پیرمرد بهطرف استخر رفت، تکه نانی را از جیب بزرگ کت خود درآورد و آن را ریزریز کرد و تا جایی که میتوانست آن را دورتر از خود روی آب ریخت. غازها هم جمع شدند و سر تکههای نان به جان هم افتادند. اما قو، به دلیلی، اعتنایی نکرد، گویی غذا را ندیده است و انگار غذا خوردن با دیگر پرندهها را کسر شان خود میدانست.
پیرمرد گفت: «زندگی مردم عادی مانند زندگی غازهاست. حواس آدمهای عادی را هر روز دوستان، فامیل و حتی خودشان پرت میکنند؛ و تا حواسشان پرت میشود، فراموشی سراغشان میآید. یادشان میرود که هدفی دارند. امروز این را میخواهند، فردا چیز دیگر را. دنبال کارهای ریز و بازیهای خُرد که سر راهشان ریخته میروند. اما آدمهای فوقالعاده که انسانهای آگاهند، مثل آن قو هستند که میشود گفت نماد فرزانگی است. آنها تمرکز دارند. قرص و محکم در مرکز هستی خود مستقرند و چیزی نمیتواند حواسشان را پرت کند. ارادهی آدمهای عادی ضعیف است. چون چیزی نیستند جز رشتهای از خودهای کوچک متفاوت و اغلب در تضاد با هم.»
نان پیرمرد دیگر تمام شده بود و غازها دیگر علاقهای نشان نمیدادند و هر کدام در جهتی شنا میکرد. قو که زمان غذا خوردن غازها کناری رفته بود، بهطور اسرارآمیزی حالا که نان تمام شده بود به پیرمرد نزدیک شد. لحظهای باوقار به پیرمرد خیره شد. پیرمرد تکه نان دیگری از جیبش بیرون آورد و کنار استخر زانو زد. قو نزدیک شد و شروع به خوردن نان از دست او کرد.
حکایت آنکه دلسرد نشد، نوشتهی مارک فیشر، ترجمهی بیژن پایدار.
نگاره: Sergej Razvodovskij (shutterstock.com)
گردآوری: فرتورچین