داستان کوتاه چند تا مرا دوست نداری

داستان کوتاه چند تا مرا دوست نداری
پرسیدم: چند تا مرا دوست نداری؟ روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید. گفت: چه سوال سختی. گفتم: به هر حال سوال مهمیه برام. نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما. داشتیم صبحانه می‌خوردیم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه زمان جدایی

داستان کوتاه زمان جدایی
از همان روز اول قرار گذاشتیم که اگر رابطه‌ی‌مان خوب پیش نرفت، برگردیم همین‌جا. بنشینیم زیر همین آلاچیق. توی چشم‌های هم نگاه کنیم و از لحظه‌های خوب‌مان‌ بگوییم. بعد برای آخرین بار...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سلطان، کله‌پاچه و پاچه‌خواری

داستان کوتاه سلطان، کله‌پاچه و پاچه‌خواری
روزی سفره‌ی سلطان گسترانیده و کله‌پاچه‌ای بیاوردند. سلطان فرمود: در این کله‌پاچه اندرزها نهفته است. سپس لقمه نانی برداشت و یک راست مغز کله را تناول نمود، سپس گفت: اگر می‌خواهید...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه باب باتلر و قدرت کلمات

داستان کوتاه باب باتلر و قدرت کلمات
باب باتلر در سال ١٩۶۵ در انفجار مین زمینی در ویتنام پاهایش را از دست داد؛ قهرمان جنگ شد و با استقبال رسمی به وطن بازگشت. بیست سال بعد او ثابت کرد که قهرمانی از قلب انسان نشات می‌گیرد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تصویر آرامش

داستان کوتاه تصویر آرامش
پادشاهی جایزه‌ی بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلوها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اشتباه جوان و قضاوت پیر قبیله

داستان کوتاه اشتباه جوان و قضاوت پیر قبیله
در زمان‌های قدیم مرد جوانی در قبیله‌ای مرتکب اشتباهی شد. به همین دلیل بزرگان قبیله گرد هم آمدند تا در مورد اشتباه جوان تصمیم بگیرند. در نهایت تصمیم گرفتند که در این مورد با پیر قبیله...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه عجب سرگذشتی داشتی کل علی

داستان کوتاه عجب سرگذشتی داشتی کل علی
روزی روزگاری، نوجوانی به‌همراه پدر و مادرش به سفر کربلا رفت، نوجوان که علی نام داشت وقتی از سفر بازگشت لقب کربلایی علی گرفت و در طی سال‌ها مردم لقب او را برای این‌که راحت‌تر بیان کنند...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه کار نیکو کردن از پر کردن است

داستان کوتاه کار نیکو کردن از پر کردن است
روزی بهرام گور که از پادشاهان ساسانی بود با ملازمان خود به شکار رفت. او در آن روز گورخرهای زیادی را شکار کرد و به همین علت اطرافیان مدام مهارت او را تحسین می‌کردند.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه تجارت بوق حمام می‌کند

داستان کوتاه تجارت بوق حمام می‌کند
در زمان‌های قدیم بازرگان ثروتمندی زندگی می‌کرد که بسیار در تجارت موفق بود و پسری داشت که بسیار تنبل و تن‌پرور بود و دنبال کسب روزی نمی‌رفت. تاجر دوست داشت به پسرش راه و رسم تجارت را بیاموزد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آموزش شطرنج به پیرمرد

داستان کوتاه آموزش شطرنج به پیرمرد
مددکار: ببین پیرمرد! برای آخرین بار می‌گم، خوب گوش کن تا یاد بگیری. آخه تا کی می‌خوای به این پنجره زل بزنی؟ اگه این بازی را یاد بگیری، هم از شر این پنجره راحت می‌شی، هم می‌تونی...
دنباله‌ی نوشته