داستان کوتاه عضدالدوله و قاضی

داستان کوتاه عضدالدوله و قاضی

در دوران عضدالدوله دیلمی مردی نزد قاضی شهر مال فراوانی به امانت نهاد و به حج رفت. چون بازگشت و مال خویش خواست، قاضی انکار کرد. صاحب مال شکایت نزد امیر عضدالدوله برد. امیر اندیشید که اگر از قاضی مال را مطالبه کند او انکار خواهد کرد. از این روی چاره‌ای اندیشید. قاضی را فرخواند و گفت:
مال بسیاری برای روز مبادای فرزندانم نزد من است و می‌خواهم آن را نزد کسی به امانت بگذارم تا پس از مرگ من به آنان تحویل دهد و از این موضوع هیچ کس حتی فرزندانم نباید آگاه باشند. من وصف امانتداری تو بسیار بشنیده‌ام، بنابراین به خانه رو و جایگاه محکمی برای آن فراهم ساز تا این اموال مرا مخفیانه بدان جای منتقل کنی.
قاضی مسرور شد و با خود اندیشید چون عضدالدوله بمیرد، چون کسی از راز این مال با خبر نیست می‌توانم همه‌ی آن را برای خود تصاحب کنم. پس با شوق وصف ناپذیری به تهیه‌ی مقدمات کار پرداخت.
عضدالدوله آنگاه مرد مالباخته را فراخواند و گفت: اکنون به نزد قاضی برو و دوباره مالت را طلب کن و بگو اگر امانت مرا باز پس ندهی شکایت تو را نزد امیر عضدالدوله خواهم برد.
چون مرد مالباخته نزد قاضی رفت، قاضی از بیم آن که شهرتش لکه‌دار شود و امیر امانتش را بدو نسپارد، فورا مال شخص مالباخته را پس داد. امیر چون خبر شد بخندید و قاضی را از شغل خویش برکنار کرد.

 

برگرفته از کتاب کشکول شیخ بهایی، صفحه‌ی ۵۹۳.
نگاره: Romaarellano.com
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده