مادربزرگم یه جزیره داشت. چیز با ارزشی توش نبود، در عرض یک ساعت میتونستی کل جزیره رو بگردی، ولی واسهی ما مثل بهشت بود. یه تابستون رفتیم به دیدنش و دیدیم که جزیره پُر شده از موش. از طریق یه قایق ماهیگیری اومده بودند و خودشون رو با نارگیل سیر میکردن.
خوب حالا چطور میشه از شر موشهای توی یه جزیره خلاص شد. مادر بزرگم این و بهم یاد داد. ما یه بشکهی خالی نفتی رو داخل زمین چال کردیم و نارگیلها رو طوری چیدیم که موشها رو به سمت بشکه هدایت کنه. پس وقتی اونها میخواستن که نارگیل بخورند میافتادن توی بشکه و بعد از یک ماه، همهی موشها گیر افتادن.
ولی بعدش چیکار میکنی؟ بشکه رو میندازی تو اقیانوس؟ میسوزونیش؟ نه!! فقط رهاش میکنی! و موشها کمکم گرسنه شدن و یکی بعد از دیگری اونها شروع کردن به خوردن همدیگه، تا زمانی که فقط دوتا از اونا باقی میمونه، دو بازمانده.
و بعدش چی میشه؟ اونها رو میکشی؟ نه اونها رو میگیری و رهاشون میکنی بین درختها! حالا دیگه اونها نارگیل نمیخورند. اونها فقط موش میخورند. تو طبیعتشون رو تغییر دادی!
برگرفته از دیالوگ رائول سیلوا از فیلم اسکایفال، بیست و سومین فیلم از سری فیلمهای جیمزباند.
نگاره: Storyblocks.com
گردآوری: فرتورچین