داستان کوتاه مرد ماهیگیر و پادشاه

داستان کوتاه مرد ماهیگیر و پادشاه

حکایت کنند مرد عیالواری به‌خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت. همسرش او را تحریک کرد به دریا برود، شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند. مرد تور ماهیگیری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می‌انداخت و جمع می‌کرد، ولی چیزی به تورش نیفتاد. قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد. او خیلی خوشحال شد و تمام رنج‌های آن روز را از یاد برد. او زن و فرزندش را تصور می‌کرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟
همان‌طور که در سبزه‌زارهای خیالش گشت و گزاری می‌کرد، پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش و ماهیگیری تفریحی بود. پادشاه رشته‌ی خیال مرد فقیر را پاره کرد و با صدای بلند پرسید: ای مردک در دستت چیست؟
او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است. به دستور پادشاه آن ماهی به زور از مرد بیچاره گرفته شد و
در مقابل هیچ چیزی هم به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد. او سرافکنده به خانه بازگشت، چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود.
پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه به خود می‌بالید که چنین صیدی نموده است. همان‌طور که ماهی را به ملکه نشان می‌داد، خاری از فلس‌های ماهی به انگشتش فرو رفت، درد شدیدی در دستش احساس کرد. سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمی‌توانست بخوابد.
پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت. پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعد از ازدیاد درد موافقت کرد.
وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد. پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است. پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند. بعد از جستجو در شهر، ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه‌ی شکسته بر پادشاه وارد شد.
پادشاه به او گفت: آیا مرا می‌شناسی؟
مرد ماهیگیر گفت: آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی.
پادشاه گفت: می‌خواهم مرا حلال کنی.
مرد ماهیگیر گفت: تو را حلال کردم.
پادشاه گفت: می‌خواهم بدون هیچ واهمه‌ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی؟
مرد ماهیگیر گفت: به آسمان نگاه کردم و گفتم: پروردگارا، او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده!

 

نگاره: Winslow Homer (commons.wikimedia.org)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۱۴ مشارکت کننده