داستان کوتاه روزی حکمت آن را خواهید فهمید

داستان کوتاه روزی حکمت آن را خواهید فهمید

هر وقت بابام می‌دید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم، می‌گفت: چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟
آب چکه می‌کرد، می‌گفت: اسراف حرامه.
اتاقم که به‌هم ریخته بود، می‌گفت: تمیز و منظم باش؛ نظم اساس دینه.
حتی درزمان بیماریش نیز  تذکر می‌داد. مدام حرفهای تکراری و عذاب‌آور، تا این‌که روز خوشی فرا رسید؛ چون می‌بایست در شرکت بزرگی برای کار، مصاحبه بدم. با خود گفتم اگر قبول شدم، این خونه‌ی کسل کننده و پُر از توبیخ رو، ترک می‌کنم.
صبح زود حمام کردم، بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بِهم‌ پول‌ داد. با لبخند گفت: فرزندم. ۱- مرتب و منظم باش. ۲- همیشه خیرخواه دیگران‌ باش. ۳- مثبت‌اندیش باش. ۴- خودت رو باور داشته باش.
تو دلم غُرولند کردم که در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دست‌بردار نیست و این لحظات شیرین رو زهرمارم می‌کنه! با سرعت به شرکت رویایی‌ام رفتم، به در شرکت رسیدم، با تعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود، فقط چند تابلو راهنما بود!
به محض ورود، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته، یاد حرف بابام افتادم؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله. اومدم تو راهرو، دیدم دستگیره‌ی در کمی از جاش دراومده، یاد پند پدرم افتادم که می‌گفت: خیرخواه باش؛ دستگیره رو سر جاش محکم کردم تا نیوفته! از کنار باغچه رد می‌شدم، دیدم آب سرریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه، لذا شیر آب رو هم بستم. پله‌ها را بالا می‌رفتم، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغ‌ها روشنه، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه می‌شد، لذا اونا رو خاموش کردم!
به بخش مرکزی رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرند نوبت‌شون برسه. چهره و لباس‌شون رو که دیدم، احساس خجالت کردم؛ خصوصا اونایی که از مدرک دانشگاه‌های غربی‌شون تعریف می‌کردن!
عجیب بود؛ هر کسی که می‌رفت تو اتاق مصاحبه، کمتر از یک دقیقه می‌اومد بیرون! با خودم گفتم: اینا با این دَک و پوزشون رد شدن، مگر ممکنه من قبول بشم؟ عُمرا!! بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرمو نخواستن!
باز یاد پند پدر افتادم که مثبت‌اندیش باش، نشستم و منتظر نوبتم شدم. اون روز حرفای بابام بهم انرژی می‌داد. توی این فکرا بودم که اسم‌مو صدا زدن. وارد اتاق مصاحبه‌ شدم، دیدم ۳ نفر نشستن و به من نگاه می‌کنند. یکی‌شون گفت: کی می‌خواهی کارتو شروع کنی؟
لحظه‌ای فکر کردم، داره مسخره‌م می‌کنه. یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش!پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از همین مصاحبه آماده‌ام.
یکی از اونا گفت: شما پذیرفته شدی!!
با تعجب گفتم: هنوز که سوالی نپرسیدید؟!
گفت: چون با پرسش که نمی‌شه مهارت داوطلب رو فهمید، گزینش ما عملی بود. با دوربین مداربسته دیدیم، تنها شما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا این‌جا، نقص‌ها رو اصلاح کنی.
در آن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد، کار، مصاحبه، شغل و... هیچ چیز جز صورت پدرم را ندیدم، کسی که ظاهرش سختگیر، اما درونش پر از محبت بود و آینده نگری.

 

در ماوراء نصایح و توبیخ‌های‌ مادرها و پدرها، محبتی نهفته است که روزی حکمت آن را خواهید فهمید.

 

نگاره: Yanalya (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده