داستان کوتاه سنگ مفت، گنجشک مفت

داستان کوتاه سنگ مفت، گنجشک مفت
در گذشته‌های دور، زن و شوهری سالیان سال در کنار هم زندگی می‌کردند تا پیر شدند. بچه‌های آن‌ها ازدواج کرده و از پیش آن‌ها رفته بودند و به همین دلیل آن دو کاملا تنها بودند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه چو فردا شود، فکر فردا کنیم

داستان کوتاه چو فردا شود، فکر فردا کنیم
برخلاف خیلی‌ها که برای این ضرب المثل معنای منفی ذکر می‌کنند و اعتقاد دارند که این ضرب المثل چون معنای دوراندیشی نمی‌دهد، یک ضرب المثل منفی است، در فرهنگ عامه این ضرب المثل اصلا معنای منفی ندارد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مهربانی و محبت

داستان کوتاه مهربانی و محبت
«جان» و همسرش «جنی» در محله‌ای فقیرنشین زندگی می‌کردند. جان در اداره‌ی راه‌آهن تعمیرکار بود و کار سخت و خسته کننده‌ای داشت. جنی هم در یک گل‌فروشی کارهای متفرقه انجام می‌داد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه مفرداتش خوب است، ولی مرده‌شوی ترکیبش را ببرد

داستان کوتاه مفرداتش خوب است، ولی مرده‌شوی ترکیبش را ببرد
«حاجی محمد ابراهیم کرباسی کاخکی» که بعضی از نویسندگان حرف «ر» را تبدیل به «لام» کرده، وی را کلباسی گفته‌اند، از بزرگ‌ترین علما و زهاد قرن دوازدهم هجری است که در زهد و تقوی و احتیاط معروفیت تمام داشت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه به هزار و یک دلیل

داستان کوتاه به هزار و یک دلیل
روزی بود، روزگاری بود. در آن روزگار، توی همه‌ی خانه‌ها ساعت و رادیو و تلویزیون نبود که مردم هر وقت دل‌شان خواست، بفهمند ساعت چند است. ماه رمضان که می‌شد، نبودن ساعت و رادیو و تلویزیون بیشتر معلوم می‌شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه قربون بند کیفتم، تا پول داری رفیقتم

داستان کوتاه قربون بند کیفتم، تا پول داری رفیقتم
آورده‌اند که در زمان‌های دور، مرد بسیار پولداری زندگی می‌کرد. او پسری به شدت خوشگذران و ولخرج داشت و همیشه در حال پند دادن به فرزندش بود و او را از همنشینی با دوستان بدکردار و سودجو منع می‌کرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه هم پیاز را خورد، هم فلک شد، هم پول داد

داستان کوتاه هم پیاز را خورد، هم فلک شد، هم پول داد
روزی مرد رهگذری بر سر پیاز و پیازکاری، با کشاورز زحمتکشی بحث می‌کرد. رهگذر از محصول بی‌خاصیت پیاز می‌گفت و کشاورز از فواید آن. و نهایتا رهگذر با حرف‌های خود به نوعی کار و شغل کشاورز را زیر سوال برد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آنچه را می‌دانیم انجام نمی‌دهیم

داستان کوتاه آنچه را می‌دانیم انجام نمی‌دهیم
وقتی هشت ساله بودم، در یکی از سفرهایی که به جنگل داشتم، توانستم لاک‌پشتی را پیدا کنم. به سرعت آن را به خانه‌ی پدربزرگم آوردم، جعبه‌ی مناسبی برایش انتخاب کردم و به‌طور رسمی حیوان خانگی‌ام شد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بلدرچین و صاحب مزرعه

داستان کوتاه بلدرچین و صاحب مزرعه
بلدرچینی در مزرعه‌ی گندم لانه ساخته بود. او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه روزی بخواهد محصولاتش را درو کند. هر روز که برای پیدا کردن غذا از لانه‌اش دور می‌شد...
دنباله‌ی نوشته