داستان کوتاه گربه‌ی پارسا

داستان کوتاه گربه‌ی پارسا

آورده‌اند که دوراجی (کبک انجیر) در جنگلی لانه داشت. پس از چند روزی که به لانه‌ی خود برنگشت، ناگهان خرگوشی در لانه‌ی او جای کرد و آن را خانه‌ی خود پنداشت. پس از چند روز که دراج بازگشت و آن پیش‌آمد را دید، به خرگوش گفت که از خانه‌‌ی من بیرون شو که آن را خود ساخته‌ام.
خرگوش پاسخ داد که این خانه را خود یافته‌ام و اگر شما حقی دارید و پیش از من در آن زندگی کرده‌ای ثابت کن؟ دراج به خرگوش گفت که در این نزدیکی و بر لب آبگیر، گربه‌ی پارسایی زندگی می‌کند که همیشه در ستایش است و هرگز خونی نریزد و کسی را آزار ندهد و هنگام ریاضت، با آب و گیاه دهان باز کند. داوری از او دادگرتر پیدا نمی‌شود. پس نزدیک او رویم تا کار ما را درست کند.
هر دو پذیرفتند و به سوی گربه به راه افتادند. گربه تا آن‌ها را دید برخواست و برای عبادت آماده شد. خرگوش از این کار او سخت شگفت‌زده شد و تا پایان عبادت چیزی نگفت. چون عبادت گربه پایان یافت، خرگوش با فروتنی بسیار از او خواهش کرد تا بین وی و دراج داوری کند. گربه از آن‌ها خواست تا هر کدام سخن بگویند. چون سخن آنان را شنید، گفت که پیری مرا ناتوان کرده است و چشم و گوشم از کار افتاده است، نزدیک‌تر آیید و سخن بلندتر گویید تا بدانم چه می‌خواهید.
گربه سپس آن‌ها را سرزنش کرد و از آن‌ها خواست تا برای جهانی دیگر با کردار نیک، ره‌توشه‌ای بسازند و هرگز کسی را نیازارند و به مال دنیا چشم ندوزند. خرگوش و دراج با شنیدن این سخنان شیفته‌ی گربه شدند و به او خو گرفتند. در این هنگام گربه با یک یورش هر دو را بگرفت و بکشت.

 

نکته: زهد و ظاهر فریبی آن کس که درونی ناپاک و زشت دارد، تنها پوششی است بر کارهای ناپاک او.

 

برگرفته از کتاب کلیله و دمنه.
نگاره: Pixabay.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۱ مشارکت کننده