داستان کوتاه بهرام ساسانی و آب‌فروش

داستان کوتاه بهرام ساسانی و آب‌فروش

در زمان ساسانیان مردی در تیسفون زندگی می‌کرد که بسیار میهمان‌نواز بود و شغلش آب‌فروشی بود. روزی بهرام پنجم شاهنشاه ساسانی با لباسی مبدل به در خانه‌ی این مرد می‌رود و می‌گوید که از راه دوری آمده و دو روز جا می‌خواهد. آن مرد بهرام را با شادی می‌پذیرد و می‌گوید بمان تا بروم و پول دربیاورم.
مرد می‌رود و تا می‌تواند آب می‌فروشد و سپس با میوه و خوراک نزد بهرام باز می‌گردد. بهرام به میهمان‌نوازی مرد اطمینان پیدا می‌کند، ولی می‌خواهد آن مرد را بیشتر امتحان کند. بنابراین تا قبل از آمدن مرد به دربار رجوع می‌کند و می‌گوید: دستور دهید که هیچ کس حق ندارد از این مرد در سطح شهر آب بخرد.
فردای آن روز مرد آب‌فروش به بهرام می‌گوید که بمان تا بروم و قدری پول دربیاورم. مرد آب‌فروش هر چه در بازار گشت، هیچ‌کس از او آب نخرید. در آخر مرد آب‌فروش که دید نمی‌تواند برای میهمان خویش آب تهیه کند، مشک آبش را فروخت و میوه و خوراک نزد بهرام برد.
بهرام او را گفت: تو چگونه پول درآوردی؟ مگر نگفتی که کسی از تو آب نخرید؟
مرد گفت: مشک آب خویش را فروختم، تو نگران نباش و میل کن، فردا روز برای خویش فکری خواهم کرد.
بهرام پس از این واقعه فردای آن روز به دربار رجوع کرد و باز با لباسی مبدل نزد پولدارترین تاجر شهر که از اشراف نیز بود رجوع نمود و گفت: من میهمانم و امشب را جا می‌خواهم. مرد نه تنها بهرام را نپذیرفت، بلکه با ضرب تازیانه او را از منزل بیرون کرد.
فردای آن روز بهرام در حالی که بر تخت سلطنت جلوس کرده بود، آن دو مرد یعنی تاجر و آب‌فروش را احضار کرد. هر دوی آنان که دیدند آن مرد شاهنشاه ایران بوده بسیار هراسیدند. بهرام از مرد آب‌فروش بسیار تشکر و سپاسگزاری کرد و او را به سبب رفتار نیکویش با مهربانی پذیرفت. بهرام دستور داد که تمام اموال مرد تاجر را بگیرند و به مرد آب‌فروش بدهند تا یاد بگیرد که انسان حتی اگر در اوج تنگدستی و فقر باشد باید شرافت، مردانگی و مهمان‌نوازی خویش را حفظ کند.

 

