داستان کوتاه بهشت زیر پای مادران است

داستان کوتاه بهشت زیر پای مادران است

همسرم سرما خورده. برای اداره استعلاجی گرفته و در خانه مانده. از صبح تا شب درازکش رو به روی تلویزیون است یا در اتاق خواب می‌خوابد. بنده‌ی خدا بدجور سرما خورده. برایش پتو می‌آورم و رویش می‌گذارم. روز اول سوپ، روز دوم آش شلغم، روز سوم آش گوشت و روز چهارم آبگوشت بار گذاشتم. حواسم هست غذا پخته و گرم باشد. مرتب برایش چای می‌آورم، چون مایعات گرم خیلی موثر است. خلاصه خدا رو شکر بعد از سه روز حالش مساعد شد.
دخترم مدرسه می‌رود. یک روز به خانه آمد و سرفه می‌کرد. شب تا صبح تب داشت. چند بار تبش را کنترل کردم که در خواب بالا نرود. روز بعد او را مدرسه نفرستادم. برایش سوپ بار گذاشتم. شیر داغ و عسل با تخم مرغ پخته برای صبحانه‌اش آماده کردم. آب پرتقال و لیمو گرفتم. ویتامین سی برای سرماخوردگی خیلی خوب است. دو روز تمام مراقبش بودم و بیشتر از قبل به او عزیزی می‌کردم‌ و قربان صدقه‌اش می‌رفتم، چون محبت درمان را تکمیل می‌کرد. تا خدا رو شکر او هم سرپا شد.
ای وای... انگار سرما خورده‌ام... صبح که پاشدم، گلودرد داشتم و کم و بیش سرفه می‌کردم. استخوان‌هایم هم درد می‌کنند، خصوصا کتف‌هایم. ولی چاره‌ای نیست، بلند شدم صبحانه را گذاشتم، همسر و فرزندم باید به کارشان برسند. آن‌ها که رفتند نهار را بار گذاشتم. آن‌ها که دیگر سوپ نمی‌خورند. اشکالی ندارد، دو نوع غذا می‌پزم. یک سوپ کوچک برای خودم و لوبیاپلو برای آن‌ها‌.‌ مرتب چای می‌خورم باید زود سرپا شوم وگرنه کار خانه می‌ماند. تازه فصل امتحانات پسرم شروع شده‌.‌ باید در درس خواندنش بیش از پیش حواسم جمع باشد.
ظهر می‌شود همسر و فرزندم می‌آیند. سفره را می‌گذارم و مثل روزهای قبل و قبل‌تر غذا می‌خورند. ولی من سوپ خوردم، انگار متوجه نشدند غذایم پرهیزی است. صدای سرفه‌هایم هم کسی نشنید. بعد از نهار حتی فکر شستن ظرف‌ها برایم عذاب‌آور بود. بی‌خیال شدم. به اتاق خواب رفتم و پتو رویم گذاشتم که بخوابم. همسرم وارد اتاق شد و گفت امروز بعد از نهار از اون چایی‌های همیشگی ندادی خاااانم.
همان لحظه من هم یاد مادرم افتادم. خدا بهش سلامتی بده. این‌جور مواقع نهار و شامم را می‌پخت و دست برادرم می‌فرستاد. به همراهه یک سوپ لذیذ برای خودم. گاهی خودش هم می‌آمد و کمی برایم جمع و جور می‌کرد. اگر خانه‌اش هم می‌ماند، چندین بار تماس می‌گرفت و جویای احوالم می‌شد. مادربزرگم قبل رفتن به خانه‌ی بخت دم گوشم گفت: دست مادرت را ببوس و بدون برای یک زن فقط مادر در لحظه‌ی ناخوشی کارساز است.

 

نگاره: Ayeshalateef1399 (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده