
درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی از خانهی یاری بدزدید. حاکم فرمود که دستش بدر کنند.
صاحب گلیم شفاعت کرد که: من او را بِحِل کردم.
گفتا: به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم.
گفت: آنچه فرمودی، راست گفتی، ولیکن هر که از مال وقف چیزی بدزدد، قطعش لازم نیاید، والفقیرُ لایَملِکُ. هر چه درویشان راست؛ وقف محتاجان است.
حاکم دست از او بداشت و ملامت کردن گرفت که: جهان بر تو تنگ آمده بود که دزدی نکردی الا از خانهی چنین یاری!؟
گفت: ای خداوند! نشنیدهای که گویند: خانهی دوستان بروب و در دشمنان مکوب.
چون به سختی در بمانی تن به عجز اندر مده - دشمنان را پوست بر کن، دوستان را پوستین
همین داستان به زبانی سادهتر:
برای یکی از درویشان مشکل مالی پیش آمد. از خانهی دوستش گلیمی را دزدید! حاکم شرع دستور داد: دست او را (دزد) را ببرند.
صاحب گلیم گفت: من او را حلال کردم و از حقم میگذرم!
حاکم شرع گفت: حتی با شفاعت و گذشت صاحب گلیم از حق خود، باید دست دزد بریده شود!
صاحب گلیم گفت: درست میگویی، اما اگر کسی مال وقف شدهای را بدزدد، حد شرعی برای جرم او قطع کردن دستش نیست! من درویش هستم و تمام داراییهایم وقف نیازمندان و افراد محتاج است!
حاکم شرع دستور رهایی دزد را داد و درویش را برای دزدی سرزنش کرد! به دزد گفت: در این شهر بزرگ این همه خانه وجود دارد، چرا از خانهی این دوست بینوای خود دزدی کردی؟!
دزد گفت: ای قاضی، میگویند خانهی دوست خود را خالی کن، اما دست نیاز جلوی دشمن دراز مکن! اگر دچار سختی و مشکل شدی، در برابر دشمن اظهار ناتوانی مکن.
برگرفته از کتاب گلستان سعدی، باب دوم در اخلاق درویشان، حکایت شمارهی ۱۴
نگاره: Iblo.ir
گردآوری: فرتورچین





