داستان کوتاه کجایی؟

داستان کوتاه کجایی؟

امروز پیامی دریافت کردم، نوشته بود سلام کجایی؟!
دلم هُری فرو ریخت، مدت‌ها بود کسی منتظر من نبود، اما من همیشه منتظر شنیدن همین یک کلمه بودم... کجایی؟
به خودم آمدم، حدس زدم پیام یقینا اشتباهی ارسال شده، آخه کی می‌تونه نگران من باشه. همسرم که فوت کرده، خانواده‌ی همسرم از بعد چهلم انگار نه انگار دامادی در این خانواده بوده. همه‌ی بچه‌ها که رفتن سر زندگی‌شون، خدا رو شکر نیازی هم به من ندارند، ماهی یک‌بار میان سری به من می‌زنند و می‌رن. چند تا نوه دارم که بدون گوشی و وای‌فای و تبلت‌شون جایی نمی‌رند و اونایی هم که بزرگ شدن یا باشگاهن یا دانشگاه و یا کوه و کافی‌شاپ.
سال‌هاست بازنشسته شدم نه محل کارم یادی از ما می‌کنه و نه کاره‌ای هستم که کسی بخواهد برای حل مشکلاتش از من جویای احوال شود‌.‌‌‌ واقعیت این بود که مدت‌ها بود فرقی نمی‌کرد کجای دنیا نشسته باشم. اما قبول کنید هر چه بود برای چند لحظه انقدر خوشحال شدم که برای یک نفر مهم شدم که بداند کجا هستم و چه می‌کنم.
داشتم به همین چیزها فکر می‌کردم که دوباره از همان شماره برایم پیامی آمد: ببخشید اشتباه فرستادم.
برایش نوشتم: می‌دانستم، اما اگر دوست داشتی بدانی، من در ایستگاه اتوبوس بی آر تی خیابان ولیعصر نشسته‌ام. حالا می‌شود اشتباهی حال مرا بپرسید؟!
اما او دیگر پیامی نداد و حالم را نپرسید و منم پاشدم و آرام آرام پیاده‌رو خلوت خیابان ولی عصر را گرفتم و راه افتادم به‌سمت خانه. انگار با همان پیام اشتباهی کمی حالم بهتر بود، دوست داشتم پیاده راه برم...

 

بیاییم گاهی سراغی از اقوام، بستگان و یا دوستان، همکاران و یا همسایه‌ای که تک و تنهاست بگیریم. با یک تلفن، یا ارسال پیام به مناسبت‌های مختلف و یا بریم سر بزنیم حال‌شان را عوض کنیم.

 

نگاره: Freepik (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده
یاسر گفت:
می‌شه تنهایی بازی کرد. می‌شه تنهایی خندید. می‌شه تنهایی سفر کرد. ولی خدایی خیلی سخته تنهایی، تنهایی را تحمل کرد!