داستان کوتاه عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد

داستان کوتاه عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد

مردی پارسا به بازار شهر رفت و گاوی خرید و به‌سوی خانه‌اش بازگشت. گاو، درشت و چالاک بود. برای همین در میان راه، دزدی هوس کرد که آن را تصاحب کند. لذا سایه به سایه‌ی مرد پارسا به‌راه افتاد. هنوز مدتی نگذشته بود که دزد یک نفر را دید که شانه به شانه‌ی او می‌آید. از این که ناگهان او را دید، تعجب کرد و پرسید: تو کی هستی؟ کنار من چه می‌کنی؟
آن فرد گفت: «من دیو هستم، خودم را به‌صورت آدم درآورده‌ام تا هر جا که شد این مرد پارسا را بکشم. تو برای چه به دنبال این مرد می‌روی؟
دزد گفت: کار من دزدی و راهزنی است. گاو این مرد، چشم مرا گرفته، و تا صاحب آن گاو نشوم، آرام نمی‌گیرم!
دیو گفت: پس هر دو با این مرد پارسا کار داریم، ولی یکی برای کشتن او و یکی برای بردن گاو او!
دزد گفت: پس هر دو تا رسیدن به آنچه که می‌خواهیم، دوست و همراهیم!
مرد خدا از پیش و دزد و دیو به دنبال او رفتند تا به خانه‌اش رسیدند. وقتی به آن‌جا رسیدند، شب شده بود. مرد پارسا، گاو را به طویله برد. آب و علفی برایش گذاشت و جای او را تمیز کرد و به اتاق رفت تا بخوابد. در این وقت، دیو و دزد داخل خانه شدند، ولی پیش از آن‌که کارشان را شروع کنند، دزد با خود گفت: اگر زودتر از آن‌که من گاو را ببرم، مرد زاهد بیدار شود چه؟ از کجا معلوم که دیو بتواند او را بکشد؟
دیو هم با خود گفت: اگر پیش از آن‌که من مرد پارسا را بکشم، با سر و صدای دزد که می‌خواهد گاو را از خانه بیرون ببرد، مرد از خواب بیدار شود چه؟ از کجا معلوم که دزد بتواند بی‌سروصدا گاو را ببرد؟
دیو و دزد این فکرها را با خود می‌کردند که دزد گفت: گوش کن رفیق! بهتر است من اول گاو را ببرم، بعد تو مرد پارسا را بکشی، این کار به عقل نزدیک‌تر است. می‌ترسم که تو موفق نشوی و کار مرا خراب کنی.
دیو گفت: اشتباه نکن. کار من به عقل نزدیک‌تر است. اگر من اول مرد پارسا را بکشم، تو راحت‌تر می‌توانی گاو او را بدزدی.
دزد گفت: ولی من اول این مرد و گاوش را دیدم.
دیو گفت: تو به دنبال گاو او روان شدی، ولی من خودش را می‌خواستم، پس بهتر است من اول کارم را شروع کنم.
دزد گفت: تو دیوی و نمی‌فهمی! می‌خواهی کاری کنم تا از آدم‌کشی پشیمان شوی؟
دیو گفت: تو دزدی و نمی‌دانی! می‌خواهی کاری بکنم که آن گاو را در خواب هم نبینی؟
در این هنگام، دزد رو به اتاق مرد زاهد فریاد کشید: بلند شو ای مرد، چه نشسته‌ای که دیوی قصد جان تو را کرده!
دیو هم بلندتر از دزد فریاد کشید: بلند شو ای مرد، چه خوابیده‌ای که دزدی برای بردن گاو تو آمده!
با این سر و صداها، مرد زاهد از خواب بیدار شد. فریاد زد و از همسایگان کمک خواست. همسایه‌ها با چوب و سنگ و هر چه در دست داشتند، به دیو و دزد حمله کردند. دیو و دزد از ترس پا به فرار گذاشتند. یکی از همسایه‌ها پرسید: ای مرد خدا چه شد که از آمدن دیو و دزد به خانه‌ات خبردار شدی؟
مرد پارسا گفت: من بی‌خبر بودم. خودشان به جان هم افتادند و جان و دارایی من در امان ماند. دعوای آن‌ها برای من خیر و خوبی به همراه داشت. به هر حال عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد!
از آن پس، اگر کسی بر اثر درگیری یا دعوای دشمنانش، از رنج و گرفتاری نجات یابد، این ضرب المثل حکایت حال او می‌شود.

