روزی دم یک روباه در حادثهای قطع شد. روباههای گروه پرسیدند دمت چه شد!؟
چون روباهها از نسلی مکار هستند، گفت: خودم قطعاش کردم!
گفتند: چرا!؟ این که بسیار بد است و...
روباه گفت: خیر! حالا آزادم و سبک... احساس راحتی میکنم! وقتی راه میروم فکر میکنم که دارم پرواز میکنم.
یک روباه دیگر که بسیار ساده بود، رفت و دم خود را قطع کرد. چون درد شدیدی داشت و نمیتوانست تحمل کند، نزد روباه اولی رفت و گفت: برادر، تو که گفته بودی سبک شدهام و احساس راحتی میکنم... من که بسیار درد دارم!
روباه اولی گفت: صدایش را در نیاور! اگر نه تمام روباههای دیگر به ما میخندند! هر لحظه ابراز خشنودی و افتخار کن تا تعداد ما زیاد شود؛ وگرنه تمام عمر مورد تمسخر دیگران قرار خواهیم گرفت!
همان بود که تعداد دمبریدهها آنقدر زیاد شد که بعدا به روباههای دمدار میخندیدند!
وقتی در یک جامعه افراد مفسد زیاد میشوند، آنگاه به افراد با شرف و با عزت میخندند. گاهی هم آنها را دیوانه میدانند!
نگاره: Kidsmoralstories.blogspot.com
گردآوری: فرتورچین