در زمان قدیم مرد هیزمشکنی بود که با زنش در کنار جنگلی توی یک کلبه زندگی میکرد. مرد هیزمشکن هر روز تبرش را برمیداشت و به جنگل میرفت و هیزم جمع میکرد. یک روز که مشغول کارش بود صدای نالهای را شنید و به طرف صدا رفت. دید توی علفها شیری افتاده و یک پایش باد کرده، به خودش جرات داد و جلو رفت.
شیر به زبان آمد و گفت: «ای مرد یک خار به پام رفته و چرک کرده بیا و یک خوبی به من بکن و این خار را از پایم درآور.» مرد جلو رفت و خار را از پای شیر درآورد. بعد از این قضیه شیر و مرد هیزمشکن دوست شدند. شیر بعد از آن به مرد در شکستن هیزم کمک میکرد و آنها را به آبادی میآورد. روزی از روزها مرد هیزمشکن از شیر خواست که به خانهی او برود تا هر غذایی که دوست دارد زنش برای او بپزد.
شیر اول قبول نمیکرد و میگفت: «شما آدمیزاد هستید و من حیوان هستم و دوستی آدمیزاد و حیوان هم جور درنمیاد.» اما مرد آنقدر اصرار کرد که شیر قبول کرد به خانهی آنها برود و سفارش کرد که براش کله پاچه بپزند.
روز میهمانی سر سفره نشستند، شیر همانطور که داشت کله پاچه میخورد آب آن از گوشهی لبهاش روی چانهاش میریخت. زن هیزمشکن وقتی این را دید صورتش را بههم کشید و به شوهرش گفت: «مرد، این دیگه کی بود که به خانه آوردی؟»
شیر تا این را شنید غرید و به مرد گفت: «ای مرد! مگه من به تو نگفتم من حیوان هستم و شما آدمیزاد هستین و دوستی ما جور درنمیاد؟ حالا پاشو تبرت را بردار و هرقدر که زور در بازو داری با آن به فرق سرم بزن!» مرد گفت: «اما من و تو دوست هم هستیم.»
شیر گفت: «ای مرد! به حق نون و نمکی که با هم خوردیم اگه نزنی هم تو، هم زنت را پاره میکنم.» مرد از ترسش تبر را برداشت و تا آنجا که میتوانست آن را محکم به سر شیر زد. شیر بعد از اینکه سرش شکافت پا شد و رفت. آن مرد دیگر به آن جنگل نمیرفت. یک روز با خودش گفت: «هرچه بادا باد میروم ببینم شیر مرده است یا نه؟» مرد وقتی به جنگل رسید شیر را دید. گفت: «رفیق هنوز هم زندهای!؟»
شیر گفت: «میبینی که زخم تبر تو خوب شده و من زندهام اما زخم زبان زنت هنوز خوب نشده و نمیشه، برای اینکه زخم زبان خوب شدنی نیست. تو هم برو و دیگر این طرفها پیدات نشه که این دفعه اگه ببینمت تکه پارهات میکنم.»
برگرفته از کتاب تمثیل و مثل، مولف سید ابوالقاسم انجوی شیرازی.
همین داستان بهگونهای دیگر:
پیرمردی در روستایی زندگی میکرد که هر روز صبح زود به بیابان میرفت و با کندن خار و فروشش در شهر، درآمد بخور و نمیری بهدست میآورد. درآمد پیرمرد به حدی کم بود که به سختی مخارج زندگی خود و زن و بچهاش را تامین میکرد. یک روز که پیرمرد تا ظهر خارها را از زمین درآورد، مقداری نشست تا خستگیاش دربرود و بعد خارها را جمع کند و به شهر برود. همینطور که نشسته بود و از کوزهاش آب میخورد. دید شیری به او نزدیک میشود. پیرمرد آنقدر ترسید که حتی نتوانست از جایش تکان بخورد. شیر نزدیکتر آمد و به پیرمرد گفت: کمی آب به من میدهی. پیرمرد که از شدت ترس زبانش بند آمده بود، ظرف آب را جلوی شیر گذاشت، شیر تمام آب را خورد و بعد رو به مرد گفت: برای تشکر از لطفی که به من کردی، میخواهم امروز کمکت کنم. از جا بلند شو تا باز هم خار جمع کنیم.
مرد ابتدا از شیر میترسید و با ترس و لرز یواش یواش شروع به کار کرد. اما کمی که گذشت و حسن نیت شیر را دید کم کم شروع به صحبت کرد و با کمک دوست جدیدش آن روز آنها به اندازهی یک هفته خار جمعآوری کردند. پیرمرد قبل از خداحافظی از شیر خواست تا روزهای بعد هم به کمک او بیاید. آن شب پیرمرد از اینکه یک شبه توانسته بود دستمزد یک هفته را بهدست آورد بسیار خوشحال بود و مقداری از پولهایش را گوشت و نان تازه خرید و به خانهاش برد.
از فردای آن روز مرد با جدیت بیشتری به کمک شیر کار میکرد و روز به روز درآمدش بیشتر و بیشتر میشد. بعد از مدتی مرد توانست پولی پسانداز کند و برای حمل خارها الاغی بخرد، بعد خانهای ساخت. کم کم کارگرانی گرفت که حمل و نقل خارها را به آنها بسپرد و کنیزکانی استخدام کرد تا در کار خانه به همسرش کمک کنند و خودش جزء تجار و ثروتمندان شهر شد. ولی دوستی و محبتش را با دوست عزیزش شیر کم نکرد.
مدتها بعد پیرمرد که تازه از یک تجارت پرسود برگشته بود، یک میهمانی ترتیب داد و دوستش شیر را هم برای نهار دعوت کرد. بعد از آوردن غذا شیر مثل همهی مهمانها شروع به غذا خوردن کرد که ناگهان مرد تاجر یک دفعه گفت: تو با این شکل غذا خوردنت حال من را بهم میزنی. کمی بهتر غذا بخور و اینقدر آب دهانت را در کاسه نریز.
شیر که بعد از سالها توقع چنین صحبتی را در این جمع نداشت اخمهایش را درهم کرد و رو به پیرمرد گفت: اگر میخواهی حرمت رفاقت و نان و نمکی که با هم خوردهایم سرجای خود بماند، بلند شو و بهدنبال من بیا. پیرمرد که تا آن موقع شیر را اینقدر خشمگین ندیده بود، حسابی ترسید و پشت سر او به راه افتاد. وقتی آنها از شهر خارج شدند، شیر گوشهای نشست و سنگ نسبتا بزرگی را به پیرمرد نشان داد و گفت: با این سنگ بر سر من بکوب. پیرمرد که خیلی ترسیده بود گفت: این چه حرفی است؟ شیر غرشی کرد و گفت: به تو میگویم این سنگ را بر سر من بکوب. پیرمرد که چارهای نداشت به دستور شیر عمل کرد. پیرمرد سنگ را بر سر شیر کوبید و شیر غرق در خون شد. مرد آنقدر ترسیده بود که پا به فرار گذاشت و با سرعت هر چه تمامتر از آنجا دور شد.
مدتها گذشت و هرچند وقت یکبار مرد به یاد مهربانیهای شیر میافتاد و دلش برای او تنگ میشد، ولی فکر میکرد که در اثر برخورد آن سنگ بزرگ به سر شیر او حتما مرده. تا اینکه سالها بعد مرد تاجر با گروهی از بازرگانان شهر از وسط بیابان میگذشتند. ناگهان صدای غرش شیری بلند شد و صدا همه را در جای خود میخکوب کرد. وقتی کاروانیان شیر را دیدند نوکران به سختی توانستند شترها و بقیهی حیوانات را که بار بر دوششان بود کنترل کنند. مرد که از همه شجاعتر بود جلو رفت و دید که این شیر همان دوست قدیمی اوست. پیرمرد کمی جلو آمد و سلام کرد. شیر هم او را شناخت و با هم احوالپرسی کردند. مرد تاجر رو به شیر گفت: این کاروان با بار شترانش که میبینی همه نتیجه زحمات من و تو هستند و به خاطر کمکهای تو است که امروز زندگی من در رفاه و آسایش است. من از تو بهخاطر همهی کمکهایت تشکر میکنم. اما شیر فقط لبخند میزد.
بعد از گفتن این حرفها مرد بازرگان به یاد ضربهای که به سر شیر زده بود افتاد و گفت: خدا را شکر زخمت خوب جوش خورده. شیر گفت: بله و سرش را پایین آورد تا بازرگان بهتر جای باریکی که از زخم مانده بود را ببیند. بعد شیر سرش را بالا گرفت و به بازرگان گفت: جای شمشیر خوب شد، ولی جای طعنه و کنایهای که تو به من زدی هنوز در قلبم است.
این ضرب المثل دربارهی کسانی بهکار میرود که با زبان تلخشان دیگران را آزرده میکنند.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: Kidsgen.com
گردآوری: فرتورچین