فقیری از کنار دکان کبابفروشی میگذشت. مرد کبابفروش گوشتها را در سیخها کرده و به روی آتش نهاده، باد میزد و بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود.
روزی دانشمندی به شهر ملانصرالدین وارد میشود و میخواهد با دانشمند آن شهر گفتگویی داشته باشد. مردم، چون کسی را نداشتند، او را نزد ملانصرالدین میبرند. آن دو رو به روی هم مینشینند.
در نزدیکی ده ملانصرالدین، مکان مرتفعی بود که شبها باد میآمد و فوقالعاده سرد میشد. دوستان ملا گفتند: ملا اگر بتوانی یک شب تا صبح بدون آنکه از آتشی استفاده کنی در آن تپه بمانی، ما یک سور به تو میدهیم.
در زمانهای قدیم مردم میگفتند که سن چهل سالگی، سن پختگی در رفتار و کردار و نهایت رشد عقلی، اجتماعی فرد است. در آن زمان چهل سالگی آنقدر اهمیت داشت که در بعضی از شهرها با اینکه جشن تولد مرسوم نبود.