روزی روانپزشک بیمارستان نظامی شهر پازه والک در شمال آلمان متوجه شد اکثر سربازان تحت درمان او تمارض میکنند تا دوباره به میدان نبرد اعزام نشوند، اما ماجرای یک کمک سرجوخهی نابینا فرق میکرد. او شوق بازگشت به خط مقدم داشت و همین امر شرایطش را پیچیده کرده بود.
با این که صورتش از گاز خردل تاول زده بود و چشمانش هیچ عارضهی فیزیکی نداشت، با این حال آزمایشات پزشکان جای تردیدی باقی نگذاشت که او قدرت بیناییش را از دست داده. روانپزشک به این فکر افتاد تا به بیمارش حقهای بزند. پس با قاطعیت گفت: سرجوخه، باید بگویم که اثر گاز خردل آنقدر شدید بوده که دیگر بیناییات برنمیگردد، سرجوخه از شدت اندوه نقش بر زمین شد. دکتر فریاد زد بلند شو نشان بده که لیاقت خدمت در ارتش آلمان را داری و به صلیب آهنی که بر گردنت انداختهای وفادار باش.
سرباز خبردار ایستاد. مشکل اینجاست که آب مروارید گرفتهای و لایهای ضخیم و سفید قرنیه چشمت را پوشانده و امکان تراشیدن آن وجود ندارد و دیگر نمیتوانی ببینی مگر آن که معجزهای بشود. ذهن توان غلبه بر جسم را دارد و قدرت اراده خیلی کارها میکند. آیا تو هم جزو همین افرادی و میتوانی بیناییات را بهدست آوری؟
ترفند و تهییج دکتر کارساز شد. ۷ روز بعد سرباز تحت تاثیر سخنان پزشک و با اتکا به قدرت اراده، به آهستگی بینا شد. حرفهای روانپزشک باعث تقویت حس اعتماد بهنفس سرباز گردید و با کار انداختن قدرت ارادهی او، حملهی عصبی که باعث کوری موقت سرجوخه شده بود را خنثی کرد. این مربوط به سال ۱۹۱۸ است.
نام پزشک ادموند فورستر و سرباز نابینا آدولف هیتلر اهل اتریش و رهبر آیندهی حزب نازی (ناسیونال سوسیالیست) بود. هیتلر سالها بعد کودتای نافرجام مونیخ را رهبری کرد که در آن شکست خورد و دستگیر شد و به ۵ سال حبس محکوم گردید، هرچند بعد از یک سال آزاد شد. کتاب نبرد من او حاصل اوقات فراغتش در دورهی حبس در قلعهی لانتسبرگ بود.
برگرفته از کتاب آلمان نازی، اثر مایکل لینچ، ترجمهی بابک محقق.
نگاره: Heinrich Knirr (commons.wikimedia.org)
گردآوری: فرتورچین