدار آرامش هستی؟ خریدار شادی هستی یا خریدار رنج و اندوه!
من هرگز به دنیا این گونه نگاه نکرده بودم. برایم زیباترین تعبیری بود که تاکنون شنیده بودم.
استاد ادامه داد: اگر در طول روز از خودت بپرسی که امروز می‌خواهم چه چیزی را بخرم که برای زندگی‌ام مفید باشد دیگر بابت اجناس بنجل پولی نمی‌پردازی!
بحث آن‌ روز دیدگاه جدیدی را در من به وجود آورد. در واقع امروز ما خریدار چه چیزی هستیم: تنبلی و بطالت؟ رنج و اندوه؟ شادی و آرامش؟ و یا یک هدف ارزشمند و رضایت از آن!؟

 

نگاره: EPr-666 (pixabay.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده
یاسر گفت:
اگر انسان بتواند رنج را نیز به‌مانند شهری ترک گوید، می‌تواند خوشبختی را از سر گیرد. (ویکتور هوگو)