کشاورز فقیری برغالهای را از شهر خرید. همانطور که با بزغاله بهسمت روستای خود باز میگشت، تعدادی از اوباش شهر فکر کردند که اگر بتوانند بزغالهی آن فرد را بگیرند میتوانند برای خود جشن بگیرند و از خوردن گوشت تازهی آن بزغاله لذت ببرند. اما چگونه میتوانند این کار را عملی کنند؟ مرد روستایی قوی و درشت هیکل بود و این اوباش ضعیف نمیتوانستند و نمیخواستند که بهصورت فیزیکی درگیر شوند. برای همین فکر کردند و تصمیم گرفتند که از یک حقه استفاده کنند.
وقتی مرد روستایی داشت شهر را ترک میکرد یکی از آن اوباش جلوی او آمد و گفت: «سلام، صبح بخیر» و مرد روستایی هم در پاسخ به وی سلام کرد. بعد آن ولگرد به بالا نگاه کرد و گفت: «چرا این سگ را بر روی شانههایت حمل میکنی؟» مرد روستایی خندید و گفت: «دیوانه شدهای؟ این سگ نیست! این یک بز است.» ولگرد گفت: «نه اشتباه میکنی، این یک سگ است و اگر با این حیوان بر روی دوش وارد روستا شوی مردم فکر میکنند که دیوانه شدهای.» مرد روستایی به حرفهای آن ولگرد خندید و به راه خود ادامه داد. در راه برای اطمینان خود، پاهای بز را لمس کرد و خیالش راحت شد که حیوان روی دوشش بزغاله است.
در پیچ بعدی اوباش دوم وارد عمل شد و دوباره سخنان دوست اوباش خود را تکرار کرد. مرد روستایی خندید و گفت: «آقا این بزغاله است و نه یک سگ.» ولگرد گفت: «چه کسی به تو گفته است که این بزغاله است؟ به نظر میرسد کسی سر تو کلاه گذاشته باشد. این یک بز است؟» و به راهش ادامه داد. روستایی بز را از دوشش پایین آورد تا ببیند موضوع چیست؟ اما آن قطعا یک بز بود. فهمید هر دو نفر اشتباه میکردند اما ترسی در وجودش افتاد که شاید دچار توهم شده است.
آن مرد همانطور که داشت به سمت روستای خود برمیگشت نفر سوم را دید که گفت: «سلام، این سگ را از کجا خریدهای؟» مرد روستایی دیگر شهامت نداشت تا بگوید که این یک بز است. برای همین گفت: «آن را از شهر خریدهام. مرد روستایی پس از جدا شدن از نفر سوم، ترسی وجودش را گرفته بود. با خود فکر کرد که شاید بهتر باشد این حیوان را با خود به روستا نبرد چرا که شاید مورد سرزنش قرار بگیرد. اما از طرفی برای خرید آن حیوان پول داده بود.
در همین زمان که دودل بود، اوباش چهارم از راه رسید و به مرد روستایی گفت: «عجیب است! من تا به حال کسی را ندیدهام که سگ را بر روی دوش خود حمل کند. نکند فکر میکنی که این یک بز است؟» مرد روستایی دیگر واقعا نمیدانست که این حیوان بز است و یا یک سگ. برای همین ترجیح داد خود را از شر آن حیوان خلاص کند. اطراف را نگاه کرد و دید کسی نیست. بز را که فکر میکرد دیگر سگ است آنجا رها کرد و به روستا برگشت. ترجیح داد از پول خود بگذرد تا اینکه اهالی روستا او را دیوانه خطاب کنند. با این حقه اوباشها توانستند بز را به راحتی و بدون هیچگونه درگیری تصاحب کنند.
