داستان کوتاه چارلی چاپلین و سیرک

داستان کوتاه چارلی چاپلین و سیرک

چارلی چاپلین می‌گوید: هنوز سیرک را ندیده بودم، اما عاشق آن بودم. وصف سیرک را خیلی شنیده بودم. پدرم وضع خوبی نداشت، اما با اصرار من حاضر شده بود تا با پول‌هایی که پس‌انداز کرده بود، من را به سیرک ببرد. توی صف خرید بلیط، جلوی ما پدر و مادری بودند که با چهار فرزندشان با هیجان زیادی در مورد شعبده‌بازی‌هایی که قرار بود ببینند صحبت می‌کردند. وقتی به باجه‌ی بلیط‌فروشی رسیدند، پدر بچه‌ها دست در جیبش برد و مقداری پول درآورد و روی باجه‌ی بلیط‌فروشی گذاشت؛ اما متصدی باجه، پول‌ها را به وی برگرداند و به او گفت که با این پول تنها دو نفر از آن‌ها می‌توانند به سیرک بروند. ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت، معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و نمی‌دانست چه بکند.
پدرم که متوجه داستان شده بود و نمی‌توانست ذوق و شوق بچه‌های او را نادیده بگیرد، دست در جیبش برد و یک اسکناس صددلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت؛ سپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه‌ی مرد زد و گفت: ببخشید آقا، به گمانم این پول از جیب شما افتاده! مرد که متوجه موضوع شده بود، همان‌طور که بهت زده به پدرم نگاه می‌كرد از او تشکر کرد.
به نظرم مرد آبرومندی بود، اما درآن لحظه برای اینکه پیش بچه‌ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد. هنگام رفتن داخل سیرک چندبار ایستاد و با محبت به پدرم نگاه کرد. پدرم منتظر ماند تا آن‌ها داخل سیرک بشوند و وقتی مطمئن شد که آن‌ها داخل شدند، دست من را گرفت و آرام از صف خارج شدیم. پدرم تمام پول پس‌اندازش را به آن‌ها داده بود. من نمی‌دانم پدرم چه حس و حالی داشت، چون تا خانه هیچ حرفی بین من و او رد و بدل نشد؛ اما من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار می‌کردم. این زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم.

 

برگرفته از کتاب قطره‌هایی که دریا شدند.
نگاره: Cassiefairy.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده
یاسر گفت:
ای که دستت می‌رسد کاری بکن - پیش از آن کاز تو نیاید هیچ کار (سعدی)