همین داستان ولی بلندتر با نام «براهام و لنبک آبکش» از شاهنامه‌ی فردوسی
روزی در نخجیر پیرمردی عصا به‌دست به بهرام گفت: در این‌جا مردی یهودی ثروتمند و خسیس به‌نام «براهام» و مردی آزاده، جوانمرد، خوش‌گفتار و بخشنده به‌نام «لنبک» آبکش زندگی می‌کنند. لنبک آبکش نیم‌روز کار می‌کند و نیم دیگر روز به در راه ماندگان کمک می‌کند و چیزی برای فردا نگه نمی‌دارد. اما براهام درم و دینار بسیار دارد، ولی خسیس است و به کسی کمک نمی‌کند.
شاه گفت: بروید و در شهر جار بزنید آبی که لنبک دارد کثیف است، کسی از او آب نخرد.
غروب بهرام به خانه‌ی لنبک رفت و در زد و گفت: من سرباز شاهم از جمع آن‌ها جا مانده‌ام و جایی ندارم. اگر امکان دارد امشب جایی به من بده تا میهمان تو باشم.
لنبک با شادی او را پذیرفت. لنبک هر آن‌چه داشت را برای شاه آورد. بهرام از رفتار او شگفت‌زده شده بود. فردا با صدای لنبک از خواب بیدار شد. لنبک گفت: اسبت توان ندارد، امروز هم میهمان من باش.
بهرام گفت: ناچارم امروز نیز نزد تو بمانم.
لنبک چون همیشه مقداری آب کشید و برای فروش به شهر رفت. کسی آب او را نخرید. غمگین شد و پیراهنش را فروخت و با آن قدری گوشت و نان خرید. به خانه آمد. آن را پخت و جلو میهمان گذاشت. شب شد و خوابیدند.
صبح روز سوم لنبک از بهرام خواست یک روز دیگر را میهمان او باشد. بهرام پذیرفت. لنبک با مشک آب به بازار رفت اما کسی از او آب نخرید. برای همین مجبور شد مشک و وسایلش را نزد یکی گرو بگذارد تا بتواند چیزی برای میهمان تهیه کند و به خانه ببرد. سریع به خانه بازگشت. خوراکی پخت و خوردند. باز شب شد. لنبک به بهرام گفت: اگر شاه به خاطر دیر رفتن تو از دست تو خشمگین نمی‌شود، دو هفته‌ی دیگر میهمان من باش.
بهرام شادمان از میهمان‌نوازی لنبک به او گفت: سه روز با هم شاد بودیم. من رفتار و سخنان تو را جایی بازگو خواهم کرد که این میزبانی مایه‌ی عزت و ثروت تو شود.
بهرام به خانه‌ی براهام خسیس رفت و در زد و گفت: از لشکر شهریار جا مانده‌ام. شب است و جایی ندارم. اگر می‌شود جایی به من بده!
براهام به پیشکارش گفت: برو و به او بگو جایی برای تو نداریم.
بهرام گفت: من چیزی نمی‌خواهم.
براهام گفت: این‌جا جایی تنگ و کوچک است و صاحبش یک یهودی تنگدست است که شب بر زمین گرسنه می‌خوابد.
بهرام گفت: اگر به من جایی ندهید، مجبورم جلو خانه بخوابم.
براهام گفت: ای سوار مرا اذیت می‌کنی. این‌جا می‌خوابی و چیزی از تو می‌دزدند و تو موجب آزار من می‌شوی. اگرچه خانه‌ام کوچک است به داخل بیا به شرط این‌که چیزی از من نخواهی. برای امشبت باید خوراک تهیه کنی. اگر اسبت سرگین انداخت و یا خشتی را شکست، باید سرگین را پاک کنی و تاوان خشت را بدهی.
بهرام گفت: سوگند خورم که هر چه گفتی انجام دهم.
از اسب پیاده شد نمد زینش را بالش کرد و روی زمین خوابید. براهام در را بست و برای خود غذا آورد و خورد و به بهرام گفت: ای سوار در جهان هر کس داراست، خوراک می‌خورد و به بینوایان کاری ندارد.
بهرام گفت: این را در داستانی کهن شنیده بودم.
صبح وقتی بهرام خواست از خانه‌ی براهام بیرون برود، براهام به او گفت: تو گفتی سرگین اسب را جارو می‌کنی، اکنون آن را جارو کن. من از میهمان ستمگر خوشم نمی‌آید.
بهرام گفت: به خدمتکارت بگو این کار را بکند، من مزد او را می‌دهم.
براهام گفت: من کسی را ندارم این کار را بکند، تو خود آن را انجام بده. پیمانی که بستی یادت نرود.
بهرام با دستمال حریرش سرگین را پاک کرد و آن را به بیرون انداخت. سپس به نخجیرگاه نزد همراهانش بازگشت و این ماجرا را به کسی نگفت.
بهرام دستور داد لنبک آبکش و براهام و هر چه در خانه‌اش مخفی کرده را بیاورند. از خانه‌ی براهام هزار شتر زر و گوهر و دینار بار کردند. به بهرام گفتند: خزانه‌ی تو دویست گوهر از گوهرهای براهام بیشتر دارد.
بهرام صد شتر از آن سیم و زر را به لنبک آبکش داد و به براهام گفت: به کار زشت تو باید گریست؛ اکنون تو باید نخوری و خوردن لنبک را نگاه کنی.
سپس به او چهار درم داد و گفت: شایستگی تو بیش از این نیست! و بقیه‌ی اموال او را به مستمندان داد.

 

نگاره: British Library (alamy.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۱۰ مشارکت کننده
یاسر گفت:
رزق ما آید به پای میهمان از خوان غیب - میزبان ماست هر کس می‌شود مهمان ما (صائب تبریزی)