همین داستان با نام زاهد و دیو و دزد از کلیله و دمنه
حکایت می‌کنند که در زمان‌های گذشته، زاهدی بود که بسیار عبادت می‌کرد و بیشتر عمر خود را مشغول عبادت و خواندن نماز بود. روزی از روزها این زاهد برای خریدن یک گاو از خانه بیرون رفت و در بازار گاوی را انتخاب کرد و خرید و به‌سوی خانه به راه افتاد، همین‌طور که زاهد به‌سوی خانه‌اش در حرکت بود، دزدی او را دید و در پشت سرش حرکت کرد تا گاو را بدزدد، در همین حال دیوی که به‌صورت آدمیزاد درآمده بود نیز به‌دنبال آن‌ها می‌آمد و به قصد فریب دادن و کشتن زاهد آن‌ها را تعقیب می‌کرد.
دزد وقتی که او را دید، ترسید و فکر کرد که او از ماجرا بو برده است و فهمیده که او می‌خواهد تا گاو زاهد را بدزد، پس به همین دلیل آمده تا زاهد را در مقابل دزد کمک و یاری کند. پس دزد از دیو آدم‌نما پرسید: تو کیستی و چرا این مرد را تعقیب می‌کنی؟ دیو گفت: من دیو هستم و خود را به‌صورت آدمی درآورده‌ام تا این زاهد را فریب داده و بکشم، و به این طریق به شیطان خدمت کرده باشم. و دیو آدم‌نما از دزد پرسید: تو کیستی که این مرد زاهد را تعقیب می‌کنی؟
دزد نیز گفت: من دزدم و قصد دارم که در یک فرصت مناسب گاو او را بدزدم، پس دیو و دزد هر کدام برای رسیدن به منظور خویش به تعقیب زاهد ادامه دادند و آن‌قدر دنبال او رفتند تا زاهد به خانه‌اش رسید و داخل شد و گاو را به طویله برد و بست. سپس به او علف داد و برای استراحت داخل اتاق رفت و بعد از گذشت مدتی به خواب رفت.
دزد و دیو که وارد خانه شده بودند، به فکر فرو رفتند، دزد فکر می‌کرد که اگر پیش از بردن گاو این دیو برود و بخواهد که او را بکشد، او بیدار می‌شود و دیگر نمی‌شود گاو را از او دزدید، دیو نیز فکر می‌کرد اگر دزد، بخواهد تا گاو را بدزدد و درها را باز کند، ممکن است سر و صدا به راه بیندازد، و در این حالت زاهد بیدار شود و دیگر نمی‌شود او را از پای درآورد و کشتنش محال می‌شود، چون کشتن او در خواب به مراتب راحت‌تر و آسان‌تر است. با این فکر دیو به دزد گفت: ای دزد عزیز، صبر کن تا اول من مرد زاهد را بکشم و بعد تو گاو او را بدزد.
دزد نیز در جواب دیو آدم‌نما گفت: ای دیو عزیز، بهتر است تا تو کمی صبر کنی تا من گاو را ببرم و بعد تو زاهد را بکشی، پس در این حال میان آن‌ها اختلاف افتاد و کار آن‌ها به دعوا و مرافعه کشید. در ادامه دزد فریاد زد و گفت: ای زاهد! این دیوی است که قصد کشتن تو را دارد و دیو هم گفت: ای زاهد! در خانه‌ی تو دزدیست که می‌خواهد گاو تو را ببرد. زاهد از خواب بیدار شد و همسایگان را صدا کرد. دیو و دزد که فضا را به ضرر خودشان دیدند، پا به فرار گذاشته و به سبب اختلاف هیچ کدام‌شان به مقصودشان نرسیدند و زاهد نیز به سبب اختلاف میان آن دو جان سالم به در برد و مالش نیز حفظ شد.

 

برگرفته از کتاب کلیله و دمنه.
برگرفته از کتاب ۶۲ داستان، به کوشش مهرداد آهو.
نگاره: Alfred James Munnings (artuk.org)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده