داستان کوتاه شبی که برف آمد

داستان کوتاه شبی که برف آمد

خانم جان می‌گفت قدیما زمستوناش مثل الان نبود، وقتی برف میومد چند روز پشت هم می‌بارید و می‌بارید. گاهی صبح که می‌شد درِ حیاط از برفی که پشتش بود باز نمی‌شد. خلاصه یه شب برامون مهمون اومد. اون وقتا این‌جوری نبود که تو هر اتاقی بخاری و شوفاژ باشه. یه بخاری تو یه اتاق بود. همه اون‌جا می‌خوابیدن.
خلاصه تعریف می‌کرد که بعد از شام به شوهرم گفتم: آقای موحد رو کجا بخوابونیم؟
شوهرمم گفت: جاش رو بنداز جلو بخاری همون قسمتی که هر شب خودمون می‌خوابیم و ما هم این سرِ اتاق می‌خوابیم.
خلاصه خانم جون می‌گه همین کار رو کردیم تا این‌که نصف شب رفتم دستشویی و وقتی برگشتم گیج بودم، طبق عادت رفتم اون قسمتی که همیشه می‌خوابیدیم، ینی زیر لحافِ مهمون و در گوشِ آقای موحد گفتم: ای مرد پاشو ببین چه برفی میاد، این مهمون حالا حالا موندگاره!!
که آقای موحد سرش رو از زیر لحاف بیرون آورد و گفت: پاشو برو پیش آقاتون بخواب. نگران نباش، فردا سنگ از آسمون بباره میرم!

 

نگاره: Brgfx (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده