داستان کوتاه قضیه‌ی آقا مرتضی

داستان کوتاه قضیه‌ی آقا مرتضی

آقا مرتضی رو توی کوچه پیدا کردم! زمستون سیزده سال پیش، پشت یکی از پنجره‌های خونه‌ی پدری نشسته بودم و آسمون برفی رو نگاه می‌کردم که صدای ناله‌ای توجهم رو جلب کرد. بیشتر از اون‌که ناله به‌نظر برسه، گریه بود. انگار یکی داشت با صدای بلند گریه می‌کرد. بیشتر که دقت کردم، دیدم زیر پراید سفید یخ‌زده‌ای خودشو جمع کرده و ناله می‌کنه. حس کردم که گرسنه‌ست. رفتم در یکی از کابینت‌ها رو آروم باز کردم و یه قوطی تن ماهی برداشتم. بارونی رو روی دوشم انداختم و اومدم توی خیابون. در کنسرو رو باز کردم و برای این‌که لبه‌های تیز قوطی لباشو زخم نکنه، محتویاتش رو آروم ریختم زیر ماشین. کمی با چشمای ترسوی بی‌اعتمادش نگاهم کرد و یواش‌یواش اومد جلو. یه کم بو کشید و بعد مثل قحطی‌زده‌ها شروع کرد به خوردن.
فردا شب دوباره صدای ناله‌هاش رو شنیدم. حس کردم داره صدام می‌زنه. رفتم پایین و براش غذا بردم. این بار کاملا از زیر ماشین اومد بیرون و دم سفیدش رو به نشونه‌ی قدردانی مالید به شلوارم! لبخند زدم.حس خوبی داشتم. انگار بچه‌ی یتیم گم شده‌ای رو پناه داده باشم. راه افتادم طرف خونه. دنبالم اومد. در پارکینگ رو باز کردم و آروم خزید داخل. نمی‌دونم چطور شد که اسمشو آقا مرتضی گذاشتم! شاید به‌خاطر این بود که چشاش شبیه مرتضی یکی از رفقای دوران دانشجوییم بود. شایدم به‌خاطر این‌که همیشه دوست داشتم یه پسر داشته باشم.
آقا مرتضی نزدیک‌ترین دوست من در اون ایام بود! اون‌قدر بهش وابسته شده بودم که ساعتای زیادی رو در پارکینگ می‌گذروندم. حس می‌کردم تنها دوستیه که می‌تونم بهش اعتماد کنم! کار به جایی رسید که مجموعه شعر سومم رو به اون تقدیم کردم! صفحه‌ی اولش نوشتم: به گربه‌ام آقا مرتضی که او را بیشتر از دیگران دوست می‌دارم. وزارت ارشادم عصبانی شد و مجوز نداد! وقتی قرار بود برای خدمت سربازی اعزام بشم، بیشتر از هر چیزی توی دنیا، دلم برای آقا مرتضی شور می‌زد. نمی‌دونستم بعد از من قراره چی کار کنه. از خانواده‌ام قول گرفتم که بهش برسن و غذاشو فراموش نکنن! لحظه‌ی آخر دست پدرم رو گرفتم! توی چشاش زل زدم و گفتم: جون شما و جون آقا مرتضی.
وقتی بعد از ۳ ماه برای چند روز مرخصی از پادگان آموزشی برگشتم، صاف رفتم طرف پارکینگ. هر چی صدا زدم، آقا مرتضی طرفم نیومد! صداهای مبهمی از ته پارکینگ می‌اومد، اما صدای آقا مرتضی نبود! خون جلوی چشامو گرفت! با خودم گفتم ۳ ماه نبودم و قوم الظالمین بچه‌م رو از خونه انداختن بیرون! دویدم بالا! سلام نکرده دست پدرمو گرفتم وگفتم: این رسمش بود؟ آقا مرتضی رو بیرون کردین؟!؟
ابروی راستشو بالا انداخت! کمی بروبر نگام کرد و گفت: بچه‌ی شما بعد از رفتن‌تون با یه گربه‌ی سیاه خیابونی ریخت رو هم! صدای زناشویی‌شونم پدر ما رو درآورد! دو ماه نشده شیش شیکم زایید! یه هفته بعدش هم فلنگو بست! الانم شیش تا نوه‌تون توی پارکینگن.
دود از سرم بلند شد! گفتم یا حضرت عباس! آقا مرتضی دختر بود؟!؟
گفت: بلی با اجازه‌تون.

 

برگرفته از کتاب اعترافات، نوشته‌ی حامد ابراهیم پور.
نگاره: Wirestock (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده