مردی ثروت زیادی داشت و صاحب قصری مجلل و غلامان و کنیزان بسیاری بود. روزی با خَدَم و حَشَم به حمام رفت. وقتی وارد خزینهی حمام شد، غلام مخصوصش قلیان جواهرنشانی را برایش چاق کرد و هر بار که سر از آب بیرون میآورد، قلیان را به دهان او میگذاشت. مرد چند پک به قلیان میزد و دوباره زیر آب میرفت. یک مرتبه که سرش را از آب بیرون آورد، با خودش گفت: آیا کسی از من بالاتر هست؟ آیا ثروت مرا کسی دارد؟
در حالی که غرور او را فرا گرفته بود، با همین افکار به زیر آب رفت. بار دیگر وقتی سرش را از آب بیرون آورد، نه غلامی دید و نه قلیانی. غلامش را صدا زد، ولی خبری از او نبود. دلاکهای حمام با شنیدن صدای او جلو آمدند. مرد فریاد زد: لباسهای مرا بیاورید! ولی با کمال تعجب دید دلاکها، دلاکهای همیشه نیستند. از این رو، خودش از آب بیرون آمد تا لباسش را بپوشد، ولی دید یک دست لباس پاره و کهنه به جای لباسهایش گذاشتهاند.
با عصبانیت گفت: پس لباسهای من چه شده؟! استاد حمامی و دلاکها آمدند و گفتند: تو هر روز که به حمام میآیی، لباس کهنههای خودت را میگذاری و لباس گرانقیمت و نو مشتریها را میدزدی. خوب گیرت آوردیم! پس او را گرفتند و حسابی کتک زدند و لباس پارهها را به او دادند و از حمام بیرونش کردند. وقتی مرد وارد کوچه شد، دید این شهر، شهر دیگری است و شهر خودش نیست. ناچار در شهر گشت تا شب شد. گرسنه و خسته شده بود و جایی برای استراحت نداشت. از این رو، مجبور شد شب را در تون حمامی بگذارند. وقتی وارد تون حمام شد، سفره نانی را در آنجا دید. دانست که سفرهی نان، برای تون تاب است. سفره را باز کرد و مشغول خوردن شد. سپس شب را همانجا به سر برد و نزدیک صبح تون حمام را آتش کرد و با خود گفت: حال که نان تون تاب را خوردهام، باید در عوض حمامش را گرم کنم.
وقتی تون تاب آمد، مرد گفت: ای رفیق! نان تو را من خوردهام، ولی در عوض تون حمام را آتش کردهام و اکنون حمام گرم است. تون تاب از او خوشش آمد و او را پیش خود نگاه داشت. چند روز گذشت و صاحب حمام مرد را زرنگ و فعال دید. از این رو، وی را جامهدار حمام کرد. چون در این کار نیز زرنگی و درستکاری به خرج داد، حمامی از او خوشش آمد و دخترش را به عقد او درآورد.
پس از چند سال دختر حمامی صاحب فرزند شد و چیزی نگذشت که حمامی مُرد و ثروت او به دخترش رسید. آنها زندگی خوبی داشتند، با این حال، مرد هر شب که به خانه میآمد، افسرده به فکر فرو میرفت و با کسی حرف نمیزد. سرانجام شبی همسرش از او پرسید: تو را به خدا، به چه فکر میکنی؟! با اصرار زن، مرد ماجرایش را از اول تا آخر برایش گفت. زن به وی گفت: وقتی انسان صاحب ثروت میشود، نباید به مالش مغرور گردد. حال که چنین اتفاقی افتاده، به پشت بام برو، پلاس سیاهی به گردن بینداز و به درگاه خدای متعال توبه کن و از خدا بخواه تو را به شهر و خانهی خودت باز گرداند، ولی قول بده اگر دعایت مستجاب شد، من و این دو بچه را فراموش نکنی.
مرد پذیرفت و با دل شکسته و پردرد به پشتبام رفت، پلاس سیاهی به گردن انداخت و دو رکعت نماز حاجت خواند. سپس به درگاه خداوند نالید و توبه کرد و در حال مناجات به خواب رفت. با صدای اذان صبح، سراسیمه بلند شد و نماز صبح را خواند و از همسرش خداحافظی کرد و به سوی حمام به راه افتاد. وارد حمام که شد، لباسش را عوض کرد و به داخل خزینه رفت. وقتی سرش را از زیر آب بیرون آورد، غلامش را قلیان به دست بالای سرش دید. خواست غلام را سرزنش کند که غلام زودتر گفت: آقا! این بار دیرتر از همیشه از زیر آب بیرون آمدی، چند دقیقه است که منتظر شما هستم.
مرد حقیقت ماجرا را فهمید و شکر خدا را بهجا آورد. سپس از خزینه بیرون آمد، غلامان لباسهایش را حاضر کردند، لباسش را پوشید و به خانه رفت. وقتی به خانه رسید، همسرش به او گفت: امروز کمی دیرتر از حمام آمدی؟ مرد با تعجب گفت: چند سال است که من رفتهام، ازدواج کردهام و دو فرزند دارم، ولی همسرم میگوید: امروز دیرتر آمدی. آنگاه به قدرت خدای بزرگ پی برد و این بیت را سرود:
به مالت نناز به شبی بند است - به حسنت نناز به تبی بند است
سپس چند نفر از غلامان را به همان شهر فرستاد تا همسر و فرزندانش را بیاورند. غلامان به آن شهر رفتند و همسر و فرزندانش را نزد وی آوردند. از آن پس مرد ثروتمند تا آخر عمر ناشکری نکرد و به خود مغرور نشد و ثروتش را در راه خدا خرج کرد.
داستانی دیگر:
در گذشته جوانی زندگی میکرد. روزی از روزها جوان از روی دلتنگی شروع به خواندن آوازی کرد. از قضا وزیر و درباریان همان روز به بیرون شهر آمده بودند که ناگهان متوجه صدای جوان شدند. وزیر که چنین شنید شیفتهی صدای لطیف او شد، زیرا جوان بسیار زیبا آواز میخواند و غم دلش هر کسی را به گریه وامیداشت. وزیر به دنبال جوان گشت تا اینکه به خانهی او رسید.
جوان هنگامی که وزیر و درباریان با نشان سلطنتی را دید ناگهان ترسید و گمان برد خلافی از وی سرزده است. وزیر به جوان گفت: «ای جوان نترس؛ دلیل آمدن من به اینجا صدای دلنشین تو بوده است و میخواهم تو را همراه خودم به دربار ببرم تا اعلیحضرت هم صدای زیبای تو را بشنود». پس جوان همراه وزیر راهی دربار شد و در آنجا برای بزرگان و شاه شروع به خواندن کرد و هرگاه آواز میخواند همگی برایش دست میزدند و به پایش زر و گوهر میریختند.
خیلی زود جوان در شهر خود شهرتی بسیار پیدا کرد و به مجلسهای بسیاری دعوت میشد و بزرگان شهر از وی میخواستند کمی در مجلسشان حضور یابد و اندکی برایشان آواز بخواند و اما هر کس که چنین درخواستی را از جوان داشت، باید پول فراوانی به جوان میداد تا او برایشان اندکی آواز بخواند. چنین بود که جوان به مرور صاحب مال فراوانی شد و به خود میبالید.
روزی از روزها جوان برای استراحت قصد مسافرت به شهری دیگر را کرد، پس به اندازهی کافی با خود پول برداشت و راهی جادهها شد. شب هنگام جوان به بیابانی رسید و خواست شب را در آنجا بماند و استراحت کند تا صبح روز بعد باز هم به راه خود ادامه دهد. جوان دیگر حتی برای خودش هم آواز نمیخواند، زیرا میترسید صدایش خدشهای بگیرد و یا اینکه کسی بدون آنکه به او پول بدهد در آن حوالی صدایش را بشنود.
صبح روز بعد که جوان از خواب بیدار شد با شگفتی دید که خبری از پولهایش نیست، زیرا شب گذشته راهزنان بیسروصدا همهی پولهای جوان را دزدیده بودند. جوان به ناچار به شهری که در آن نزدیکی بود رفت و چون پولی نداشت برای اسبش علوفه بخرد در کوچه و پس کوچههای شهر با ناراحتی گام برمیداشت و با سوزی دلنشین آواز میخواند. او که تا دیروز جوانی ثروتمند بود و میتوانست خروارها علوفه بخرد، اکنون حتی پول خرید مقدار اندکی کاه را نداشت و چنین بود که او پیوسته و با آوازی بلند این عبارت را زمزمه میکرد:
به مالت نناز به شبی بند است - به جمالت نناز به تبی بند است
نگاره: -
گردآوری: فرتورچین