داستان کوتاه من با خدا غذا خوردم

داستان کوتاه من با خدا غذا خوردم
پسرکی بود که می‌خواست خدا را ملاقات کند. او می‌دانست تا ‌رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل ‌چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد.
دنباله‌ی نوشته