همین داستان با نام زاهد و مکر دزدان از کلیله و دمنه
گذشتگان روایت میکنند زاهدی در زمانهای دور زندگی میکرد که فردی بسیار عابد بود و به درگاه خدا بسیار زیاد نیایش میکرد، این زاهد، روزی، نذری کرده بود که اگر خواستهی مورد نظرش برآورده شود، باید نذرش را ادا نماید و از قضا خواستهاش برآورده شد و زاهد هم گوسفندی را برای بهجا آوردن نذر خود، در نظر گرفته بود. پس زاهد به بازار رفت و به دنبال گوسفندی خوب و سالم و چاق میگشت و بعد از مدتی آن را پیدا کرد و بعد از توافق با فروشنده بر سر قیمتش، سرانجام گوسفند را خرید تا آن را بهجهت برآورده شدن خواستهاش قربانی نماید و گوشتش را به صدقه و نذری دهد.
پس از آن زاهد بهطرف خانهی خود حرکت کرد، در مسیر بازار تا خانهی زاهد، بیابانی بود که او میبایست آن را طی میکرد و همیشه در آنجا تعدادی دزد و راهزن وجود داشت که در آن بیابان پنهان شده بودند، اما مسلحانه کار نمیکردند، و اغلب با مکر و فریب و حقهبازی اموال و دارایی دیگران را به دست میآوردند. از بخت بد این زاهد، عدهای از این راهزنان او را همراه با گوسفندش دیدند و هوای دزدیدن گوسفند به سرشان افتاد. آنها با هم نقشهای کشیدند، تا گوسفند را از چنگ زاهد درآورند، پس تمام راهزنان با نقشهای که یکی از آنها طرح کرده بود موافقت کردند و برای اجرای آن پراکنده شدند.
یکی از آن دزدان در جایی ایستاد و همین که زاهد و گوسفند از آنجا عبور کردند به زاهد گفت: ای مرد خدا، سگ را برای چه میخواهی؟ آیا میخواهی به شکار بروی؟ زاهد شک زیادی در دلش افتاد، ولی اعتنا نکرد و هیچ اهمیتی نداد و به راه خود ادامه داد. هنوز چند قدمی نرفته بود که یک نفر دیگر از آن دزدان، که چند قدم پایینتر از نفر اول ایستاده بود با دیدن زاهد به او گفت: ای برادر مومن، تو که فردی پارسا و زاهد هستی! چرا سگ داری؟ تو که بهتر از همه میدانی که سگ نجس است و در اسلام باید از نگهداری آن پرهیز کرد، پس چرا سگ را به خود میمالی و خود را نجس میکنی؟
مرد زاهد باز هم شکش بیشتر شد، ولی باز به راهش ادامه داد، و کمی جلوتر، دزد سوم با دیدن زاهد به او گفت: ای مرد زاهد، سگ داری؟ آیا تو زاهد و نمازخوان نیستی؟ پس بدان که غسل بر تو واجب شد و باید تمام بدنت را بشویی و تطهیر کنی، چون سگ در شرع اسلام نجس است و نباید به آن دست زد، در حالی که تو آن را به همه جای بدن و لباست مالیدهای. مرد زاهد شکش بسیار زیاد شد، اما باز هم راه خود را ادامه داد. نفر چهارم و پنجم و ششم هم همین حرفها را به او گفتند. در این لحظه زاهد پیش خود گفت: لابد آن فروشنده که این سگ را بهجای گوسفند به من داده، جادوگر و ساحر بوده و آن را به چشم من گوسفند جلوه داده، من باید این سگ را رها کنم و هر چه زودتر به خانهی خود بروم. پس زاهد سگ را رها کرد و به خانهی خود برگشت. سپس دزدان گوسفند را برداشتند و آن را ذبح کردند و کباب کردند و همگی با هم خوردند و به سادگی زاهد بسیار خندیدند.
برگرفته از کتاب کلیله و دمنه.
برگرفته از کتاب ۶۲ داستان، به کوشش مهرداد آهو.
نگاره: Archive.org
گردآوری: فرتورچین