خانم معلم همیشه پالتویش را شبیه زنهای درباری روی شانهاش میانداخت. آن روز مادرِ دخترک را خواست. او به مادر گفت: متاسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرامبخش داره. چون دخترتون بیشفعاله و مشکل حاد تمرکزی داره و اصلا چیزی یاد نمیگیره.
ترس به قلب مادر زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ میزد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد. وقتی همه چیز همانطور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت: خجالت میکشم جلوی بچهها دارو بخورم.
خانم معلم پیشنهاد داد، وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانهی آوردن قهوهی خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد. دختر خوشحال قبول کرد.
مدتها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد. خانم معلم دوباره مادرش را خواست. این بار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد. در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر میکرد. لبخندزنان به دخترش گفت: چقدر خوبه که نمرههات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟!
دختر خندید و گفت: مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم.
چطور؟
هر روز که براش قهوه میآوردم، قرص رو تو فنجون قهوهاش میانداختم. اینجوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده.
خیلی وقتها، تقصیر را گردن دیگران میاندازیم. در حالی که این ما هستیم که نیاز به تغییر داریم...!!
نگاره: Juicy_fish (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین