آوردهاند که در جزیرهی بوزینگان، بوزینهای شهر را ترک و به ساحل دریا که جنگل بزرگی داشت رفت. در آنجا یک درخت انجیر پیدا کرد و بر روی آن خانه ساخت. در زیر آن درخت، سنگپشتی همیشه برای آنکه خستگی از تن بیرون کند، مینشست.
روزی بوزینه از درخت انجیر میچید که ناگهان یکی از آنها در آب افتاد. آواز افتادن انجیر در آب، به گوش بوزینه خوش آمد و یک شادی در او پدید آورد. پس هر از گاهی انجیری در آب میانداخت، تا با شنیدن آواز آن خوشحال شود. در این میان، سنگپشت به خوردن آن انجیرها میپرداخت و باخود میاندیشید که بیگمان، بوزینه، این انجیرها را برای او میاندازد. لاکپشت میپنداشت که اگر بوزینه بدون هیچ آشنایی، این کار را میکند، اگر بین آنها دوستی باشد، چه خواهد کرد.
پس بوزینه را آواز داد و هر آنچه را در اندیشهاش گذر کرده بود، به او گفت. بوزینه نیز به سوی او دست دوستی دراز کرد و دوستی آنها آغاز شد. روزگار بر دوستی آن دو گذشت و چون سنگپشت هر روز اندکی دیرتر به خانه میرفت، همسر او دچار نگرانی و دلتنگی شد و در این باره با خواهر خواندهی خود به گفتوگو پرداخت. خواهرخوانده، دلیل دیر آمدن سنگپشت را دوستی وی با بوزینه دانست و گفت که سنگپشت آتش دوری تو را با آب دوستی بوزینه خاموش و سرد میکند.
آندو چارهی این کار را در نابودی بوزینه دانستند، بنابراین همسر سنگپشت، خود را به بیماری زد. هنگامی که سنگپشت به خانه برگشت، همسرش را بیمار دید. پس به دنبال چارهای شد، اما چیزی نیافت و همسر هر روز بدتر از روز پیش شد. سنگپشت علت بیماری را از خواهرخوانده پرسید، خواهرخوانده گفت: کسی که از درون بیمار و نومید باشد، چگونه میتواند درمان شود، که او گرفتار ناامیدی شده است.
پس سنگپشت زار بگریست و گفت: این چه دارویی است که در این دیار یافت نمیشود، نام آن را به من بگویید تا هرکجا باشد آن را پیدا کنم؟ خواهرخوانده گفت: این دارو ویژهی زنان است و آن چیزی نیست مگر دل بوزینه. پس سنگپشت، هر چه اندیشید چیزی نیافت مگر آنکه تنها دوست خود را نابود کند. هرچند این کار را بهدور از مردانگی و دوستی میدانست، اما مهر به زنش او را به این کار واداشت تا شاهین وفا را سبک سنگ کند.
پس به نزد بوزینه رفت و از او خواست تا به خانهاش بیاید. بوزینه نخست از رفتن خودداری کرد، اما در پایان پذیرفت. بوزینه به سنگپشت گفت: من چگونه باید از این دریا بگذرم تا به خانهی تو برسم؟ من تو را به آنجا که جزیرهای پر از خوردنیهاست میبرم. پس سنگپشت او را بر پشت خود سوار کرد و رو به خانه گذارد.
سنگپشت چون به میان آب رسید، کمی ایستاد. با خود اندیشید که بدترین کار همانا نامردی با دوستان است. نکند که گرفتار فریب زنان شدهام؟ بوزینه از او علت ایستادنش را پرسید؟ سنگپشت گفت: به این میاندیشیدم که به دلیل بیماری همسرم، نتوانم از پس آن همه مهر و خوبی تو بیرون بیایم و آیین مهماننوازی را بهخوبی انجام ندهم. بوزینه گفت: هرگز چنین اندیشهای را به دل راه نده.
سنگپشت، پس از اینکه کمی دیگر رفت، باز دچار همان اندیشه شد و ایستاد. بوزینه اینبار دچار بدگمانی شد و بار دیگر علت را از سنگپشت پرسید. سنگپشت گفت: ناتوانی و پریشانی زنم مرا نگران ساخته است. بوزینه پرسید: بیماری زنت چیست؟ و راه درمان آن چهچیز است؟ سنگپشت گفت: پزشکان درمان او را دارویی میدانند که دست من به آن نمیرسد. بوزینه پرسید: آن دارو چیست؟ سنگپشت گفت: دل بوزینه.
ناگهان دودی از سر بوزینه برخواست و جهان پیش چشمانش تاریک شد و با خود گفت: افزونخواهی و آز، مرا در این گرداب انداخت. پس راهی مگر نیرنگ، برای رهایی از این دام نمانده است. اگر به جزیره برسم، چنانچه از دادن دل خودداری کنم، در زندان باشم و از گرسنگی بمیرم و اگر بخواهم که بگریزم، در آب خفه شوم.
بوزینه گفت: پزشکان درست گفتهاند و زنان ما نیز از این بیماری زیاد میگیرند و ما در دادن دل به آنها، هیچ رنجی نمیبینیم. اما ای کاش زودتر این سخن را به من میگفتی تا دل را با خود میآوردم، زیرا در این پایان عمر، مرا به دل نیازی نیست و از بس غم بر او باریده است، که آرزویی مگر دوری و نابودی آن را ندارم.
سنگپشت گفت: چرا دل را با خود نیاوردی؟ بوزینه گفت: آیین ما چنین است که هرگاه به دیدار کسی میرویم، برای آنکه روز بر وی خوش بگذرد، دل را با خود نمیبریم، زیرا که دل، جای اندوه و رنج است. اما اگر بازگردی من آن را برداشته و با خود میآورم. سنگپشت به تندی بازگشت و بوزینه را به کنار آب رساند. بوزینه بر شاخ درخت پرید. سنگپشت، ساعتی در زیر درخت چشم بهراه ماند، سپس بوزینه را آواز داد. بوزینه خندید و گفت:
ای دوستی نموده و پیوسته دشمنی - در شرط من نبود که با من چنین کنی
برگرفته از کتاب کلیله و دمنه.
نگاره: H.J. Ford (wmoda.com)
گردآوری: فرتورچین