داستان کوتاه برخورد کریم خان زند با مرد چاپلوس

داستان کوتاه برخورد کریم خان زند با مرد چاپلوس

کریم خان زند هر روز صبح برای دادخواهی ستمدیدگان می‌نشست تا به شکایت مردم رسیدگی کند. روزی مرد حیله‌گری پیش او آمد. همین که به حضور او رسید چنان اشک از دیده فرو ریخت و گریه کرد که دل شهریار بر او سوخت. هر چه می‌خواست سخن بگوید گریه مجالش نمی‌داد.
پادشاه دستور داد او را به آسایشگاهی برند تا کمی آرام گیرد. ساعتی نگذشته بود که غم و اندوهش فرو نشست. او را نزد شاه آوردند. کریم خان قبل از رسیدگی به خواسته‌اش دلجویی بسیاری از او به عمل آورد و به برآوردن درخواستش امیدوارش نمود. آن‌گاه از کارش سوال کرد.
آن مرد گفت: مادرم مرا نابینا زایید. از هنگام تولد خداوند قوه‌ی بینایی را از من گرفته بود. عمر خود را تا چندی پیش با محرومیت از نعمت دیدن گذراندم، تا این‌که روزی افتان و خیزان و عصازنان به «عیناق ابوالوکیل» آرامگاه پدر شما رفتم. دست توسل به مزار شریف آن مرحوم زدم و از او درخواست دو چشم بینا کردم. آن‌قدر گریه کردم که بی‌حال شده و به خواب رفتم. در عالم خواب مردی جلیل‌القدر را مشاهده کردم که بر بالین من آمد و دست بر چشمانم گذاشت و گفت: من «ابوالوکیل»، پدر کریم خان زند، چشم تو را شفا دادم. اینک با خاطری آسوده حرکت کن.
از خواب بیدار شدم و چشم‌های خود را بینا یافتم و جهان تاریک برایم روشن گردید. این همه گریه‌ی من از باب ستایش و سپاسگزاری بود که توان خودداری نداشتم و شرف‌یاب حضور شدم تا به عرض برسانم که فرزند چنین پدری هستید. چون من با داشتن این دو چشم زندگی تازه‌ای یافتم، به پیشگاه شما آمدم تا خود را برای همیشه جزء فداییان معرفی کنم و عرض نمایم که از هیچ‌گونه خدمتگزاری دریغ نخواهم کرد.
کریم خان دستور داد دژخیم را حاضر کنند. وقتی دژخیم آمد، دستور داد چشم‌های آن مرد را بیرون آورد. کسانی که نزد شاه حضور داشتند برای او تقاضای گذشت و عفو کردند که او مردی حیله‌باز است که به امید کرم و بخشش شما آمده است و کریم خان را از این کار منصرف کردند، ولی فرمان داد او را به چوب بستند.
هنگامی که بر بدن او چوب می‌زدند کریم خان گفت: پدرم تا وقتی که زنده بود در گردنه‌ی بید سرخ خَر دزدی می‌کرد. من به این مقام که رسیدم عده‌ای چاپلوس برای خوش‌آیندم بر آرامگاهش مقبره‌ای ساختند و آن‌جا را عیناق الوکیل نامیدند. تو ای دروغگوی چاپلوس، او را صاحب کرامت خدایی معرفی می‌کنی؟ ای کاش چشم‌هایت را درآورده بودم تا می‌رفتی و برای مرتبه‌ی دوم از او چشم تازه می‌گرفتی!

 

نگاره: Sasha India (commons.wikimedia.org)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده
یاسر گفت:
عجیب است که گوش بشر در مقابل نصیحت کر شود، ولی نسبت به چاپلوسی شنوا. (ویلیام شکسپیر)