داستان کوتاه آنکه دلسرد نشد ۰۴ شهریور ۰۳ داستان کوتاه داستانهای کوتاه اجتماعی ، داستانهای کوتاه انگیزشی ، مارک فیشر پیرمرد بهطرف استخر رفت، تکه نانی را از جیب بزرگ کت خود درآورد و آن را ریزریز کرد و تا جایی که میتوانست آن را دورتر از خود روی آب ریخت. غازها هم جمع شدند و سر تکههای نان به جان هم افتادند.دنبالهی نوشته