داستان کوتاه دختر کشاورز و پیرمرد طمع‌کار

داستان کوتاه دختر کشاورز و پیرمرد طمع‌کار

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می‌کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود پس می‌داد. کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی‌ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.
وقتی پیرمرد طمع‌کار متوجه شد کشاورز نمی‌تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می‌بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه‌بردار برای این‌که حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می‌کنیم، من یک سنگریزه‌ی سفید و یک سنگریزه‌ی سیاه در کیسه‌ای خالی می‌اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه‌ی سیاه را بیرون آورد، باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می‌شود و اگر سنگریزه‌ی سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می‌شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت‌وگو در جلوی خانه‌ی کشاورز انجام شد و زمین آن‌جا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه‌ی سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت! سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آن‌ها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی‌بازی، بدون این‌که سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه‌های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چه‌قدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه‌ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می‌شود سنگریزه‌ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است. و چون سنگریزه‌ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله‌گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.

 

نگاره: lortyetuin.nl
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۵ مشارکت کننده
یاسر گفت:
همیشه یک راه حل وجود دارد؛ اگر خوب به مسئله نگاه کنیم و تصمیم درست بگیریم.