در گذشتههای دور، زن و شوهری سالیان سال در کنار هم زندگی میکردند تا پیر شدند. بچههای آنها ازدواج کرده و از پیش آنها رفته بودند و به همین دلیل آن دو کاملا تنها بودند و تمام روز تنها صدایی که در خانهی آنها به گوش میرسید صدای جیک جیک دستهی گنجشکهایی بود که روی درخت وسط حیاط آنها زندگی میکردند. پیرزن هر روز اضافهی غذا را گوشهی باغچه میریخت تا گنجشکها از آن بخورند.
تا اینکه پیرزن مریض شد و در اثر بیماری نیاز به استراحت بیشتری پیدا کرد و صدای دائم جیکجیک گنجشکها برایش آزاردهنده شده بود. پیرزن به پیرمرد غر میزد که این گنجشکها را بگو تا از اینجا بروند. ولی پیرمرد نمیدانست گنجشکهایی که سالیان سال به درخت خانهی آنها عادت کردهاند را چهطوری فراری دهد. هر بار که سنگی برمیداشت تا به آنها بزند یا نمیتوانست و یا اگر هم بهسوی آنها پرتاب میکرد، آنها میرفتند و دوباره برمیگشتند.
یکبار که زن داشت از صدای جیکجیک گنجشکها شکایت میکرد، مرد گفت: تو بگو من چه کار بکنم. هر بار که به آنها سنگ میزنم میروند و دوباره بازمیگردند. زن جواب داد: سنگ مفت، گنجشک هم مفت. آنقدر بزن تا بروند.
از زمان بهدست آمده بهرهگیری کن، که شاید بخت یارت باشد. اگر هم سودی نداشت، هیچ زیانی برای تو ندارد.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
نگاره: Csaba Fekete (flickr.com)
گردآوری: فرتورچین