در دورهای که راهها امنیت امروزه را نداشتند و وسیلهای برای رفت و آمد جز اسب و الاغ نبود، مسافرتها به سختی انجام میشد و هر لحظه امکان داشت راهزنان به مسافران حمله کنند و داراییهای فرد را با خود ببرند. به همین دلیل مردم گروهی در قالب کاروان مسافرت میکردند. یک روز کاروانی از یک شهر حرکت کرد و دو نفر که یکی تاجری ثروتمند بود و میخواست به شهر بعدی برود و کالایی که قبلا خریده با خود بیاورد و دیگری جوان تازهکاری بود که به امید یافتن شغلی در شهر بعدی ترک شهر و دیار خود را میکرد، هر دو از این کاروان جا ماندند.
این دو نفر که برای مسافرتشان خیلی عجله داشتند تصمیم گرفتند، خودشان حرکت کنند تا به کاروان در شهر بعدی برسند. این دو نفر با خود گفتند ما دارایی نداریم که بخواهیم از اینکه راهزنان سر راهمان قرار بگیرند و اموال ما را با خود ببرند بترسیم. آنها با این قصد پای پیاده سفر خود را آغاز کردند. وارد کوهستان شدند و چند پیچ کوهستان را هم پشت سر گذاشتند و خوشحال از اینکه راهزنان مزاحمشان نشدند حرکت میکردند که ناگهان از پشت کوه چند نفر بیرون آمدند و راه را بر آنها بستند. جوان جویای کار گفت: امروز به کاهدان زدهاید ما چیزی نداریم که به درد شما بخورد.
دزدها هر چه گشتند، دیدند حق با جوان است. آنها دست خالی و پیاده سفر میکنند. یکی از آنها که خیلی عصبانی شده بود گفت: اشکالی ندارد لباس تنتان را بدهید (مرد ثروتمند لباس گرانقیمت و نویی بر تن داشت) جوان گفت: لباس که پوشش تن ماست، به ما رحم کنید. ولی گوش دزدها به این حرفها بدهکار نبود و التماس آنها بیفایده بود. بعد از اینکه دزدها به زور لباس آن دو مرد را از تنشان درآوردند، جوان گفت: لباس گرانقیمت دوستم را برداشتید، اما لباس کهنه و قدیمی من به چه دردتان میخورد.
دزدها با هم زدند زیر خنده. یکی از آنها گفت: اینکه ناراحتی ندارد، وقتی شما به شهرتان که برگشتید، تو پنجاه سکه طلا به این مرد بده تا از هر دوی شما به یک اندازه دزدی کرده باشیم. بالاخره آن دو مرد برهنه راه برگشت به شهرشان را در پیش گرفتند. در راه مرد تاجر به جوان گفت: یادت باشد، وقتی رسیدیم تو پنجاه سکه طلا به من بدهکاری! دیدی که الان دزدها هم همین را گفتند. جوان گفت: چه میگویی؟ مثل اینکه حرفهای آنها باورت شده! من در مورد ارزش و قیمت لباس تو صحبت کردم تا شاید دل آنها به رحم آید و هر دوی ما را لخت نکنند و دعوا بر سر پنجاه سکه طلا غرامت تا رسیدن آن دو به شهرشان ادامه داشت.
وقتی آنها به شهرشان رسیدند تصمیم گرفتند بروند سراغ قاضی تا اتفاقاتی که برایشان اتفاق افتاده بود را تعریف کنند. همان ابتدای ورودشان قاضی گفت: باید نفری پنجاه سکه طلا بدهید تا من ببینم چه میگویید؟ و وقتی آنها این پول را پرداخت کردند، آنها را نزد معاونش فرستاد، معاونش از آنها خواست به دقت و با ذکر جزئیات هر آنچه بر سرشان آمده برای او تعریف کنند تا بتواند بین این دو نفر قضاوت کند. دو مرد ماجرا را تعریف کردند و منتظر جواب معاون قاضی شدند، ولی آقای معاون سکوت کرد. پس پرسیدند چه شد؟ پس ما چه کار کنیم؟ قاضی گفت: بله من متوجه قضیهی شما شدم ولی برای اینکه بتوانم جوابی به شما بدهم، باید هر کدامتان صد سکه طلا به من بدهید تا برای شما حکم صادر کنم.
دو مرد که حسابی از اینکه این چه نوع قضاوتی هست ناراحت شده بودند و از محکمه بیرون زدند. ماموران معاون قاضی به دنبالشان آمدند و گفتند جناب معاون میگویند: شما وقت ایشان را گرفتهاید و باید حق ایشان را بپردازید و الا جناب معاون دستور میدهند تا شما را به زندان بیندازند. مرد جوان که پولی نداشت گفت صد رحمت به دزدان سر گردنه، هر چه که میبیند داری میگیرند، شما از آنها هم خطرناکتر هستید و داشتهها و نداشتههای آدم را میبرید.
هنگامی که مردم با ناجوانمردی و زورگویی کسی روبهرو شوند که از او چشمداشت چنین کاری را نداشتهاند، این مثل را بهکار میبردند.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: Jean-Leon Gerome (commons.wikimedia.org)
گردآوری: فرتورچین