داستان کوتاه گهی پشت به زین و گهی زین به پشت

داستان کوتاه گهی پشت به زین و گهی زین به پشت

روزی روزگاری، رستم پهلوان نامدار ایرانی تازه از جنگ با افراسیاب پهلوانی تورانی بازمی‌گشت. رستم در این جنگ توانسته بود افراسیاب را شکست دهد و به‌همین دلیل سرخوش و راضی وارد ایران شد. اولین شهر خوش آب و هوای ایران، که هم مرز با توران بود شهر سمنگان بود. رستم تصمیم گرفت در همین شهر مدتی اقامت کند و به استراحت بپردازد. او می خواست کمی خستگی در کند و با اسبش رخش به دل دشت‌های زیبای سمنگان رفتند. رستم آهویی را شکار کرد و آتشی مهیا کرد تا آهو را کباب کند و بخورد و توان از دست رفته‌اش را دوباره بیابد.
رستم با خیال راحت مشغول کارهایش بود، غافل از این‌که، دشمنان پرکینه‌اش تمام رفتارهای او را زیر نظر گرفته بودند. دشمنان رستم معتقد بودند نیمی از قدرت رستم به واسطه‌ی اسب ویژه‌اش رخش است و به‌همین دلیل افراسیاب عده‌ای را مأمور کرد تا به دنبال رستم حرکت کنند و هر جا که توانستند رخش را از چنگ رستم درآورند یا اسب را بدزدند و برای او ببرند. افراسیاب به امید این‌که با این کار نیمی از توان رستم را به‌دست آورد، منتظر رسیدن خبری از جانب یاران بود.
مأموران افراسیاب می‌دانستند اگر چند نفری هم به رستم حمله کنند نمی‌توانند او را از پای درآورند و رخش را صاحب شوند، پس باید وقتی رستم به خواب رفت رخش را به سرقت ببرند. رستم بعد از این‌که آهوی کباب شده را خورد کم کم خوابش گرفت. آتش را خاموش کرد و زیر سایه‌ی درختی در همان نزدیکی‌ها به خواب رفت. رستم مطمئن بود رخش از او دور نمی‌شود و مشغول چریدن در این دشت وسیع است.
مأموران افراسیاب که منتظر چنین فرصتی بودند وقتی مطمئن شدند که رستم کاملا خوابیده به طرف رخش رفتند تا او را بدزدند. آن‌ها برای این‌که اسب را گیر بیندازند کمندی را تهیه کردند تا به طرف اسب پرتاب کنند و او را گیر بیندازند. ولی هر چه تلاش کردند موفق نشدند. آن‌ها چندین بار کمند را پرتاب کردند ولی هر بار رخش از حلقه‌ی کمند فرار کرد یا کمند به او نرسید یا اگر کمند به اسب می‌رسید رخش با یک حرکت تکان دادن شدید خود کمند را پاره می‌کرد و خودش را نجات می‌داد. در نهایت رخش آن‌قدر این گروه را به دنبال خود دواند تا توان‌شان را از دست دادند و از خستگی بر زمین افتادند. بعد از ساعتی رستم از سروصدا و شیهه‌ی رخش از خواب بیدار شد و هر چه اطرافش را دید هیچ نشانی از رخش پیدا نکرد.
رستم چون می‌دانست همیشه عده‌ای به دنبال به‌دست آوردن رخش هستند، سریع از جایش بلند شد و زین رخش را که روی زمین افتاده بود برداشت و به طرف جایی که صدای رخش از آن‌جا می‌آمد دوید. رستم مقداری از مسیر را که رفت ردپای رخش را پیدا کرد و مسیر ردپای اسبش را گرفت تا به رخش رسید. رخش آن‌قدر برایش عزیز بود که حتی فکر از دست دادن رخش هم برایش آزار دهنده بود. رستم با سرعت بیشتری شروع به دویدن کرد، و کم مانده بود نفسش بند بیاید که ناگهان چشمش به اسب عزیزش افتاد.
حیوان آن‌قدر ترسیده و دویده بود که خیس عرق بود. رستم افسارش را در دست گرفت و آرام آرام حیوان را راه برد تا عرقش خشک شود و آرام بگیرد. در تمام این مدت زین رخش روی شانه‌ی رستم بود. وقتی اسب آرام گرفت و در جایی ایستاد، رستم تازه متوجه سنگینی زین اسبی که روی دوشش بود شد و گفت: کار روزگار را می‌بینی، گهی زین به پشت و گهی پشت به زین.

 

این ضرب المثل بیشتر بازگو کننده‌ی ناپایداری خوشی‌ها و ناخوشی‌های روزگار است.

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستان‌هایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.
نگاره: Hossein Shariat (photoshahr.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده