در روزگاران گذشته، پیرزن فقیری بود که از مال دنیا فقط یک خانهی مخروبه داشت و با فقر و فلاکت روزگار میگذرانید و تنها کاری که از دستش برمیآمد، این بود که روزها را در جلوی در خانهاش مینشست...
در روزگارانی نه چندان دور، مردی زندگی میکرد که برای امرار معاش و گذران زندگی و خرج خود و زن و فرزندانش بسیار قرض کرده بود و به همین جهت به افراد زیادی بدهکار بود.
روزی یک دزد میخواست که به خانهی یک فرد ثروتمند دستبرد بزند و تمام اموال او را بدزدد. او در فکرش نقشهها میکشید و حیلهها بهکار میبرد و با نیرنگها و حقهها میخواست تا به مراد دل خویش برسد.
در زمان پادشاهی ابراهیم ادهم این مرد عارف و خداپرست یک روز با خود فکر کرد که اگر بخواهد پادشاه عادی باشد و با عدل و انصاف بر مردم حکومت کند، ممکن است از عبادت و بندگی خدا عقب بماند.
ملانصرالدین تمام روز در مزرعه کار میکرد. خسته و عرق کرده بود و لباس و کفشش را گل و لکه پوشانده بود. ماه رمضان بود و از آنجا که او روزه گرفته بود، بسیار گرسنه بود. اما سرانجام، تقریبا غروب آفتاب بود...
روزی روزگاری، ملانصرالدین معروف که همه با شخصیت خاصش آشنا هستند مدتی در یک روستا ساکن بود، ملا با زحمت و تلاش صاحب خانه و زندگی، زمین کشاورزی و دامپروری مختصری شده بود.
روزی روزگاری، ملانصرالدین که با رفتارهای عجیب و غریبش خیلی معروف است، در باغچهی گوشهی حیاط خانهاش چند ساقه مو را قلمه زد. ملا چند هفتهای از آنها مراقبت کرد تا جوانه زدند.
در مملکت هند تاجری بود که او را خواجه خداداد نام بود و او را دولت (دارایی) فراوان بود و زن نداشت. هر چه او را تکلیف زن مینمودند، قبول نمیکرد. روزی پیرزالی نزد او آمد و گفت: ای خواجه چرا تو زن نمیگیری؟
در روزگاران گذشته در یکی از شهرها چند نفر شکارچی به شکار کردن حیوانات جنگلی و صحرایی مشغول بودند و بدین طریق روزگار خود را میگذراندند. آنها بعضی از حیوانات را بهخاطر گوشتشان صید میکردند.
مرد شکارچیای هر روز در جاهای مختلفی از جنگل و کوهستان که میدانست پرندگان برای خوردن دانه و غذا جمع میشوند، دامی پهن میکرد. وقتی پرندگان در دامی که او پهن کرده بود، اسیر میشدند...