پدری به پسرش وصیت کرد که در عمرت این سه کار را نکن: راز دل به زن مگو، با نوکیسه (آدم تازه بهدوران رسیده) معامله نکن و با آدم کمعقل رفیق نشو.
بعد از این که پدر از دنیا رفت پسر خواست بداند که چرا پدرش به او چنین وصیتی کرده؟ پیش خودش گفت: امتحان کنم ببینم پدرم درست گفته یا نه!
هم زن گرفت، هم از آدم نوکیسه قرض گرفت و هم با آدم کمعقل دوست شد! روزی زن جوان از خانه بیرون رفت. مرد فوری رفت گوسفندی آورد و در خانه کشت و خون گوسفند را دور خانه ریخت و لاشهاش را زیر زمین پنهان کرد. زن وارد خانه شد و به شوهرش گفت: چه شده؟ خون ها مال چیست؟
مرد گفت: آهسته حرف بزن. من یک نفر را کشتهام. او دشمن من بود. اگر حرفی زدی تو را هم میکشم. چون غیر از من و تو کسی از این راز خبر ندارد. اگر کسی بفهمد معلوم میشود تو گفتهای.
زن، تا اسم کشته شدن را شنید، فوری به پشت بام رفت و صدا زد: مردم به فریادم برسید. شوهرم یک نفر را کشته، حالا میخواهد مرا هم بکشد. (راز دل به زن گفتن)
مردم ده به خانهی آنها آمدند. کدخدای ده که کم عقل بود و دوست صمیمی آن مرد بود فوری مرد را گرفت تا به محکمهی قاضی ببرد. (دوستی کمعقل)
در راه که میرفتند به آدم نوکیسه برخوردند. مرد نوکیسه که از ماجرا خبر شده بود دوید و گریبان مرد را گرفت و گفت: پولی را که به تو قرض دادهام پس بده. چون ممکن است تو کشته بشوی و پول من از بین برود. (آدم نوکیسه)
به این ترتیب، مرد، حکمت وصیت پدرش را دانست. سپس لاشهی گوسفند را نشان داد و اصل ماجرا را به قاضی گفت و آزاد شد.
نگاره: Jw.org
گردآوری: فرتورچین