مامان من یواشکی پیر شد. مثلا اینجوری که در فاصلهی بینِ سماور و بهشت و سجاده. بابا ولی نه، احتمالا یکدفعه. یا یکدفعه پیر شد، یا من یکدفعه متوجهش شدم. اینجوری بود که وقتی کنکور داشتم، یه شب از اتاق اومدم بیرون و گفتم بابا میشه تلویزیونو یه ذره کم کنین؟
گفت: آره آره حتما.
با یه دستپاچگیِ خفیف کنترل رو برداشت و صداشو پایین آورد.
برگشتم تو اتاق. چند دقیقه بعد در زد. گفت اگه یکم صداشو بلند کنم اذیت میشی؟
گفتم نه، اذیت نمیشم بابا جان.
یکم صداشو بلند کرد، مثلا از سی، بُرد سیوپنج. الان شده نزدیکای پنجاه.
مامان میگه وقتی داره نماز میخونه، صدای بلند تلویزیون اذیتش میکنه. یه بار خواهرم به بابا گفت میآین بریم سمعک بگیریم؟
خیلی محکم گفت نه، نه، سمعک چرا، من گوشام سالمه.
اما گوشاش سالم نیست. خیلی وقته که سالم نیست مامان میشینه کنار سماور تا آب جوش بیاد و چای بریزه. خیره میشه به بخارِ رقیقی که از سوراخای بالای سماور به آسمونِ کهنهی آشپزخونه پر میگیره.
بابا از توی اتاق میگه: چای داریم؟
مامان سینی بهدست میره پیشش و میپرسه که حاجی جان چرا داد میزنی خب.
بابا با تعجب جواب میده، که من داد نزدم، آروم گفتم.
آروم هم گفت. توی سرش، همهچیز آرومه الان. داره آرومتر هم میشه. توی سرش، نشسته روی یک نیمکتِ سیمانی و به درختای خشکیدهی باغ نگاه میکنه. میبینه که باد بین شاخههای درخت میپیچه، اما صدای باد رو نمیشنوه. مامان رو صدا میکنه: خانوم از کی دیگه باد بیصدا میوزه؟
بابا دیگه صدای باد رو نمیشنوه. واسه همینه که طوفان لازمه. طوفان لازمه تا بابا نفهمه پیر شدن رو.
حامد توکلی
نگاره: Kertenhospitality.com
گردآوری: فرتورچین