سدید عوفی در جوامع الحکایات آورده که بهرام شاه، پسر سلطان مسعود غزنوی، حاکمی به غور فرستاد، و او بر غوریان ظلم بسیار کرد. آخر، غوریی پایافزار پوشیده، پیاده به غزنین رفت و از آن ظالم دادخواهی کرد. بهرام شاه بفرمود تا نشان دور و دراز نوشته، او را از آن ظلم منع کردند. غوری نشان سلطان را گرفته به غور مراجعت نمود. حاکم او را نشانید و نشان را پارهپاره کرده و به زخم گردنی به خوردِ غوری داد، و او باز پیاده به غزنین رفت و قصّه عرض کرد.
بهرامشاه بفرمود که نشانی مشتمل به تاکید و وعید بنویسند. منشی کاغذی درازتر برداشت که نشان بنویسد، غوری گفت: «برای خدا نشان را بر کاغذی خردتر بنویس که در وقت خوردن تشویش کمتر یابم، که در خوردن نشان اول بسی محنت به من رسید.» بهرام شاه از این سخن بخندید.
غوری گفت: «ازین سخن میخندی و حال آنکه اگر تو را در امر سلطنت غیرتی باشد، باید که بر کار و بار خود زار زار بگریی که نوکر تو از فرمان تو حسابی نگیرد و تو را در شماری نیارد.» بهرامشاه از این سخن عظیم متاثر شد و گفت: «ای غوری راست گفتی، به خدا عهد کردم که تا انتقام این بیادبی از آن ظالم نکشم، خواب نکنم و آرام نگیرم.»
پس فی الحال برخاست و شمشیر بر میان بست و متوجه دیار غور شد و گفت: «لشکر از عقب من بیاید که به رسم شکار به کوهسار غور میروم.» و به آن بهانه از غزنین به قریهی آن غوری رفت. حاکم ظالم استقبال نموده با تحفههای لایق به ملازمت بهرام شاه آمد. غوری را در عنان بهرام شاه دید، از هیبت بر خود بلرزید، خود را از مرکب درانداخت و پیش دوید که رکاب بهرام شاه را ببوسد. بهرامشاه بفرمود تا دست و گردنش را محکم بستند و گفت: «از اسب فرود نیایم تا سزای این ظالم ندهم.»
پس بفرمود تا ده من سُرب آوردند و بگداختند و آن را در گلوی حاکم ظالم ریختند و گفتند: «این سزای کسی که با نشان پادشاه خود این کند و آن را بدرد و به خوردِ مظلومان دهد.» بعد از این سیاست، حاکمی عادل بر ولایت غور والی ساخت و فرود نیامد و عنان بگرداند و بازگشت.
نگاره: Clemente Pujol de Guastavino (sothebys.com)
گردآوری: فرتورچین