روزی زنی نزد دکتر روانپزشک معروفی رفت و به او گفت که همسرش نسبت به او و فرزندانش بیتفاوت شده است و او میترسد که نکند مرد زندگیاش دلش را به کس دیگری سپرده باشد. دکتر از زن پرسید: آیا مرد نگران سلامتی او و بچههایش هست و برایشان غذا و مسکن و امکانات رفاهی را فراهم میکند؟! زن پاسخ داد: آری در رفع نیازهای ما سنگ تمام میگذارد و از هیچ چیز کوتاهی نمیکند! دکتر تبسمی کرد و گفت: پس نگران نباش و با خیال راحت به زندگی خود ادامه بده!
دو ماه بعد دوباره همان زن نزد دکتر آمد و گفت: به مرد زندگیاش مشکوک شده است. او بعضی شبها به منزل نمیآید و با ارباب جدیدش که زنی پولدار و بیوه است صمیمی شده است. زن به دکتر گفت که میترسد مردش را از دست بدهد. دکتر از زن خواست تا بیخبر به همراه بچهها به منزل پدر برود و واکنش همسرش را نزد او گزارش دهد.
روز بعد زن نزد دکتر آمد و گفت شوهرش روز قبل وقتی خسته از سر کار آمده و کسی را در منزل ندیده هراسان و مضطرب همه جا را زیر پا گذاشته تا زن و بچهاش را پیدا کند و دیشب کلی همه را دعوا کرده که چرا بیخبر منزل را ترک کردهاند. دکتر تبسمی کرد و گفت: نگران مباش! مرد تو مال توست. آزارش مده و بگذار به کارش برسد. او مادامی که نگران شماست، به شما تعلق دارد.
شش ماه بعد زن گریان نزد دکتر آمد و گفت: ای کاش پیش شما نمیآمدم و همان روز جلوی شوهرم را میگرفتم. او یک هفته پیش به خانهی ارباب جدیدش یعنی همان زن پولدار و بیوه رفته و دیگر نزد ما نیامده و این نشانهی آن است که او دیگر زن و زندگی را ترک کرده است و قصد زندگی با زن پولدار را دارد. زن به شدت میگریست و از بیوفایی شوهرش زمین و زمان را دشنام میداد. دکتر دستی به صورتش کشید و خطاب به زن گفت: هر چه زودتر مردان فامیل را صدا بزن و بیمقدمه به منزل ارباب پولدار بروید. حتما بلایی سر شوهرت آمده است!
زن هراسناک مردان فامیل را خبر کرد و همگی به اتفاق دکتر به در منزل ارباب پولدار رفتند. ابتدا زن پولدار از شوهر زن اظهار بیاطلاعی کرد. اما وقتی سماجت دکتر در وارسی منزل را دید تسلیم شد. سرانجام شوهر زن را درون چاهی در داخل باغ ارباب پیدا کردند. او را در حالی که بسیار ضعیف و درمانده شده بود از چاه بیرون کشیدند. مرد به محض اینکه از چاه بیرون آمد به مردان اطراف گفت که سریعا به همسر و فرزندانش خبر سلامتی او را بدهند که نگران نباشند. دکتر لبخندی زد و گفت: این مرد هنوز نگران است. پس هنوز قابل اعتماد است و باید حرفش را باور کرد.
بعدا مشخص شد که زن بیوهی ارباب هر چه تلاش کرده بود تا مرد را فریب دهد موفق نشده بود و به خاطر وفاداری مرد او را درون چاه زندانی کرده بود. یک سال بعد زن هدیهای برای دکتر معروف آورد. دکتر پرسید: شوهرت چطور است؟! زن با تبسم گفت: هنوز نگران من و فرزندانم است. بنابراین دیگر نگران از دست دادنش نیستم! به همین سادگی!
نگاره: Wavebreakmedia (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین