داستان کوتاه یک آدم خوش‌شانس

داستان کوتاه یک آدم خوش‌شانس

از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به این دنیا نمی‌رسید. از همون اول کم نیاوردم، با ضربه‌ی دکتر چنان گریه‌ای کردم که فهمید جواب «های»، «هوی» است. هیچ وقت نگذاشتم هیچ چیز شکستم بدهد، پی‌درپی شیر می‌خوردم و به درد دلم توجه نمی‌کردم! این شد که وقتی رفتم مدرسه از همه‌ی هم سن و سال‌های خودم بلندتر بودم و همه ازم حساب می‌بردند.
هیچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد که برم پای تخته زنگ می‌خورد. هر صفحه‌ای از کتاب را که باز می‌کردم، جواب سوالی بود که معلمم از من می‌پرسید. این بود که سال سوم، چهارم دبیرستان که بودم، معلمم که من را نابغه می‌دانست منو فرستاد المپیاد ریاضی! تو المپیاد مدال طلا بردم! آخه ورقه‌ی من گم شده بود و یکی از ورقه‌ها بی‌اسم بود، منم گفتم اسممو یادم رفت بنویسم!
بدون کنکور وارد دانشگاه شدم. هنوز یک ترم نگذشته بود که توی راه‌روی دانشگاه یه دسته عینک پیدا کردم، اومدم بشکنمش که خانمی سراسیمه خودش را به من رسوند و از این که دسته عینکش رو پیدا کرده بودم حسابی تشکر کرد و گفت: نیازی به صاف کردنش نیست، زحمت نکشید. این شد که هر وقت چیزی از زمین برمی‌داشتم، یهو جلوم سبز می‌شد و از این که گمشده‌اش را پیدا کرده بودم حسابی تشکر می‌کرد.
بعدا توی دانشگاه پیچید: دختر رئیس دانشگاه، عاشق ناجی‌اش شده، تازه فهمیدم که اون دختر کیه و اون ناجی کیه! یک روز که برای روز معلم برای یکی از استادام گل برده بودم، یکی از بچه‌ها دسته گلم رو از پنجره شوت کرد بیرون، منم سرک کشیدم ببینم کجاست که دیدم افتاده تو بغل اون دختره! خلاصه این شد ماجری خواستگاری ما و الان هم استاد شمام!
کسی سوالی نداره؟

 

نگاره: Brett Jordan (unsplash.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده