داستان کوتاه دختربچه و یک مشت شکلات

داستان کوتاه دختربچه و یک مشت شکلات

دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت: «مامانم گفته چیزایی که در این لیست نوشته بهم بدی، اینم پولش.»
بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد و به‌دست دختر بچه داد. بعد لبخندی زد و گفت: «چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می‌دی، می‌تونی یک مشت شکلات به‌عنوان جایزه برداری.»
ولی دختر کوچولو از جای خودش تکان نخورد. مرد بقال که احساس کرد دختربچه برای برداشتن شکلات‌ها خجالت می‌کشد، گفت: «دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلات‌هاتو بردار.»
دخترک پاسخ داد: «عمو! نمی‌خوام خودم شکلات‌ها رو بردارم، نمی‌شه شما بهم بدین؟»
بقال با تعجب پرسید: «چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می‌کنه؟»
دخترک با خنده‌ای کودکانه گفت: «آخه مشت شما از مشت من بزرگ‌تره!»

 

نکته: خیلی از ما آدم بزرگا، حواس‌مون به اندازه‌ی یه بچه‌ی کوچولو هم جمع نیس که بدونیم و مطمئن باشیم که مشت خدا از مشت آدم‌ها و وابستگی‌های اطراف‌مون بزرگ‌تره.

 

نگاره: Sundikova (canstockphoto.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده